Monday 27 November 2017

شاهنامه خوانی در منچستر - 116

داستان تا جایی رسیده بود که کی خسرو پادشاهی را به لهراسب داده بود و خود راهی کوه شده بود. جمعی از بزرگان هم با او می رفتند و هر چه کی خسرو می گفت برگردید و با من نیایید، بجز رستم،زال و گودرز بقیه همچنان به دنبال او می رفتند. رستم، زال و گودرز برمی گردند. کی خسرو و همراهان به راه ادامه می دهند و به چشمه ای می رسند. کی خسرو سر و تن را در آب می شوید و می گوید پس از طلوع آفتاب شما مرا هرگزنخواهید دید.  بهیچ وجه بعد از من اینجا نمانید که برف و بورانی سنگین در راه است

چنین گفت با نامور بخردان
که باشید پدرود تا جاودان 
 کنون چون برآرد سنان آفتاب
مبینید دیگر مرا جز بخواب
 شما بازگردید زین ریگ خشک
مباشید اگر بارد از ابر مشک 
 ز کوه اندر آید یکی باد سخت
 کجا بشکند شاخ و برگ درخت
ببارد بسی برف زابر سیاه 
شما سوی ایران نیابید راه 
سر مهتران زان سخن شد گران
بخفتند با درد کنداواران

بزرگان آن شب را با ناراحتی  می خوابند و فردا که بلند می شوند اثری از کی خسرو نمی بینند. شروع به جستجو می کنند ولی هیچ اثری نیست

چو از کوه خورشید سر برکشید 
ز چشم مهان شاه شد ناپدید 
ببودند ز آن جایگه شاه جوی 
بریگ بیابان نهادند روی 
ز خسرو ندیدند جایی نشان 
ز ره بازگشتند چون بیهشان

ولی بجای اطاعت از فرمان کی خسرو در همانجا می مانند و می گویند که فعلا هوا خشک است و خبری از برف و بوران هم نیست. کنار چشمه ماندگار می شوند و در حیرتند که چه بر سر کی خسرو آمده

خروشان بدان چشمه بازآمدند 
پر از غم دل و با گداز آمدند 
بران آب هر کس که آمد فرود 
همی داد شاه جهان را درود 
فریبرز گفت: آنچ خسرو بگفت 
نه با جان پاکش خرد بود جفت
چو آسوده باشیم و چیزی خوریم 
یک امشب ازین چشمه برنگذریم 
زمین گرم و نرم است و روشن هوا 
بدین رنجگی نیست رفتن روا 
بران چشمه یکسر فرود آمدند 
ز خسرو بسی داستانها زدند
که چونین شگفتی نبیند کسی
وگر در زمانه بماند بسی 
 کزین رفتن شاه نادیده ایم
ز گردنکشان نیز نشنیده ایم
 دریغ آن بلند اختر و رای او 
بزرگی و دیدار و بالای او 
خردمند ازین کار خندان شود 
که زنده کسی پیش یزدان شود
که داند بگیتی که او را چه بود 
    چه گوییم و گوش که یارد شنود 

همانجا هستند تا موقع خواب که ناگهان طوفانی شروع می شود و هوا سخت خراب می شود. به طوری که همه نامداران از جمله فریبرز، گیو و بیژن زیر برف می مانند

هم آنگه برآمد یکی باد و ابر 
هواگشت برسان چشم هژبر
چو برف از زمین بادبان برکشید 
نبد نیزه ی نامداران پدید
یکایک ببرف اندرون ماندند 
ندانم بدآنجای چون ماندند
زمانی تپیدند در زیر برف 
یکی چاه شد کنده هر جای ژرف 
 نماند ایچ کس را ازیشان توان
   برآمد بفرجام شیرین روان

رستم، زال و گودرز که زودتر از کی خسرو جدا شده بودند هم دچار برف می شوند ولی بهرحال دورتر هستند و موقعیتشان به بدی دیگر نامداران نیست. کمی در راه می مانند و در عجبند که گیریم خسرو به معراج رفته ولی سر بقیه همراهان او چه آمده

همی بود رستم بران کوهسار 
همان زال و گودرز و چندی سوار
بدان کوه بودند یکسر سه روز 
چهارم چو بفروخت گیتی فروز  
بگفتند کین کار شد با درنگ 
چنین چند باشیم بر کوه و سنگ 
اگر شاه شد از جهان ناپدید  
چو باد هوا از میان بردمید 
دگر نامداران کجا رفته اند
مگر پند خسرو نپذرفته اند

رستم، زال و گودرز تا یک هفته هم امید داشتند که بقیه را ببینند ولی اثری از آنها نیست. ناجار قبول می کنند که با آن برف و توفان همه همراهان کی خسرو از بین رفته اند. گودرز که گیو و بیژن را هم در این ماجرا از دست داده بی قراری می کند که چقدر از فرزندان من برای کاووس و خانواده او از بین رفته اند. زال هم او را دلداری می دهد که خواست یزدان را باید پذیرفت. تازه شاید برف که کم بشود شاید راهشان را پیدا کنند. ما بیشتر می توانیم اینجا بمانیم و باید برویم و چند تفر را می فرستیم تا پیداشون کنند. بدین ترتیب رستمف زال و گودرز برمی گردند

بدیشان همه زار و گریان شدند 
بران آتش درد بریان شدند 
همی کند گودرز کشواد موی 
همی ریخت آب و همی خست روی
همی گفت گودرز کین کس ندید 
 که از تخم کاوس بر من رسید 
+++
سخنهای دیرینه دستان بگفت 
که با داد یزدان خرد باد جفت 
چو از برف پیدا شود راه شاه 
مگر بازگردند و یابند راه 
نشاید بدین کوه سر بر بدن 
خورش نیست ز ایدر بباید شدن
پیاده فرستیم چندی براه 
بیابند روزی نشان سپاه 
 برفتند زان کوه گریان بدرد
همی هر کسی از کس یاد کرد
 ز فرزند و خویشان وز دوستان
  و زآن شاه چون سرو در بوستان 


از طرفی لهراسب مشغول آماده شدن برای جشن تاجگزاری است

گزیدش یکی روز فرخنده تر
که تا برنهد تاج شاهی بسر
 چنانچون فریدون فرخ نژاد 
برین مهرگان تاج بر سر نهاد  
بدان مهرگان گزین او ز مهر
کزان راستی رفت مهر سپهر 
 بیاراست ایوان کیخسروی 
بپیراست دیوان او از نوی
+++
چنینست گیتی فراز و نشیب
یکی آورد دیگری را نهیب   

خب اینهم پایان ماجرای کی خسرو (البته شخصیت کی خسرو دارای چنان ویژگی های است که نیاز به تامل بیشتری دارد، آنها را در مقاله-مانندی گردآوری کرده ام، در فرصتی مناسب به اشتراک خواهم گذاشت). از این پس داستان پادشاهی لهراسب را در شاهنامه خوانی در منچستر دنبال خواهیم کرد
سپاس از همراهی شما

لغاتی که آموختم
آورد = جنگ و نبرد

ابیانی که خیلی دوست داشتم
جهان را چنین است آیین و دین
نماندست همواره در به گزین
 یکی را ز خاک سیه برکشد
 یکی را ز تخت کیان درکشد 
 نه زین شادمانی نه زان مستمند
چنینست رسم سرای گزند  
 کجا آن یلان و کیان جهان 
از اندیشه دل دور کن تا توان

چنین گفت کز داور راستی 
شما را مبادا کم و کاستی 
که یزدان شما را بدان آفرید
که روی بدیها شود ناپدید 


قسمت های پیشین
ص  932  پادشاهی لهراسپ


© All rights reserved

Be different, it's OK

Milan Italy

Freedom is to be able to live the way that is not expected of you 

پرنده ی کم سخن شیرین بیان، بال بگشا
 هراس را از دل خود بزدا
آشیانه ات را بر بلندای درخت صنوبر بساز
 ای بی نظیرترین کم نظیر
آنگونه زندگی کن که بالهایت به آن اشاره دارند
نه آنگونه که برایت دیکته شده

© All rights reserved

Sunday 26 November 2017

آفتاب

ترا چگونه بنويسم، آنگونه كه هستى؟ وقتى هستى اى هستى كه هست من بسته به هست اوست. حتى در نبودت با تصور حضورت در دوردست جان گرم مى شود و نفس مست. در هيبتى غريبانه تار و پود جامه اى هستى كه فريبانه عريانى أشك هايم را مى پوشاند، تكلم را به صدايم مى بخشد و شادى را به لحظه هايم تزريق مى كند. همچون نوزادى كه در غيبت ارتباط خونى مى گريد تا ريه اش به اكسيژن آلوده گردد، ميبارم. مرا به عرفان بودنت بيالاى و با غوغاى حضورت آتش سكوت سوزان خاموشيت را خاموش گردان كه صداى پايت طنينى دارد به وسعت آرامش.
#شهيره_سنگريزه 🌻
پاييز ٢٠١٧، منچستر

© All rights reserved

Tuesday 21 November 2017

لطافت کویر

مطلب زیر را یکی از دوستان پای پستی در مورد زندگی نامه دکتر کویر در فیس بوک نوشته بودند بسیار زیباست. دوست داشتم اینجا هم کپی کنم. سپاس فراوان از خانم ثریا بحیرایی
من نميدانم در دل سوزان و تشنه كوير چه اسرار شگفتى نهفته! و بر أسمان، خورشيد و ماهتابش چه نيرويى دست اندر كار. أنقدر ميدانم كه كوير بر خلاف نام وظاهر هولناكش، در دل خود گنجهايى عظيم وارزشمنددارد؛ گاه دست نايافتنى و گاه يافتنى.
گاه فكر ميكنم در بطن زمين خشكيده أنهم گوهرهايى پيدا خواهد أمد كه ميتواند از ذخاىر باارزش طبيعى ايران باشد.
اما اينجا روى سخنم به فرزندان وساكنين أن است. استقامت ،تلاش وبه ثمر رساندن كارهايشان در زمينه هاى معمارى، هنر، فرهنگ، ادب و..... وبرگزيدن راه درست أنان در خور تقدير است. 
فرزندان كوير پركار ، بااستقامت، صبور، أينده نگر و قدرشناس و از روحى والا وپر احساس برخوردارند.
همينقدر كافيست كه تنها به اتوبيوگرافى اين محقق ارجمند، استاد كوير توجه كرد. چه ديد ونگرش لطيف وعميق متفاوتى!!
او عاشق وپرستارسرزمين خود است.
گويى روحش باهمان زمين برهوت، با همانستاره هاى درخشان، باهمان ماهتاب وخورشيد بيدريغش صيقل خورده و گوهر شده است

© All rights reserved

Monday 20 November 2017

عشق بر مرمر شاهنامه _دکتر کویر

عشق بر مرمر شاهنامه عنوان سخنرانی دکتر کویر در روز بزرگداشت فردوسی (13 مه) در منچستر خواهد بود. با دکتر محمود کویر بیشتر آشنا شویم


زندگی و کار (نوشته دکتر کویر):

محمود کویرهستم.در سال هزار و سی صد و سی خورشیدی  در میبد یزد،  بر کنار کویر لوت ، چشم بر ستاره و خورشید گشودم.
 دویدم. و دویدم. در کوچه های انار و پسته دویدم . جانم از دفدف های شیدای مادر و اسب دوانی های محمد گل گلاب و شب های پر از ستاره‌ی خانقاه، آبی شد.
حیران و شگفت زده، ازروستا به شهر و به پایتحت و دوباره، سرگردان و آواره در پهنای این سیاره. دلبسته و شیدایی که نمی توانست پابست شود. مسافر این دشت های خواب و بیداری. و سفر. سفر. سفر.
بر آستان استادانی چون پرویز خانلری،مهرداد بهار،سعیدی سیرجانی، پرویز ورجاوند، درس ها آموختم. و آموزگاران و عاشقانی که چراغ برگرفتند. راه ها نمودند و همراهی ها کردند.
آنچه را که گرد آورده بودم، چونان بارانی بر شاگردانی که در دبیرستان های بوشهر و بلوچستان و دانشگاه های کشورهای مختلف جهان داشتم، باریدم.
کارنامه: 
لیسانس تاریخ از دانشگاه تبریز.
فوق لیسانس تاریخ از پژوهشکده ی فرهنگ ایران. تهران.
دکترای تاریخ و فرهنگ ایران. پژوهشکده ی فرهنگ ایران.
 متخصص آموزش و پرورش نوین. مونتسوری در انگلستان.
بیش از بیست جلد کتاب در زمینه های تاریخ، فرهنگ، شعر و نمایش( به فارسی و انگلیسی) از من نشر یافته است. پاره ای از آن ها:
تاریخ تحولات اجتماعی(پنج جلد) عصر جدید. تهران.1355
بلوک میبد. انتشارات چکیده. تهران.1356
نینوا. انتشارات چکیده.تهران.1356
تاریخ طنز در ایران. انتشارات آرش. سوید.1997
تاریخ جنبش درویشان. انتشارات آرش. سوید.1999
سفر در خویش. آرش. انگلستان. باترجمه انگلیسی2008
سرگذشت شعر پارسی. نشر آیدا. آلمان. 2010
حافظ (ماه در پیاله) آلمان. نشر آیدا. 2012
هزاره­ی ققنوس( از ساسانیان تا سامانیان). آلمان. نشر آیدا.2013
فرجام نافرجامی­ها.اچ اند اس مدیا. نشر آمازون و گوگل. 2014
نگاهی به تاریخ اندیشه در ایران. اچ اند اس مدیا. 2015
کیمیاگران. نشر آفتاب و آمازون. ۲۰۱۷
در تارنمای من، نوشته ها و شعر ها و ترجمه های مرا در این زمینه ها خواهید خواند که گزیده ای از ده جلد کتاب آماده ی انتشار است:
آخرین شهریاران ایران
با شاعران
بنیاد های عرفان ایرانی( بیست مقاله)
شناخت شاهنامه( چهل مقاله)
پژوهش های تاریخی(چهل مقاله)
شعر
کودکان و آموزش و پرورش
بازخوانی و برگردان غزل های مولانا به انگلیسی و .....
شعر و نمایش به زبان انگلیسی
نوشته های من در تارنماهای عصرنو، ادبیات و فرهنگ، گذرگاه،فروغ ونشریاتی چون: کاوه،هنر و مردم، فصلنامه ایران،آرش... دیده می شوند.
اینک نیز در انگلستان در کار آموزش زبان فارسی، ادبیات و تاریخ ایران هستم.




© All rights reserved

Sunday 19 November 2017

بزرگداشت فردوسی در منچستر با حضور دکتر کویر

خمیری های فلزنما

پیدا کردن نیمه گم شده مثل بازی با خمیر می مونه، وقتی می گردی دنبال نیمه ی گم شده ت، منتظری کسی پیدا شه که همون طوری که تو هستی زندگی کنه، آهنگ گوش بده، فکر کنه، حرف بزنه، درست مثل یه نیم کره ی فلزی که واسه ی کامل شدن دنبال یه نیم کره ی فلزی دیگه می گرده. بعد یه آدم خمیری پیدا می شه که می تونه تغییر شکل بده، مثل تو زندگی کنه، آهنگ گوش بده، فکر کنه، با خودت می گی این همونه که دنبالش بودم، اما خب اون خمیریه، موندنی نیست. تو سختی ها کم میاره، با اولین ضربه شکلش عوض می شه، وا میره و ترکت می کنه، چند وقت بعد می بینی اون نیمه گم شده کسی شده که هیچ شباهتی به تو نداره. ص57
قهوی سرد آقای نویسنده، روزبه معین، نشر نیماژ چاپ 25، 1396


 © All rights reserved

زنان مبارز و شجاع بسيار داريم. فقط آموخته ايم كه تا أعلام موفقيت آنان ازً جانب ديگران (كه اكثر اين ديگران هم مرد هستند) تا مي توانيم سنگ جلوي پايشان بيندازيم، انها را قضاوت و نهايتا محكوم كنيم، حتی به بهانه های حقيری چون انچه پوشيده اند يا نپوشيده اند تحقير شان كنيم. كاش  روح آزاد و سركش إنسان حرمتي داشت بی نياز از شهرت  
#سنگريزه #شهيره

© All rights reserved


Separation, لحظه وداع

لحظه وداع اسمش را گذاشتم

© All rights reserved

Tuesday 14 November 2017

Till death do us part

Looking at a picture of the earthquake in Iran showing a man and a woman in each other's arms, I thought not even death could do them part. You can see the picture here.

"Till death do us part" 
به معنى تا زمانى كه مرگ ما را از هم جدا كند، از جملات و قولهايى است كه در انگلستان بين زوج ها در زمان ازدواج ردوبدل مى شود. عكسی از زلزله اخیر در ایران منتشر شد که زن و مردی زیرآوار مانده را در آغوش هم نشان می داد. آنرا كه ديدم گفتم حتى مرگ هم نتوانست آنها را از هم جدا كند. نمى دانم كيستند ولى روحشان شاد و با هم باد


© All rights reserved

شاهنامه خوانی در منچستر 115

داستان تا جایی رسیده بود که کی خسرو گوشه گیری اختیار کرده و اوقاتش تماما به دعا و نیایش می گذرد. بعد از اینکه سروشی را در خواب می بیند که می گوید زمانت در این دنیا رو به پایان است، کی خسرو خیالش راحت می شود و شروع به وصیت کردن می کند

چو آمدش رفتن بتنگی فراز
یکی گنج را درگشادند باز
چو بگشاد آن گنج آباد را 
وصی کرد گودرز کشواد را
بدو گفت بنگر بکار جهان
 چه در آشکار و چه اندر نهان 
که هر گنج را روزی آگندنیست
بسختی و روزی پراگندنیست

کی خسرو توضیح می دهد تا بعد ار او دارایی کشور چگونه خرج شود. اول رباط (کاروانسرا) های خراب شده باید آباد شود. بعد آبگیر(برکه) هایی که در جنگ با تورانیان از بین رفته. بعد به کودکان بی سرپرست و زنان تنها و بعد به دیگر نیازمندان رسیدگی شود

نگه کن رباطی که ویران بود 
یکی کان بنزدیک ایران بود
دگر آبگیری که باشد خراب
از ایران وز رنج افراسیاب 
 دگر کودکانی که بی مادرند 
زنانی که بی شوی و بی چادرند
دگر آنکش آید بچیزی نیاز
  ز هر کس همی دارد آن رنج راز 
 بر ایشان در گنج بسته مدار 
ببخش و بترس از بد روزگار


بعد از گنج بادآورده سخن می راند که باید برای آبادانی شهرها و آتشکده ها از آن استفاده کرد. بعد کسانی که در جوانی دست و دلباز بودند و اکنون نیازمند شده اند. چاه های خشک هم باید آباد شوند

دگر گنج کش نام بادآورست 
پر از افسر و زیور و گوهرست 
نگه کن بشهری که ویران شدست 
کنام پلنگان و شیران شدست
دگر هرکجا رسم آتشکدست 
که بی هیربد جای ویران شدست 
سه دیگر کسی کو ز تن بازماند 
 بروز جوانی درم برفشاند  
دگر چاهساری که بی آب گشت 
فراوان برو سالیان برگذشت
بدین گنج بادآور آباد کن
 درم خوار کن مرگ را یاد کن

بعد ار گنج عروس صحبت می کند که کی کاوس در توس گذاشته (بنا به لغت نامه دهخدا، عروس را در مذمت پنهان کردن چیزی در وقت حاجت ، به کار برند) از گودرز می خواهد آن گنج را به زال رستم و گیو ببخشد. گله  ها را به توس بخشید و به گودرز هم زمین و باغ ها و همینظور به هر یک از بزرگان چیزی درخور آنها می بخشد

دگر گنج کش خواندندی عروس
که آگند کاوس در شهر طوس
 بگودرز فرمود کان را ببخش
یزال و بگیو و خداوند رخش
همه جامه های تنش برشمرد
نگه کرد یکسر برستم سپرد
همان یاره و طوق کنداوران
همان جوشن و گرزهای گران
ز اسبان بجایی که بودش یله
بطوس سپهبد سپردش گله
همه باغ و گلشن بگودرز داد
بگیتی ز مرزی که آمدش یاد
سلیح تنش هرچ در گنج بود
که او را بدان خواسته رنج بود
 سپردند یکسر بگیو دلیر
بدانگه که خسرو شد از گنج سیر
از ایوان و خرگاه و پرده سرای
همان خیمه و آخور و چارپای
فریبرز کاوس را داد شاه
بسی جوشن و ترگ و رومی کلاه
یکی طوق روشن تر از مشتری
ز یاقوت رخشان دو انگشتری
 نبشته برو نام شاه جهان
که اندر جهان آن نبودی نهان
ببیژن چنین گفت کین یادگار 
         همی دار و جز تخم نیکی مکار 

بعد هم با ایرانیان خداحافظی می کند و می گوید اگز از من چیزی می خواهید بگویید. همه هم می پرسند خب جانشین تو کیست و این تاج و تخت به که می رسد

بایرانیان گفت هنگام من
فراز آمد و تازه شد کام من
 بخواهید چیزی که باید ز من
 که آمد پراگندن انجمن
+++
همی گفت هرکس که ای شهریار
کرا مانی این تاج را یادگار 

زال بلند می شود و از خوبی ها و زحمات رستم برای نگهداری تاج و تخت ایران می گوید و می پرسد حالا که تو از پادشاهی سیر شدی برای رستم چی می ماند از این پادشاهی. کی خسرو هم فرمانی صادر می کند که رستم جلودار این مرز و بوم و مالک)کشور نیم روز است(نیم روز در جنوب باختری افغانستان است که در همسایگی کشورهای ایران و پاکستان قرار دارد

چو بشنید دستان خسرو پرست
زمین را ببوسید و برپای جست
چنین گفت کای شهریار جهان
سزد کرزوها ندارم نهان
 تو دانی که رستم بایران چه کرد 
  برزم و ببزم و بننگ و نبرد 
+++
ز کردار او چند رانم سخن
که هم داستانها نیاید ببن
اگر شاه سیر آمد از تاج و گاه 
چه ماند بدین شیردل نیک خواه 
+++
چنین داد پاسخ که کردار اوی
بنزدیک ما رنج و تیمار اوی
+++
بفرمود تا رفت پیشش دبیر
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر
 نبشتند هدی ز شاه زمین
 سرافراز کیخسرو پاک دین
 ز بهر سپهبد گو پیلتن
ستوده بمردی بهر انجمن
 که او باشد اندر جهان پیشرو
جهاندار و بیدار و سالار و گو
هم او را بود کشور نیمروز
سپهدار پیروز لشکر فروز
نهادند بر عهد بر مهر زر
برآیین کیخسرو دادگر

سپس گودرز و بعد از آن تمام بزرگان یک به یک از زحماتی که در راه ایران کشیده اند می گویند و چیزی هم در قبال آن می گیرند

جهاندیده گودرز برپای خاست
بیاراست با شاه گفتار راست
+++
چنین گفت کای شاه پیروز بخت
ندیدیم چون تو خداوند تخت
+++
بپیش بزرگان کمر بسته ام
بی آزار یک روز ننشسته ام
نبیره پسر بود هفتاد و هشت
کنون ماند هشت و دگر برگذشت
+++
چنین داد پاسخ که بیشست ازین
که بر گیو بادا هزارآفرین
خداوند گیتی ورایار باد
دل بدسگالانش پرخار باد
کم و بیش ما پاک بر دست تست
که روشن روان بادی و تن درست
بفرمود تا عهد قم و اصفهان
نهاد بزرگان و جای مهان
 نویسد ز مشک و ز عنبر دبیر
یکی نامه از پادشا بر حریر
یکی مهر زرین برو برنهاد
    بران نامه شاه آفرین کرد یاد
+++
چو گودرز بنشست برخاست طوس
بشد پیش خسرو زمین داد بوس
بدو گفت شاها انوشه بدی
همیشه ز تو دور دست بدی
 منم زین بزرگان فریدون نژاد
ز ناماوران تا بیامد قباد
 کمر بسته ام پیش ایرانیان
   که نگشادم از بند هرگز میان
+++
کنون شاه سیر آمد از تاج و گنج
همی بگذرد زین سرای سپنج
چه فرمایدم چیست نیروی من
تو دانی هنرها و آهوی من 
+++
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که بیشست رنج تو از روزگار
 همی باش با کاویانی درفش
تو باشی سپهدار زرینه کفش
 بدین مرز گیتی خراسان تراست
ازین نامداران تن آسان تراست
 نبشتند عهدی بران هم نشان
بپیش بزرگان گردنکشان
 نهادند بر عهد بر مهر زر 
   یکی طوق زرین و زرین کمر 

تا اینکه همه بزرگان صحبت می کنند و چیزی می خواهند بجز لهراسب. کی خسرو به بیژن می گوید که دنبال لهراسب برود و او را با احترام بیاورد. وقتی لهراسب می رسد، کی خسرو از جا بلند می شود و تاج پادشاهی را بر سر لهراسب می گذارد و می گوید که از این پس تو پادشاه خواهی بود

ازان مهتران نام لهراسب ماند
که از دفتر شاه کس برنخواند 
ببیژن بفرمود تا با کلاه چو
یاورد لهراسب را نزد شاه
 دیدش جهاندار برپای جست
برو آفرین کرد و بگشاد دست
 فرود آمد از نامور تخت عاج
ز سر برگرفت آن دل افروز تاج
بلهراسب بسپرد و کرد آفرین 
  همه پادشاهی ایران زمین 

همه ایرانیان در تعجب می مانند که این چه کاری است و چگونه می شود لهراسب پادشاه شود. زال در میان جمع بلند می شود و می گوید که لهراسب آدمی از نژاد بزرگان و پادشاهان نیست فردی ندار بوده که با حمایت های تو به جایگاهی رسیده و لایق پادشاهی نیست

شگفت اندرو مانده ایرانیان
برآشفته هر یک چو شیر ژیان
همی هر کسی در شگفتی بماند
که لهراسب را شاه بایست خواند
 ازان انجمن زال بر پای خاست
بگفت آنچ بودش بدل رای راست
چنین گفت کای شهریار بلند
سزد گر کنی خاک را ارجمند
 سربخت آن کس پر از خاک باد  
روان ورا خاک تریاک باد
+++
که لهراسب را شاه خواند بداد
ز بیداد هرگز نگیریم یاد
 بایران چو آمد بنزد زرسب
فرومایه ای دیدمش با یک اسب
 بجنگ الانان فرستادیش
سپاه و درفش و کمر دادیش
 ز چندین بزرگان خسرو نژاد
نیامد کسی بر دل شاه یاد
نژادش ندانم ندیدم هنر  
    ازین گونه نشنیده ام تاجور 
+++
خروشی برآمد ز ایرانیان
کزین پس نبندیم شاها میان
نجوییم کس نام در کارزار
چو لهراسب را کی کند شهریار
چو بشنید خسرو ز دستان سخن
بدو گفت مشتاب و تندی مکن
که هر کس که بیداد گوید همی 
   بجز دود ز آتش نجوید همی 

کی خسرو می گوید نه این درست نیست و اصل و نسب لهراسب به هوشنگ می رسد. هر کسی که لهراسب را به شاهی قبول نکند و از فرمان من سر بپیچد تمام ارزشش پیش من از بین خواهد رفت

نبیره ی جهاندار هوشنگ هست
خردمند و بینادل و پاک دست
 پی جاودان بگسلاند ز خاک
پدید آورد راه یزدان پاک
زمانه جوان گردد از پند اوی 
بدین هم بود پاک فرزند اوی 
+++
بشاهی برو آفرین گسترید
وزین پند و اندرز من مگذرید
هرآنکس کز اندرز من درگذشت 
همه رنج او پیش من بادگشت

زال که اینرا می شنود انگشتش را به خاک می زند و بعد آنرا به لبانش می زند و می گوید ما نمی دانستیم که لهراسب به پادشاهان می رسد

چو بشنید زال این سخنهای پاک
بیازید انگشت و برزد بخاک
 بیالود لب را بخاک سیاه
به آواز لهراسب را خواند شاه
بشاه جهان گفت خرم بدی
همیشه ز تو دور دست بدی
 که دانست جز شاه پیروز و راد
که لهراسب دارد ز شاهان نژاد
چو سوگند خوردم بخاک سیاه
   لب آلوده شد مشمر آن از گناه 

بعد کی خسرو شروع به وداع با تخت شاهی و بزرگان می کند

به ایرانیان گفت پیروز شاه 
که بدرود باد این دل افروز گاه
  +++
یلان را همه پاک در بر گرفت
بزاری خروشیدن اندر گرفت
+++
خروشی برآمد ز ایران سپاه
که خورشید بر چرخ گم کرد راه
پس پرده ها کودک خرد و زن
fکوی و ببازار شد انجمن
خروشیدن ناله و آه خاست
بهر برزنی ماتم شاه خاست
به ایرانیان آن زمان گفت شاه 
که فردا شما را همینست راه 
+++
من اکنون روانرا همی پرورم
که بر نیک نامی مگر بگذرم
 نبستم دل اندر سپنجی سرای
بدان تا سروش آمدم رهنمای
بگفت این وز پایگه اسب خواست 
 ز لشکرگه آواز فریاد خاست 

بعد با چهار کنیزی که در خانه داشته خداحافظی میکند و می گوید شما هم خودتان را ناراحت نکنین تا من راحت تر بروم. بعد کنیزان را به لهراسب می سپارد

بیامد بایوان شاهی دژم
بزاد سرو اندر آورده خم
کنیزک بدش چار چون آفتاب
ندیدی کسی چهر ایشان بخواب
 ز پرده بتان را بر خویش خواند
همه راز دل پیش ایشان براند
که رفتیم اینک ز جای سپنج
 شما دل مدارید با درد و رنج
نبینید جاوید زین پس مرا 
کزین خاک بیدادگر بس مرا
+++
که ما را ببر زین سرای سپنج
رها کن تو ما را ازین درد و رنج
بدیشان چنین گفت پر مایه شاه
کزین پس شما را همینست راه
 کجا خواهران جهاندار جم
کجا تاجداران با باد و دم
 کجا مادرم دخت افراسیاب
که بگذشت زان سان بدریای آب
کجا دختر تور ماه آفرید
که چون او کس اندر زمانه ندید
همه خاک دارند بالین و خشت
ندانم بدوزخ درند ار بهشت
 مجویید ازین رفتن آزار من
   که آسان شود راه دشوار من

کی خسرو راهی می شود و بزرگان و سپاه و لهراسب به دنبال او می روند. کی خسرو لهراسب را برمی گرداند و می خواهد که دیگران همراهش نروند ولی باز هم جمعی از موبدان و بزرگان چون رستم، زال ، گودرز، گیو، فریبرز، توس و بیژن همراهش می روند

همه نامداران ایران سپاه
نهادند سر بر زمین پیش شاه
که ما پند او را بکردار جان
بداریم تا جان بود جاودان
بلهراسب فرمود تا بازگشت
  بدو گفت روز من اندر گذشت
+++
برفتند با او ز ایران سران
بزرگان بیدار و کنداوران
چو دستان و رستم چو گودرز و گیو
دگر بیژن گیو و گستهم نیو
بهفتم فریبرز کاوس بود
  بهشتم کجا نامور طوس بود

همه موبدان گفتند آخر این چه روشی است این چه گفته است که سروشی را در خواب دیدم که بمن گفته زمان ماندنم بر این زمین رو به پایان است حتی فریدون هم ادعای صحبت با فرشتگان را نداشت

همی گفت هر موبدی در نهفت
کزین سان همی در جهان کس نگفت
همی گفت هر کس که شاها چه بود
که روشن دلت شد پر از داغ و دود
+++
کجا شد ترا دانش و رای و هوش
که نزد فریدون نیامد سروش

کی خسرو می گوید این رفتن من همه خوبی و اقبال است. حالا هم شما برگردید و بدانید که به زودی همدیگر را خواهیم دید

چنین گفت ایدر همه نیکویست
برین نیکویها نباید گریست
ز یزدان شناسید یکسر سپاس
مباشید جز پاک یزدان شناس
 که گرد آمدن زود باشد بهم
 مباشید زین رفتن من دژم
+++
ز با من شدن راه کوته کنید
روان را سوی روشنی ره کنید

رستم، زال و گودرز برمی گردند ولی بقیه بزرگان همراه او می روند

سه مرد گرانمایه و سرفراز
شنیدند گفتار و گشتند باز
چو دستان و رستم چو گودرز پیر
جهانجوی و بیننده و یادگیر
نگشتند زو باز چون طوس و گیو
همان بیژن و هم فریبرز نیو

کی خسرو و چند تن از بزرگانی که همراهشون بودند یک شبانه روز در بیابان جلو می روند تا به چشمه ی آبی می رسند. کی خسرو در آن چشمه خودش را می شوید و می گوید که زمان دیدار با سروش رسیده. به زودی دیگر مرا نمی بینید

برفتند یک روز و یک شب بهم
شدند از بیابان و خشکی دژم
+++
بدان آب روشن فرود آمدند
بخوردند چیزی و دم برزدند
+++
چو خورشید تابان برآرد درفش
چو زر آب گردد زمین بنفش
مرا روزگار جدایی بود
مگر با سروش آشنایی بود
+++
بران آب روشن سر و تن بشست
همی خواند اندر نهان زند و است
+++
چنین گفت با نامور بخردان
که باشید پدرود تا جاودان
 کنون چون برآرد سنان آفتاب
مبینید دیگر مرا جز بخوب
شما بازگردید زین ریگ خشک
  مباشید اگر بارد از ابر مشک 

حالآ آخرین پیش گویی کی خسرو چگونه تحقق میابد، می ماند برای جلسه بعدی شاهنامه خوانی در منچستر
ممنون از همراهی شما بزرگواران

لغاتی که آموختم
یازیدن = قصد کردن، نزدیک شدن
مشمر = ویران، برچیده

زیج = معرب زیگ است و آن کتابی باشد که منجمان احوال و حرکات افلاک و کواکب را از آن معلوم کنند. (برهان )... و بمناسبت آن نام علمی است در اصول احکام علم نجوم و هیئت که تقویم از آن استخراج کنن


ابیانی که خیلی دوست داشتم
مگردان زبان زین سپس جز بداد 
که از داد باشی تو پیروز و شاد 
مکن دیو را آشنا با روان
چو خواهی که بختت بماند جوان  
خردمند باش و بی آزار باش 
همیشه روانرا نگهدار باش

قسمت های پیشین
ص  927  شما بازگردید زین ریگ خشک
© All rights reserved

Friday 10 November 2017

Let me in



A golden dream

© All rights reserved

The law of decimals


I have just discovered a new scientific law! I'm going to call it: The Law of Decimals: Decimals have a tendency to move to the left on bank statements at the worst time!

قانون دسیمال را همین الان کشف کردم. میگه: نقاط دسیمال به سمت چپ در حرکتند، به خصوص وقتی پای دارایی بانکی در میان باشه


© All rights reserved

who knows



To a friend 😊

© All rights reserved

Thursday 9 November 2017

in shadow



© All rights reserved

© All rights reserved

روز دردبار

مرز بين آشنايى و دوستى را استانداردهاى ما تعريف مى كند و خون دل خطوط بين آنها را. خطوطى قرمز كه به پشتوانه ى بى رحمى سيم هاى خاردار بس گستاخند و درنده خو.
بر دروازه ى بين اين دو سرزمين، مرزبانان احساس با وسواس پاسدارى مى دهند. 
آهسته تر مرا از سرزمين دوستيمان بيرون ران كه اين هبوطى است خونبار.

#شهيره_سنگريزه 
نوامبر ٢٠١٧، منچستر
© All rights reserved

Monday 6 November 2017

شاهنامه خوانی در منچستر 114


داستان تا جایی رسیده بود که گوشه گیری کی خسرو از تخت پادشاهی و پناه بردن به خلوت و به نیایش افراطی پرداختن وی، بزرگان را نگران کرده بود. گودرز از زال و رستم می خواهد تا برای راهنمایی کی خسرو بیایند. کی خسرو همچنان به راز و نیاز با خداوند مشغول است و این حالت وی و تب و تاب او همه را نگران کرده. زال و رستم می رسند و گودرز شرح حال کی خسرو را به زال و رستم می دهد

چو رستم پدید آمد و زال زر
همان موبدان فراوان هنر 
 هرآنکس که بود از نژاد زرسب 
پذیره شدن را بیاراست اسب 
همان طوس با کاویانی درفش 
همه نامداران زرینه کفش 
چو گودرز پیش تهمتن رسید 
سرشکش ز مژگان برخ برچکید
سپاهی همی رفت رخساره زرد 
ز خسرو همه دل پر از داغ و درد
بگفتند با زال و رستم که شاه 
بگفتار ابلیس گم کرد راه
همه بارگاهش سیاهست و بس
شب و روز او را ندیدست کسزال
 ازین هفته تا آن در بارگاه 
گشایند و پوییم و یابیم راه 
جز آنست کیخسرو ای پهلوان 
که دیدی تو شاداب و روشن روان
شده کوژ بالای سرو سهی 
گرفته گل سرخ رنگ بهی
ندانم چه چشم بد آمد بروی
چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی
 مگر تیره شد بخت ایرانیان 
       وگر شاه را ز اختر آمد زیان 

زال می گوید که شما نگران نباشین من با کی خسرو صحبت می کنم و سعی می کنم تا به راهش بیاورم

 بدیشان چنین گفت زال دلیر 
که باشد که شاه آمد از گاه سیر
 درستی و هم دردمندی بود
گهی خوشی و گه نژندی بود
 شما دل مدارید چندین بغم 
که از غم شود جان خرم دژم
بکوشیم و بسیار پندش دهیم 
    بپند اختر سودمندش دهیم 

کی خسرو وقتی صدای رستم را می شنود و متوجه می شود که بزرگان به دیدارش آمدند بلند می شود و با همه سلام و احوالپرسی می کند

شهنشاه چون روی ایشان بدید 
بپرده در آوای رستم شنید
پراندیشه از تخت برپای خاست
چنان پشت خمیده را کرد راست
 ز دانندگان هرک بد زابلی 
ز قنوج وز دنبر و کابلی
یکایک بپرسید و بنواختشان 
   برسم مهی پایگه ساختشان
همان نیز ز ایرانیان هرک بود 
باندازه شان پایگه برفزود

زال شروع به صحبت می کند. اول از بزرگی و نکات مثبت شاه می گوید بعد می گوید که ما خبر ناگوار بدحالی تو را شنیدیم.  حال اینجاییم بگو ناراحتی تو چیست. بدان هر چی هم باشد به کمک مال و زحمت و مردانگی و به یاری پروردگار درست می شود. به درویش از چیزی که برای خودمان عزیز است می دهیم تا خداوند هم گره از کار تو باز کند و خرد را جوشن مغزت کند

سیاوش مرا خود چو فرزند بود 
که با فر و با برز و اورند بود 
ندیدم کسی را بدین بخردی 
بدین برز و این فره ایزدی 
بپیروزی و مردی و مهر و رای 
که شاهیت بادا همیشه بجای 
+++
یکی ناسزا آگهی یافتم 
بدان آگهی تیز بشتافتم
ستاره شناسان و کنداوران
 ز هر کشوری آنک دیدم سران 
 ز قنوج وز دنور و مرغ و مای
برفتند با زیج هندی ز جای
 بدان تا بجویند راز سپهر
کز ایران چرا پاک ببرید مهر 
 از ایران کس آمد که پیروز شاه 
بفرمود تا پرده ی بارگاه 
نه بردارد از پیش سالار بار
بپوشد ز ما چهره ی شهریار
 من از درد ایرانیان چو عقاب 
همی تاختم همچو کشتی بر آب
بدان تا بپرسم ز شاه جهان 
   ز چیزی که دارد همی در نهان 
+++
به سه چیز هر کار نیکو شود 
همان تخت شاهی بی آهو شود
بگنج و برنج و بمردان مرد
بجز این نشاید همی کار کرد 
 چهارم بیزدان ستایش کنیم 
شب و روز او را نیایش کنیم 
که اویست فریادرس بنده را 
همو بازدارد گراینده را 
بدرویش بخشیم بسیار چیز
اگر چند چیز ارجمند است نیز 
 بدان تا روان تو روشن کند 
  خرد پیش مغز تو جوشن کند 

کی خسرو پاسخ می دهد. ابتدا از نکات مثبت شروع می کند و از بزرگی و کمک های زال و رستم می گوید بعد می گوید که من به هر چه می خواستم رسیدم، اکنون دعا می کنم تا خدا گناه های گذشته مرا ببخشد وراهنماییم کند تا مثل پادشاهان گذشته دچار گمراهی نشوم. خدا هم خواسته ی مرا اجابت کرد، دیشب فرشته ای به خواب من آمد و بمن مژده داد که به زودی از این دنیا می روم

ز گفتار چرب ار پژوهش کنم 
ترا این ستایش نکوهش کنم  
بیزدان یکی آرزو داشتم 
جهان را همه خوار بگذاشتم 
کنون پنج هفتست تا من بپای 
همی خواهم از داور رهنمای
که بخشد گذشته گناه مرا 
درخشان کند تیرگاه مرا 
برد مر مرا زین سپنجی سرای 
بود در همه نیکوی رهنمای 
نماند کزین راستی بگذرم 
چو شاهان پیشین یپیچد سرم 
کنون یافتم هرچ جستم ز کام 
بباید پسیچید کمد خرام 
سحرگه مرا چشم بغنود دوش
ز یزدان بیامد خجسته سروش 
 که برساز کمد گه رفتنت 
سرآمد نژندی و ناخفتنت
کنون بارگاه من آمد بسر 
  غم لشکر و تاج و تخت و کمر

زال که این سخنان را می شنود ناراحت می شود و او هم با دیگر بزرگان هم عقیده می شود که کی خسرو دیوانه شده و عقلش را از دست داده. زال به بزرگان می گوید که باید اینرا به خود او هم بگویم حتی اگر بر من خشم گیرد. بزرگان هم می گویند درست است. برو و بگو، ما هم پشتت هستیم

چو بشنید زال این سخن بردمید 
یکی باد سرد از جگر برکشید 
بایرانیان گفت کین رای نیست
خرد را بمغز اندرش جای نیست
+++
بگویم بدو من همه راستی 
گر آید بجان اندرون کاستی
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان
کزین سان سخن کس نگفت از میان
 همه با توایم آنچ گویی بشاه 
  مبادا که او گم کند رسم و راه

زال به کی خسرو می گوید می دانم که حرف من تلخه ولی باشد که این سخن تلخ من درمان تو باشد. تو مادرت دختر افراسیاب بوده و در توران بزرگ شدی. از یک طرف پدربزرگت افراسیاب بوده که همیشه درفکر جادو و نیرنگ بوده و پدربزرگ دیگرت کی کاوس که در فکر فتح آسمان ها بوده و هر چه که نصیحتش کردم که از خیر پرواز بگذرد به گوشش نرفت که نرفت. خودت هم که به رزم رفتی و شخصا به مبارزه با پشنگ پرداختی. بعدش هم که با افراسیاب جنگیدی اگر خداوند کمکت نمی کرد و افراسیاب پیروز شده بود الان تمام ایران را افراسیاب تحت سلطه خود داشت. حالا هم که جنگ تمام شده و گفتم که ایرانی ها راحت شدند این ماجرا پیش آمده که بد از بدتر شده

که گفتار تلخست با راستی 
ببندد بتلخی در کاستی 
نشاید که آزار گیری ز من 
برین راستی پیش این انجمن 
بتوران زمین زادی از مادرت 
همانجا بد آرام و آبشخورت 
ز یک سو نبیره ی رد افراسیاب 
که جز جادوی را ندیدی بخواب 
چو کاوس دژخیم دیگر نیا 
پر از رنگ رخ دل پر از کیمیا 
ز خاور ورا بود تا باختر
بزرگی و شاهی و تاج و کمر 
همی خواست کز آسمان بگذرد 
همه گردش اختران بشمرد
بدان بر بسی پندها دادمش 
همین تلخ گفتار بگشادمش
بس پند بشنید و سودی نکرد
  ازو بازگشتم پر از داغ و درد 
+++
چو شیر ژیان ساختی رزم را
بیاراستی دشت خوارزم را 
 ز پیش سپه تیز رفتی بجنگ 
پیاده شدی پس بجنگ پشنگ 
گر او را بدی بر تو بر دست یاب
بایران کشیدی رد افراسیاب 
+++
ترا ایزد از دست او رسته کرد
ببخشود و رای تو پیوسته کرد 
 بکشتی کسی را که زو بد هراس 
بدادار دارنده بد ناسپاس 
چو گفتم که هنگام آرام بود 
گه بخشش و پوشش و جام بود
بایران کنون کار دشوارتر 
فزونتر بدی دل پرآزارتر 
که تو برنوشتی ره ایزدی
 بکژی گذشتی و راه بدی 
+++
 پشیمانی آید ترا زین سخن
 براندیش و فرمان دیوان مکن
 +++
بیزدان پناه و بیزدان گرای 
که اویست بر نیک و بد رهنمای
گر این پند من یک بیک نشنوی
بهرمن بدکنش بگروی
 بماندت درد و نماندت بخت 
نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت
خرد باد جان ترا رهنمای 
   بپاکی بماناد مغزت بجای

زال صحبتش تمام میشود دیگر بزرگان هم به کی خسرو می گویند که ما با زال هم عقیده هستیم

سخنهای دستان چو آمد ببن 
یلان برگشادند یکسر سخن
که ما هم برآنیم کین پیر گفت 
 نباید در راستی را نهفت 

 کی خسرو پاسخ می دهد که به موی سفیدت احترام گذاشتم که پاسخت را به تندی نمی دهم. همچنین پدر رستمی و او به گردن ما حق دارد . بمن گفتی که در فرمان دیو هستم اتفاقا من برای درمان دردهایم به یزدان پناه بردم و نه دیو. همچنین گفتی که مادر من از توران هست و تورانیان خردمند و بیدار نیستند. ولی من پسر سیاوش و خردمند هستم (چفدر زیبا فردوسی افکار نژادپرستانه را رد می کند) و من به اصل و ریشه ام افتخار می کنم. نوه ی  کی کاوس هستم و تو از اینکه او تختی ساخته و خواهان دست یابی به آسمان شده او را نکوهش کردی ولی این زیاده خواهی برای پادشاه عیب نیست. سپس از به جنگ رفتن من گفتی، من به جنگ کسی رفتم که مایه بدی و شر بود. همه دنیا را از بدی پاک کردم و اکنون کاری نمانده که منتظر انجامش باشم ولی نمی خواهم مثل پادشاهان قدیم از راه بدر شوم برای همین به درگاه خداوند دعا می کنم. به این دلیل بر خلاف آنچه رسم کیان بوده تنها به جنگ پشنگ رفتم  چون هماوردی برای او در لشکر ایران ندیدم. امکان نداشت کسی که فره ایزدی ندارد تاب مقاومت در مقابل پشنگ را داشته باشد

پراندیشه گفت ای جهاندیده زال 
بمردی بی اندازه پیموده سال 
اگر سرد گویمت بر انجمن 
جهاندار نپسندد این بد 
دگر آنک رستم شود دردمند
ز من ز درد وی آید بایران گزند 
+++
همان پاسخت را بخوبی کنیم 
دلت را بگفتار تو نشکنیم 
چنین گفت زان پس بواز سخت 
که ای سرفرازان پیروز بخت 
سخنهای دستان شنیدم همه 
که بیدار بگشاد پیش رمه 
بدارنده یزدان گیهان خدیو 
که من دورم از راه و فرمان دیو 
به یزدان گراید همی جان من 
که آن دیدم از رنج درمان من 
+++
نخست آنک گفتی ز توران نژاد 
خردمند و بیدار هرگز نزاد 
جهاندار پور سیاوش منم 
ز تخم کیان راد و باهش منم 
نبیره ی جهاندار کاوس کی
دل افروز و با دانش و نیک پی 
 بمادر هم از تخم افراسیاب 
که با خشم او گم شدی خورد و خواب
نبیره ی فریدون و پور پشنگ
ازین گوهران چنین نیست ننگ 
 دگر آنک کاوس صندوق ساخت
سر از پادشاهی همی برفراخت
 چنان دان که اندر فزونی منش
 نسازند بر پادشا سرزنش 
+++
کنون من چو کین پدر خواستم 
جهان را بپیروزی آراستم 
بکشتم کسی را کزو بود کین
وزو جور و بیداد بد بر زمین
 بگیتی مرا نیز کاری نماند 
ز بدگوهران یادگاری نماند 
هرآنگه که اندیشه گردد دراز 
ز شادی و از دولت دیریاز 
چو کاوس و جمشید باشم براه 
چو ایشان ز من گم شود پایگاه 
چو ضحاک ناپاک و تور دلیر
که از جور ایشان جهان گشت سیر
 بترسم که چون روز نخ برکشد 
چو ایشان مرا سوی دوزخ کشد
دگر آنک گفتی که باشیده جنگ
بیاراستی چون دلاور پلنگ 
 ازان بد کز ایران ندیدم سوار 
نه اسپ افگنی از در کارزار
که تنها بر او بجنگ آمدی
چو رفتی برزمش درنگ آمدی
 کسی را کجا فر یزدان نبود 
     وگر اختر نیک خندان نبود 
+++
تو ای پیر بیدار دستان سام 
مرا دیو گویی که بنهاد دام 
بتاری و کژی بگشتم ز راه 
روان گشته بی مایه و دل تباه 
بتاری و کژی بگشتم ز راه
کجا یابم و روزگار بدی 
ندانم که بادافره ایزدی
کجا یابم و روزگار بدی

زال که این سخن را می شنود متوجه می شود که در اشتباه بوده ولی از آنجا که زال انسانی بزرگ منش است از کی خسرو معذرت می خواهد. کی خسرو هم معذرت خواهی او را قبول می کند

چو دستان شنید این سخن خیره شد 
همی چشمش از روی او تیره شد 
خروشان شد از شاه و بر پای خاست
چنین گفت کای داور داد و راست
 ز من بود تیزی و نابخردی 
توی پاک فرزانه ی ایزدی 
سزد گر ببخشی گناه مرا 
اگر دیو گم کرد راه مرا  
سالیان شد فزون از شمار
مرا کمر بسته ام پیش هر شهریار
 ز شاهان ندیدم کزین گونه راه 
بجستی ز دادار خورشید و ماه 
که ما را جدایی نبود آرزوی 
  ازین دادگر خسرو نیک خوی 
+++
سخنهای دستان چو بشنید شاه 
پسند آمدش پوزش نیک خواه 
بیازید و بگرفت دستش بدست
بر خویش بردش بجای نشست
 بدانست کو این سخن جز بمهر 
نپیمود با شاه خورشید چهر 

خب حالا که کی خسرو همه را قانع کرد که دیوانه نشده و کارهایش از روی دیوانگی نبوده چه پیش میاید و آنها چطور با این حال دگرگون کی خسرو کنار میایند، می ماند تا جلسه بعدی شاهنامه خوانی در منچستر

لغاتی که آموختم

بادافره = مکافات

زیج = معرب زیگ است و آن کتابی باشد که منجمان احوال و حرکات افلاک و کواکب را از آن معلوم کنند. (برهان )... و بمناسبت آن نام علمی است در اصول احکام علم نجوم و هیئت که تقویم از آن استخراج کنن


ابیانی که خیلی دوست داشتم
که گفتار تلخست با راستی 
ببندد بتلخی در کاستی 


به سه چیز هر کار نیکو شود 
همان تخت شاهی بی آهو شود
بگنج و برنج و بمردان مرد
بجز این نشاید همی کار کرد 

قسمت های پیشین
ص  886  بیازید و بگرفت دستش بدست
© All rights reserved