Sunday 6 April 2014

یقه باز

تو خیابان دیدمش. شالش را دور بینی و دهانش پیچانده بود و داخل ایستگاه اتوبوس ایستاده بود. جلو رفتم و سلام کردم. شال را از روی دهانش پایین کشید و جواب سلامم را داد. تعجب کرده بود که چطور او را شناختم و من از اینکه فکر می کرد با یک لایه بافتنی می تواند مرا گول بزند خنده ام گرفت. با این حال چیزی نگفتم. ماشینم را نشانش دادم و پیشنهاد دادم که برسانمش. بعد از چند دقیقه داخل ماشین قرار گرفتن تک سرفه ای زد و ازم خواست که بخاری ماشین را روشن کنم. با اینکه خیلی در این مورد حساسم و اصلا با بخاری روشن ماشین نمی توانم نفس بکشم خواسته اش را اجابت کردم. بوی سوختنی همراه با دود تهوع آور معمول بخاری در ماشین پیچید. نمی دانم با این همه پیشرفت صنعت و تکنیک چرا هنوز کسی فکری برای بهینه کردن وسیله گرمازا داخل ماشین نکرده، البته راهکار مناسب وجود دارد ولی نه برای ماشین هایی که افرادی با توان مالی بنده و دوستم قدرت خریدشان را دارند. گویا وضع مالی با نیاز به نفس کشیدن رابطه مستقیم دارد! می خواستم بخاری را خاموش کنم که دیدم همراهم تازه گرم شده و شالش را باز کرده. دلم نیامد ولی وقتی نگاهم به یقه باز و تی شرت آستین کوتاهش افتاد دیگه حس همدردی را فراموش کردم و بخاری را خاموش
یکی نیست بگه خوب جان من حداقل حالا که سرما خوردی به فکر ژست نباش 
:)

© All rights reserved