Saturday 31 October 2020

شاهنامه‌خوانی در منچستر 246

در قرنطینه  ماه اکتبر 2020  این بخش را از طریق زوم  در کنار هم خواندیم
بیست و ششمین جلسه در قرنطینه

در دوران پادشاهی خسرو پرویز پسر هرمزد پسر نوشین روان هستیم
 


خسرو بر تخت پادشاهی می نشیند و قول می دهد تا عدل و داد پیشه ی او باشد

خسرو پرویز می گوید که من دنبال جنگیدن با دیگران نیستم. شما هم گوش به فرمان من بدهید و مردم پارسا را میازادید. از فرمان من سرباز نزنید و به مال مردم چشم نداشته باشید. کسی که از نژاد بزرگان باشد جز به داد سخن نمی گوید. همه ی شما در امن و امان هستید اگر کردار اهریمنی را پیشه نکنید. همه از شنیدن این پیام خرسند می شوند

چو خسرو نشست از برتخت زر
رفتند هرکس که بودش هنر
گرانمایگان را همه خواندند
 بر آن تاج نو گوهر افشاندند
چنین گفت کاین تاج وتخت
نیابد مگر مردم نیک بخت
مبادا مرا پیشه جز راستی
که بیدادی آرد همه کاستی
ابا هرکسی رای ما آشتیست
ز پیکار کردن سرماتهیست
ز یزدان پذیرفتم این تخت نو
همین روشن و مایه وربخت نو
شما نیز دلها بفرمان دهید
بهرکار بر ما سپاسی نهید
از آزردن مردم پارسا
و دیگر کشیدن سر از پادشا
سوم دور بودن ز چیز کسان
که دودش بود سوی آنکس رسان
که درگاه و بی‌گه کسی رابسوخت
ببی مایه چیزی دلش برفروخت
دگر هرچ در مردمی در خورد
مر آن را پذیرنده باشد خرد
نباشد مرا باکسی داوری
اگر تاج جوید گر انگشتری
کرا گوهر تن بود با نژاد
نگوید سخن با کسی جز بداد
نباشد شما را جز از ایمنی
نیازد بکردار آهرمنی
هرآنکس که بشنید گفتار شاه
همی آفرین خواند برتاج و گاه
برفتند شاد از بر تخت او
بسی آفرین بود بر بخت او

خسرو با اینکه بر تخت نشسته ولی به یاد پدر هست و به دیدار پدرش می رود. خسرو به هرمزد می گوید ای پسر نوشین روان تو می دانی که من اگر بودم نمی گذاشتم سر سوزنی به تو  اسیب برسد (بیاد داریم که در جلسه پیش گفتیم که در انقلابی مردم زندان را شکستند و به کاخ شاه حمله کردند و او را از تخت پایین کشیدند و چشمهای او را کور کردند). حال هر چه دستور دهی همان کار را میکنم. تاج و تخت را هم نمی خواهم. اصلا حاضرم سر خود را هم ببرم  

سپهبد فرود آمد از تخت شاد
همه شب ز هرمز همی‌کرد یاد
چو پنهان شد آن چادر آبنوس
بگوش آمد از دوربانگ خروش
جهانگیر شد تابنزد پدر
نهانش پر ازدرد وخسته جگر
چو دیدش بنالید و بردش نماز
همی‌بود پیشش زمانی دراز
بدو گفت کای شاه نابختیار
ز نوشین روان در جهان یادگار
تو دانی که گر بودمی پشت تو
بسوزن نخستی سر انگشت تو
نگر تا چه فرمایی اکنون مرا
غم آمد تو را دل پر از خون مرا
گر ای دون که فرمان دهی بر درت
یکی بنده‌ام پاسبان سرت
نجویم کلاه و نخواهم سپاه
ببرم سرخویش در پیش شاه

هرمزد پاسخ می دهد که این روزها بهرحال خواهند گذشت. من فقط از تو سه چیز خواهان هستم. یکی اینکه هر سحر گوش مرا با آواز شاد کنی. دیگری اینکه جنگجویی که تجارب بزم و رزم دارد پیش من بفرستی تا برایم از ماجراهای خود تعریف کند و دانایی را بیاوری تا از داستان های نوشته شده برای من بخواند و سرم را بند کند. من همچنین آرزو دارم که دایی های خود را به خاطر بلایی که سر من آمده مجازات کنی  

بدو گفت هر مزد ای پرخرد
همین روز سختی ز من بگذرد
مرا نزد تو آرزو بد سه چیز
برین بر فزونی نخواهیم نیز
یکی آنک شبگیر هر بامداد
کنی گوش ما را به آواز شاد
و دیگر سواری ز گردنکشان
که از رزم دیرینه دارد نشان
بر من فرستی که از کارزار
سخن گوید و کرده باشد شکار
دگر آنک داننده مرد کهن
که از شهریاران گزارد سخن
نوشته یکی دفتر آرد مرا
بدان درد و سختی سرآرد مرا
سیم آرزوی آنک خال تواند
پرستنده و ناهمال تواند
نبینند زین پس جهان را بچشم
بریشان برانی برین سوک خشم

خسرو پاسخ می دهد که می خواهم آنکه بدخواه تو باشد در جهان نباشد ولی خودت ببین که بهرام چوبینه ادعای پادشاهی دارد و سپاه بی شماری هم زیر فرمان او است. در این موقعیت اگر ما خودمان گستهم را بکشیم دودش به چشم خودمان می رود. آنکه خواستی تا کسی را نزد تو بفرستم تا داستان های رزم های کهن و پادشاهان را بداند. این کار را خواهم کرد. این بدی هم که به آن گرفتار شدی و چشمت را از دست دادی از چشم گستهم نبین. این بهرحال تقدیر بوده خسرو این را می گوید و از پیش هرمزد بلند می شود 

بدو گفت خسرو که ای شهریار
مباد آنک برچشم تو سوکوار
نباشد و گرچه بود درنهان
که بدخواه تو دور بادازجهان
ولیکن نگه کن بروشن روان
که بهرام چو بینه شد پهلوان
سپاهست با او فزون از شمار
سواران و گردان خنجرگزار
اگر ما بگستهم یازیم دست
بگیتی نیابیم جای نشست
دگر آنک باشد دبیر کهن
که برشاه خواند گذشته سخن
سواری که پرورده باشد برزم
بداند همان نیز آیین بزم
ازین هر زمان نو فرستم یکی
تو با درد پژمان مباش اندکی
مدان این زگستهم کاین ایزدیست
ز گفتار و کردار نابخردیست
دل تو بدین درد خرسند باد
همان با خرد نیز پیوند باد
بگفت این و گریان بیامد زپیش
نکرد آشکارا بکس راز خویش
پسر مهربان‌تر بد از شهریار
بدین داستان زد یکی هوشیار
که یار زبان چرب و شیرین سخن
که از پیر نستوه گشته کهن
هنرمند گر مردم بی‌هنر
بفرجام هم خاک دارد ببر

از طرفی وقتی بهرام می شنود که هرمزد را از پادشاهی خلع کردند و پسرش خسرو بر تخت نشسته سپاهش را آماده می کند و به سمت ایران می کشاند. خسرو هم وقتی که این را می شنود کارآگاهان را می فرستد تا از شیوه ی کار و رزم بهرام برای او خبر آوردند. آنها برمی گردند و می گویند که بهرام شیوه ی عجیبی دارد گاه در قلب سپاه است و گاه در دست راست یا دست چپ و لشکر با او یکیست و پشتیبانش است. بهرام  وقتی در میان سپاه نیست  مثل شاهان بر تخت می نشیند و کتاب کلیله و دمنه را می خواند

 چوبشنید بهرام کز روزگار
چه آمد بران نامور شهریار
نهادند بر چشم روشنش داغ
بمرد آن چراغ دو نرگس بباغ
پسر برنشست از بر تخت اوی
بپا اندر آمد سر وبخت اوی
ازان ماند بهرام اندر شگفت
بپژمرد واندیشه اندر گرفت
بفرمود تا کوس بیرون برند
درفش بزرگی به هامون برند
بنه برنهاد وسپه برنشست
بپیکار خسرو میان را ببست
سپاهی بکردار کوه روان
همی‌راند گستاخ تا نهروان
چوآگاه شد خسرو از کاراوی
غمی گشت زان تیز بازار اوی
فرستاد بیدار کارآگهان
که تا بازجویند کارجهان
به کارآگهان گفت راز ازنخست
زلشکر همی‌کرد باید درست
که بااو یکی اند لشکر به جنگ
وگر گردد این کار ما با درنگ
دگر آنک بهرام در قلبگاه
بود بیشتر گر میان سپاه
چگونه نشیند بهنگام بار
برفتن کند هیچ رای شکار
برفتند کارآگهان از درش
نبود آگه از کار وز لشکرش
چو رفتند و دیدند و بازآمدند
نهانی بر او فراز آمدند
که لشکر بهرکار با اویکیست
اگر نامدارست وگر کودکیست
هرانگه که لشکر براند به راه
بود یک زمان در میان سپاه
زمانی شود بر سوی میمنه
گهی بر چپ و گاه سوی بنه
همه مردم خویش دارد براز
ببیگانگانشان نیاید نیاز
بکردار شاهان نشیند ببار
همان در در و دشت جوید شکار
چواز رزم شاهان نراند همی
همه دفتر دمنه خواهد همی

خسرو هم می گوید که راهی بس سخت و دراز در پیش داریم. بهرام هم اهل بزم هست و هم آیین پادشاهی را آموخته و از کلیمه ودمنه می آموزد. خسرو بعد با بزرگان به شور می نشیند و می گویید شما چه  می گویید

چنین گفت خسرو بدستور خویش
که کاری درازست ما را به پیش
چو بهرام بر دشمن اسپ افکند
بدریا دل اژدها بشکند
دگر آنک آیین شاهنشهان
بیاموخت از شهریار جهان
سیم کش کلیله است ودمنه وزیر
چون او رای زن کس ندارد دبیر
ازان پس ببندوی و گستهم گفت
که ما با غم و رنج گشتیم جفت
چوگردوی و شاپور و چون اندیان
سپهدار ارمینیه رادمان
نشستند با شاه ایران براز
بزرگان فرزانه رزمساز
چنین گفت خسرو بدان مهتران
که ای سرفرازان و جنگ آوران
هرآن مغز کو را خرد روشنست
زدانش یکی بر تنش جوشنست
کس آنرا نبرد مگر تیغ مرگ
شود موم ازان زخم پولاد ترگ
کنون من بسال ازشما کهترم
برای جوانی جهان نسپرم
بگویید تا چارهٔ کارچیست
بران خستگیها پرآزار کیست

موبد اینگونه پاسخ می دهد که خرد را بر چهار بخش کرده اند. نیمی از آن نزد پادشاه هست و بهره ی دیگز نزد مردم پارسا هستند و بخشی دیگر نزد مراقبان و نگهبانان پادشاه ست. آن جز کوچکی که از خرد بافی می ماند که آنهم قسمت دهقان هست. مردم ناسپاس و و کسانی که یزدان را نمی شناسند سهمی از خرد ندارند

بدو گفت موبد انوشه بدی
همه مغز را فر وتوشه بدی
چوپیدا شد این راز گردنده دهر
خرد را ببخشید بر چاربهر
چونیمی ازو بهرهٔ پادشاست
که فر و خرد پادشا را سزاست
دگر بهرهٔ مردم پارسا
سدیگر پرستنده پادشا
چو نزدیک باشد بشاه جهان
خرد خویشتن زو ندارد نهان
کنون از خرد پاره‌ای ماند خرد
که دانا ورا بهر دهقان شمرد
خرد نیست با مردم ناسپاس
نه آنرا که او نیست یزدان شناس
اگر بشنود شهریار این سخن
که گفتست بیدار مرد کهن

 خسرو از سخن موبد خوشش میاید و می گوید که همین ایین و فر است. ولی من دارم فکر می کنم که وقتی دو سپاه مقابل هم قرار گرفت من خودم بدون سپاه به نزد بهرام  می روم و از در آشتی درمیایم. اگر اهل صلح بود که با او سازش می کنم و اگر اهل جنگ بود با او می جنگیم. بزرگان هم گفته ی او را می ستایند و برای اوآرزوی موفقیت می کنند

بدو گفت شاه این سخن گر بزر
نویسم جز این نیست آیین و فر
سخن گفتن موبدان گوهرست
مرا در دل اندیشه دیگرست
که چون این دو لشکر برابر شود
سر نیزه‌ها بر دو پیکر شود
نباشد مرا ننگ کز قلبگاه
برانم شوم پیش او بی‌سپاه
بخوانم به آواز بهرام را
سپهدار بدنام خودکام را
یکی ز آشتی روی بنمایمش
نوازمش بسیار و بستایمش
اگر خود پذیرد سخن به بود
که چون او بدرگاه برکه بود
وگر جنگ جوید منم جنگ جوی
سپه را بروی اندر آریم روی
همه کاردانان بدین داستان
کجا گفت گشتند همداستان
بزرگان برو آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
همی‌گفت هرکس که ای شهریار
زتو دور بادا بد روزگار
تو را باد پیروزی و فرهی
بزرگی و دیهیم شاهنشهی
چنین گفت خسرو که این باد وبس
شکست و جدایی مبیناد کس

خسرو هم سپاه را بیرون می کشد و دو سپاه مقابل هم قرار می گیرند

سپه را ز بغداد بیرون کشید
سراپردهٔ نور به هامون کشید
دو لشکر چو تنگ اندر آمد به راه
ازان روسپهبد وزین روی شاه
چوشمع جهان شد بخم اندرون
بیفشاند زلف شب تیره گون
طلایه بیامد زهردوسپاه
که دارد زبدخواه خود را نگاه
چو از خنجر روز بگریخت شب
همی‌تاخت سوزان دل وخشک لب
تبیره برآمد زهر دو سرای
بدان رزم خورشید بد رهنمای
بگستهم وبندوی فرمود شاه
که تا برنهادند زآهن کلاه
چنین با بزرگان روشن روان
همی‌راند تا چشمهٔ نهروان
طلایه ببهرام شد ناگزیر
که آمد سپه بر دو پرتاب تیر
چوبشنید بهرام لشکر براند
جهاندیدگان را برخویش خواند

بهرام بر اسب ابلق می نشیند و تیع هندی را دست می گیرد. همرا او آذرگشسپ، آیینه گشسپ و ویلان سینه هستند. آنها پیمان می بندند که خسرو را زنده یا مرده پیش بهرام بیاورند

نشست از برابلق مشک دم
خنیده سرافراز رویینه سم
سلیحش یکی هندوی تیغ بود
که درزخم چون آتش میغ بود
چوبرق درفشان همی‌راند اسپ
بدست چپش ریمن آذرگشسپ
چو آیینه گشسپ ویلان سینه نیز
برفتند پرکینه و پرستیز
سه ترک دلاور ز خاقانیان
بران کین بهرام بسته میان
پذیرفته هر سه که چون روی شاه
ببینیم دور ازمیان سپاه
اگربسته گرکشته اورابرت
بیاریم و آسوده شد لشکرت

از سوی دیگر خسرو و سپاهش هست و بزرگان دو سپاه نظاره گر هستند بهرام و خسرو چگونه به هم می رسند. بهرام عصبانی و خسرو گشاده رو است. خسرو بر اسبی سفید به مانند تخت عاج نشسته و فریدون یل را می ماند. گردوی، گستهم بندوی و خراد و دیگران از بزرگان اطراف خسرو هستند

زیک روی خسرو دگر پهلوان
میان اندرون نهروان روان
نظاره بران از دو رویه سپاه
که تا پهلوان چون رود نزد شاه
رسیدند بهرام وخسرو بهم
گشاده یکی روی و دیگر دژم
نشسته جهاندار بر خنگ عاج
فریدون یل بود با فر وتاج
زدیبای زربفت چینی قبای
چو گردوی پیش اندرون رهنمای
چو بندوی و گستهم بردست شاه
چو خراد برزین زرین کلاه
همه؟ غرقه در آهن و سیم و زر
نه یاقوت پیدانه زرین کمر

بهرام که خسرو را می بیند او را به نام روسپی زاده می خواند و به بزرگان سپاهش می گوید که او لایق پادشاهی نیست و من به زودی او را از بین می برم

چو بهرام روی شهنشاه دید
شد از خشم رنگ رخش ناپدید
ازان پس چنین گفت با سرکشان
که این روسپی زادهٔ بدنشان
زپستی و کندی بمردی رسید
توانگر شد و رزمگه برکشید
بیاموخت آیین شاهنشهان
بزودی سرآرم بدو برجهان
ببینید لشکرش راسر به سر
که تا کیست زیشان یکی نامور
سواری نبینم همی رزم جوی
که بامن بروی اندر آرند روی
ببیند کنون کار مردان مرد
تگ اسپ وشمشیر وگرز نبرد
همان زخم گوپال وباران تیر
خروش یلان بر ده ودار وگیر
ندارد به آوردگه پیل پای
چومن با سپاه اندر آیم زجای
ز آواز من کوه ریزان شود
هژبر دلاور گریزان شود
بخنجر بدریا بر افسون کنیم
بیابان سراسر پرازخون کنیم
بگفت و برانگیخت ابلق زجای
توگفتی شد آن باره پران همای
یکی تنگ آورد گاهی گرفت
بدو مانده بد لشکر اندر شگفت
ز آورد گه شد سوی نهروان
همی‌بود بر پیش فرخ جوان
تنی چند با او ز ایرانیان
همه بسته برجنگ خسرو میان

خسرو نشان بهرام را می گیرد که بهرام کدام است گردوی به او بهرام را نشان میدهد. خسرو که چشمش به بهرام میفتد. 
 
چنین گفت خسرو که ای سرکشان
ز بهرام چوبین که دارد نشان
بدو گفت گردوی کای شهریار
نگه کن بران مرد ابلق سوار
قبایش سپید و حمایل سیاه
همی‌راند ابلق میان سپاه
جهاندار چون دید بهرام را
بدانستش آغاز و فرجام را
چنین گفت کان دودگون دراز
نشسته بران ابلق سرفراز

 به خاطر مشخصات ظاهری به بهرام توهین می شود. بینی اش مثل خوک است و خوابیده چشم و دراز هست و خسرو به گستهم و بندینه می گوید که بهرام جز به جنگ نمی اندیشد ولی کسی چه میداند که در جنگ پیروز کیست. اگر خر به نزدیک بار سنگین نیاید بار را باید به نزدیک خر برد، من اکنون پیش دستی می کنم و با بهرام صحبت می کنم اگر با ما از راه آشتی درآمد که گوشه ای را به او می دهم تا زندگیش را بکند که آشتی با او بهترین معامله است

بدو گفت گردوی که آری همان
نبردست هرگز به نیکی گمان
چنین گفت کز پهلو کوژپشت
بپرسی سخن پاسخ آرد درشت
همان خوک بینی و خوابیده چشم
دل آگنده دارد تو گویی بخشم
بدیده ندیدی مر او را بدست
کجا در جهان دشمن ایزدست
نبینم همی در سرش کهتری
نیابد کس او را بفرمانبری
ازان پس به بندوی و گستهم گفت
که بگشایم این داستان از نهفت
که گر خر نیاید به نزدیک بار
توبار گران را بنزد خر آر
چو بفریفت چوبینه را نره دیو
کجا بیند او راه گیهان خدیو
هرآن دل که از آز شد دردمند
نیایدش کار بزرگان پسند
جز از جنگ چو بینه را رای نیست
به دل‌ش اندرون داد را جای نیست
چوبر جنگ رفتن بسی شد سخن
نگه کرد باید ز سر تا ببن
که داندکه در جنگ پیروز کیست
بدان سردگر لشکر افروز کیست
برین گونه آراسته لشکری
بپرخاش بهرام یل مهتری
دژاگاه مردی چو دیو سترگ
سپاهی بکردار درنده گرگ
گر ای دون که باشیم همداستان
نباشد مرا ننگ زین داستان
بپرسش یکی پیش دستی کنم
ازان به که در جنگ سستی کنم
اگر زو بر اندازه یابم سخن
نوآیین بدیهاش گردد کهن
زگیتی یکی گوشه اورا دهم
سپاسی ز دادن بدو برنهم
همه آشتی گردد این جنگ ما
برین رزمگه جستن آهنگ ما
مرا ز آشتی سودمندی بود
خرد بی‌گمان تاج بندی بود
چو بازارگانی کند پادشا
ازو شاد باشد دل پارسا

گستهم به خسرو  می گوید که تو دانایی و با سخنت گوهر می پراکنی (یادداشتی به خود: چاپلوسی گستهم؟) هر جور صلاح می دانی عمل کن. خسرو به سمت بهرام می رود

بدو گفت گستهم کای شهریار
انوشه بدی تا بود روزگار
همی گوهر افشانی اندر سخن
تو داناتری هرچ باید بکن
تو پردادی و بنده بیدادگر
توپرمغزی و او پر از باد سر

خسرو به نزد بهرام می رود و به بهرام می گوید که تو آرایش درگاه هستی و ستون سپاه ما هستی. شمعی رخشنده در بزم مایی چرا در مقابل ما صف ارایی کرد. تو و سپاهت مهمان ما هستید و اگر از در آشتی درایی تو را سپهدار ایران می کنم 

چوبشنید خسرو بپیمود راه
خرامان بیامد به پیش سپاه
بپرسید بهرام یل را ز دور
همی‌جست هنگامهٔ رزم سور
ببهرام گفت ای سرافراز مرد
چگونست کارت به دشت نبرد
تودرگاه را همچو پیرایه‌ای
همان تخت ودیهیم را مایه‌ای
ستون سپاهی بهنگام رزم
چوشمع درخشنده هنگام بزم
جهانجوی گردی و یزدان پرست
مداراد دارنده باز از تودست
سگالیده‌ام روزگار تو را
بخوبی بسیجیده کارتو را
تو را با سپاه تو مهمان کنم
زدیدار تو رامش جان کنم
سپهدار ایرانت خوانم بداد
کنم آفریننده را بر تو یاد

بهرام از همان پشت اسب به او درود فرستاد یعنی به رسم آن زمان از اسب پایین نمیاید و به خسرو می گوید تو از پادشاهی بی عدالتی می دانی نه داد. من ایام را به کامت تلخ خواهم کرد و به زودی داری برپا می کنم و تو را از آن می اویزم

سخنهاش بشنید بهرام گرد
عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد
هم از پشت آن باره بردش نماز
همی‌بود پیشش زمانی دراز
چنین داد پاسخ مر ابلق سوار
که من خرمم شاد وبه روزگار
تو را روزگار بزرگی مباد
نه بیداد دانی ز شاهی نه داد
الان شاه چون شهریاری کند
ورا مرد بدبخت یاری کند
تو را روزگاری سگالیده‌ام
بنوی کمندیت مالیده‌ام
بزودی یکی دار سازم بلند
دو دستت ببندم بخم کمند
بیاویزمت زان سزاوار دار
ببینی ز من تلخی روزگار

خسرو که پاسخ بهرام را می شنود می گوید من خودم با پای خود به خوان تو آمده ام و تو داری به من توهین می کنی. این نه رسم پادشاهان هست و نه رسم پلوانان. من از هر کس دیگری برای پادشاهی ایران سزاوارترم و هم پدرم و هم پدربزرگم پادشاه بوده

چو خسرو ز بهرام پاسخ شنید
برخساره شد چون گل شنبلید
چنین داد پاسخ که ای ناسپاس
نگوید چنین مرد یزدان شناس
چو مهمان بخوان توآید ز دور
تو دشنام سازی بهنگام سور
نه آیین شاهان بود زین نشان
نه آن سواران گردنکشان
نه تازی چنین کرد ونه پارسی
اگر بشمری سال صدبار سی
ازین ننگ دارد خردمند مرد
بگرد در ناسپاسی مگرد
چو مهمانت آواز فرخ دهد
برین گونه بر دیو پاسخ دهد
بترسم که روز بد آیدت پیش
که سرگشته بینمت بر رای خویش
تو را چاره بر دست آن پادشاست
که زندست جاوید وفرانرواست
گنهکار یزدانی وناسپاس
تن اندر نکوهش دل اندر هراس
مرا چون الان شاه خوانی همی
زگوهر بیک سوم دانی همی
مگر ناسزایم بشاهنشهی
نزیباست برمن کلاه مهی
چون کسری نیا وچوهرمز پدر
کرا دانی ازمن سزاوارتر

بهرام می گوید تو اول به عنوان مهمان آغاز سخن کردی حالا رسیدی به حرف در مورد پادشاهان. تو نه مرد جنگی هستی و نه مرد دانشمند و باخرد. تو  از کهترانی. من شاه هستم چرا که ایرانیان تو را نمی خواهند

ورا گفت بهرام کای بدنشان
 گفتار و کردار چون بیهشان
نخستین ز مهمان گشادی سخن
سرشتت بدوداستانت کهن
تو را با سخنهای شاهان چه کار
نه فرزانه مردی نه جنگی سوار
الان شاه بودی کنون کهتری
هم ازبندهٔ بندگان کمتری
گنه کارتر کس توی درجهان
نه شاهی نه زیباسری ازمهان
بشاهی مرا خواندند آفرین
نمانم که پی برنهی برزمین
دگرآنک گفتی که بداختری
نزیبد تو را شاهی و مهتری
ازان گفتم ای ناسزاوار شاه
که هرگز مبادی تو درپیش گاه
که ایرانیان بر تو بر دشمنند
بکوشند و بیخت زبن برکنند
بدرند بر تنت بر پوست ورگ
سپارند پس استخوانت بسگ

خسرو می گوید تو از اول همین خوی بد را داشتی. هر کسی که به پایان راه می رسد و راهی برایش نمی ماند زبانش دراز می شود. اگر خار مغیلان به بار  نشست از تو هم شهریار ساخنه می شود. آن کسی که تو را تشویق به این کار می کند در دل خواهان تو نیست 

بدو گفت خسرو که‌ای بدکنش
چراگتشه‌ای تند وبرتر منش
که آهوست بر مرد گفتار زشت
تو را اندر آغاز بود این سرشت
ز مغز تو بگسست روشن خرد
خنک نامور کو خرد پرودرد
هرآن دیو کاید زمانش فراز
زبانش به گفتار گردد دراز
نخواهم که چون تو یکی پهلوان
بتندی تبه گردد و ناتوان
سزد گر ز دل خشم بیرون کنی
نجوشی وبر تیزی افسون کنی
ز دارندهٔ دادگر یادکن
خرد را بدین یاد بنیاد کن
یکی کوه داری بزیر اندورن
که گر بنگری برتر از بیستون
گر از تو یکی شهریار آمدی
مغیلان بی‌بر ببار آمدی
تو را دل پراندیشه مهتریست
ببینیم تا رای یزدان بچیست
ندانم که آمختت این بد تنی
تو را با چنین کیش آهرمنی
هران کاین سخن با تو گوید همی
به گفتار مرگ تو جوید همی

خسرو از بهرام دور می شود و سپس  از اسب پایین میاید و تاج از سرش برمیدارد. به یزدان پناه میبرد و می گوید که درخت امید از تو به بر می رسد. اگراین پادشاهی قرار است از بین برود من به این آتشکده می مانم و جز شیر حیوانات خوراکم نخواهد بود و لباسم هم جز گلیم نخواهد بود ولی اگر این پادشاهی واقعا درخور من است قوای مرا پیروز گردان. 
و بعد نذر می کند که اگر من پیروز شوم به این اتشکده میایم و این دستبند و گردن بند و گوشواره و جامه زرنگار به همراه ده بدره دینار طلا بر این گنبر لاجورد می ریزم (یاداشتی به خود - گنبد طلا)  و ده هزار درم را به پرستندگان این آتشکده میدهم و هر کس از سپاه بهرام را که اسیر کردند در این آتشکده به کار می گیرم

 بگفت وفرود آمد از خنگ عاج
ز سر بر گرفت آن بهاگیر تاج
بنالید و سر سوی خورشید کرد
زیزدان دلش پرزامید کرد
چنین گفت کای روشن دادگر
درخت امید از تو آید ببر
تو دانی که بر پیش این بنده کیست
کزین ننگ بر تاج باید گریست
وزانجا سبک شد بجای نماز
همی‌گفت با داور پاک راز
گر این پادشاهی زتخم کیان
بخواهد شدن تا نبندم میان
پرستنده باشم بتشکده
نخواهم خورش جز زشیر دده
ندارم به گنج اندرون زر وسیم
بگاه پرستش بپوشم گلیم
گر ای دون که این پادشاهی مراست
پرستنده و ایمن و داد و راست
تو پیروز گردان سپاه مرا
به بنده مده تاج وگاه مرا
اگرکام دل یابم این تاج واسپ
بیارم دمان پیش آذرگشسپ
همین یاره وطوق واین گوشوار
همین جامهٔ زر گوهرنگار
همان نیزده بدره دینار زرد
فشانم برین گنبد لاژورد
پرستندگان رادهم ده هزار
درم چون شوم برجهان شهریار
زبهرامیان هرک گردد اسیر
به پیش من آرد کسی دستگیر
پرستنده فرخ آتش کنم
دل موبد و هیربد خوش کنم
بگفت این وز خاک برپای خاست
ستمدیده گویندهٔ بود راست

بعد بلند می شود  و خطاب به بهرام می گوید:  دیو چشم خرد تو را کور کرده و به جای آن به تو خشم و کینه داده. همه چیز به چشم تو وارانه است چون چشم خرد نداری و بعد می گوید که خرچنگ پر عقاب ندارد

زجای نیایش بیامد چوگرد
به بهرام چوبینه آواز کرد
که‌ای دوزخی بندهٔ دیو نر
خرد دور و دور از تو آیین وفر
ستمگاره دیویست با خشم و زور
کزین گونه چشم تو را کرد کور
بجای خرد خشم و کین یافتی
زدیوان کنون آفرین یافتی
تو را خارستان شارستانی نمود
یکی دوزخی بوستانی نمود
چراغ خرد پیش چشمت بمرد
زجان و دلت روشنایی ببرد
نبودست جز جادوی پرفریب
که اندر بلندی نمودت نشیب
بشاخی همی یازی امروز دست
که برگش بود زهر وبارش کبست
نجستست هرگز تبار تواین
نباشد بجوینده بر آفرین
تو را ایزد این فر و برزت نداد
نیاری ز گرگین میلاد یاد
ایا مرد بدبخت وبیدادگر
بنابودنیها گمانی مبر
که خرچنگ رانیست پرعقاب
نپرد عقاب از بر آفتاب
به یزدان پاک وبتخت وکلاه
که گر من بیابم تو را بی‌سپاه
اگر برزنم بر تو برباد سرد
ندارمت رنجه زگرد نبرد
سخنها شنیدیم چندی درشت
به پیروزگر بازهشتیم پشت
اگر من سزاوار شاهی نیم
مبادا که در زیر دستی زیم

بهرام اینگونه می گوید که پدرت ضررش به کسی نرسید و تو قدر او را ندانستی و او را از تخت برکنار کردی تا خود به جای او نشینی. تو نه لایق پادشاهی هستی و نه لایق زندگی و من به خوانخواهی هرمزد به جنگ تو میایم

چنین پاسخش داد بهرام باز
که ای بی خرد ریمن دیوساز
پدرت آن جهاندار دین دوست مرد
که هرگز نزد برکسی باد سرد
چنو مرد را ارج نشناختی
بخواری زتخت اندرانداختی
پس او جهاندار خواهی بدن
خردمند و بیدار خواهی بدن
تو ناپاکی و دشمن ایزدی
نبینی زنیکی دهش جزبدی
گر ای دون که هرمزد بیداد بود
زمان و زمین زو بفریاد بود
تو فرزند اویی نباشد سزا
به ایران و توران شده پادشا
تو را زندگانی نباید نه تخت
یکی دخمه یی بس که دوری زبخت
هم ان کین هرمز کنم خواستار
دگرکاندر ایران منم شهریار

حال چه اتفاقی میفتد،  می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما. خلاصه برخی از داستان‌ها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید

کلماتی که آموختم
الان = نام ولایتی از ایران و ترکستان - شرفنامه ٔ منیری 
نستوه = [ ن َ ] خستگی ناپذیر 
ابلیق = رنگ سیاه و سفید
خنگ = [ خ ِ ] سفید
سگالیدن = خصومت کردن، اندیشه کردن

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
دگر آنک داننده مرد کهن
که از شهریاران گزارد سخن
نوشته یکی دفتر آرد مرا
بدان درد و سختی سرآرد مرا

چو از خنجر روز بگریخت شب
همی‌تاخت سوزان دل وخشک لب

که گر خر نیاید به نزدیک بار
توبار گران را بنزد خر آر

هرآن دل که از آز شد دردمند
نیایدش کار بزرگان پسند

چوبر جنگ رفتن بسی شد سخن
نگه کرد باید ز سر تا ببن
که داندکه در جنگ پیروز کیست
بدان سردگر لشکر افروز کیست

که آهوست بر مرد گفتار زشت
تو را اندر آغاز بود این سرشت
ز مغز تو بگسست روشن خرد
خنک نامور کو خرد پرودرد
هرآن دیو کاید زمانش فراز
زبانش به گفتار گردد دراز
نخواهم که چون تو یکی پهلوان
بتندی تبه گردد و ناتوان
سزد گر ز دل خشم بیرون کنی
نجوشی وبر تیزی افسون کنی
ز دارندهٔ دادگر یادکن
خرد را بدین یاد بنیاد کن

ازان گفتم ای ناسزاوار شاه
که هرگز مبادی تو درپیش گاه
که ایرانیان بر تو بر دشمنند
بکوشند و بیخت زبن برکنند
بدرند بر تنت بر پوست ورگ
سپارند پس استخوانت بسگ

چراغ خرد پیش چشمت بمرد
زجان و دلت روشنایی ببرد
نبودست جز جادوی پرفریب
که اندر بلندی نمودت نشیب
بشاخی همی یازی امروز دست
که برگش بود زهر وبارش کبست
نجستست هرگز تبار تواین
نباشد بجوینده بر آفرین

ایا مرد بدبخت وبیدادگر
بنابودنیها گمانی مبر
که خرچنگ رانیست پرعقاب
نپرد عقاب از بر آفتاب

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد  پسر نوشین روان

قسمت های پیشین

 بشاخی همی یازی امروز دست ص 1760

© All rights reserved