Sunday 27 March 2011

پس از گریه

gazing at the circular motion of the pond fish
wondering about the fate of my biggest wish
...
Life is never too far from pain and anguish


وقتی دل از غریبه ها می گیره
 لبخند یه دوست درمونه
وقتی دل از یه خودی می گیره
 چشم دوختن به طواف ماهیهای حوض
 دور دوایر مواج 
تنها می تونه یه مرهم باشه


© All rights reserved

Saturday 26 March 2011

احوال پرسی عطار

روی تو از عشق او زرد از چه شد
وانچنان عشقی چنین سرد از چه شد

عطار

جهل

:گاندي
درد من تنهايي نيست ، بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بي عرضگي را صبر،  و با تبسمي بر لب  اين حماقت را حكمت خداوند مي نامند

Friday 25 March 2011

بهترین تبلیغ دنیا _ احتمالا

 Lynx Falling Angels: such a clever advert!
از تبلیغات تلوزیونی فراریم ولی یه تبلیغ هست که تا آخرش رو نگاه میکنم، گاهی حتی از برنامه اصلی که این تبلیغ مثلا میان پرده اونه هم برام جالبتره. میخوام بگم :به این میگن تبلیغ! ایده، اجرا و جمله ای که در تبلیغ فرشتگان در حال سقوط اسپری مردانه لینگس گفته میشه، همشون رو دوست دارم. شما چطور؟

Iranian women

http://www.youtube.com/watch?v=abu0LKTLkuo&feature=player_embedded

An Interesting clip from Tehran (about Iranian women), thought you might enjoy it, too.

صحبت های تهران در مورد زنان ایران 

Monday 21 March 2011

Hello Spring 2011 :)


Flowers on our  Haft-Sin, UK


It's official, SPRING IS HERE!
Once more, nature has raised green, white and red flag of life
Happy Norooz

سال 1390 هم از راه رسید
امیدوارم امسال سالی پر از آزادی، دوستی، سلامتی، شادی و موفقیت  باشد

© All rights reserved

Sunday 20 March 2011

خداحافظ 1389

حدود شش ساعت دیگر به حلول سال نو باقی است

دوست داشتم با شعری از امسال خداحافظی کنم

"باز کن در...اوست
آسمان ها را به دنبال تو گردیده
در ره خود خسته و بی تاب
یاسمن ها را به بوی عشق بوئیده
بال های خسته اش را در تلاشی گرم
هر نسیم رهگذر با مهر بوسیده
باز کن در...اوست
باز کن در ...اوست"
فروغ فرخزاد

1390
به انتظارت ایستاده ام
:)

Saturday 19 March 2011

یاد دکتر محمد مصدق گرامی



Originally uploaded by Shahireh


سالروز ملی شدن صنعت نفت بر همگی مبارک




20th March is the anniversary of the nationalisation of the Iranian oil industry through efforts of Dr Mohammed Mossadegh after being under British control for many years.

گنجشک، بادکنک، ییرمرد و تلفن

گرمای آفتاب بهاری زیر پوستش جا خوش کرده بود، دکمه های کتش را باز کرد و نقس عمیقی کشید.  گنجشکی جیک جیک کنان از لابلای برگهای نوپای درخت نارون کنارش پر کشید. سرش را بالا گرفت و نگاهش گنجشک را که در آبی آسمان بی لکه محو میشد بدرقه کرد. کمی مکث کرد و سپس سلانه سلانه خودش را به محل ملاقاتشان نزدیک کرد. زیر لب با خودش حرف میزد

خدایا چی میشه که سر قرار نباشه. تو روزهای اخیر به اندازه کافی با بی محلی زمینه رو برای رفتنم آماده کردم. ولی نمیدونم  چرا دل نمی کنه! هر بار که به بهانه ای دلش رو میشکنم بعد از یه اعتراض کوتاه می بخشه و فراموشش میشه. کاش خودش بره و وجدانم رو بیشتر از این اذیت نکنه،  دلم نمیاد بهش بگم دیگه دوسش ندارم و باز گریشو ببینم

به انبوه جمعیتی که در کنار استخر پارک بالا و پایین میرفتند پیوست، بعد از مدت کوتاهی در گوشه ای ایستاد و به اطراف نگاه کرد. او را دید که روی نیمکتی نشسته و به گریه کودکی که از صدای ترکیدن بادکنک صورتیش ترسیده بود ماتش برده بود. خودش را کمی عقب کشید، در پشت سکوی سیمانی که چند شیر آب را در حصار گرقته بود پناه گرفت. لحظه ای تامل کرد و بعد به تندی در جهت مخالف براه افتاد. سعی میکرد که نشانه هایی از آدمها و حوادث اطراف را بخاطر بسپارد تا گواهی باشند بر حضور به موقعش در محل قرار. از پیرمرد عصا بدست  با عینک ته استکانی که در کنار راه ایستاده بود و با تنه ای تقریبا تعادلش را از دست داد، عذرخواهی کرد و به شتاب گذشت

"این همه آدم کجا بودن! همه شهر ریخته تو همین یه وجب پارک"

تلفنش زنگ خورد. به شماره ای که بر صفحه آن حک شده بود نگاهی انداخت

" جوابش رو نمیدم، بعدا میگم که تلفنم رو تو باشگاه جا گذاشته بودم. ...آره اینطوری بهتره. میگم اومدم و کلی هم منتظرت شدم ولی تو نیومدی. منم تلفتنم همراهم نبود کار هم داشتم و نمیشد بیشتر از اون بمونم باید میرفتم. دلم برات تنگ شده بود، یه بچه هم  که بادکنکش ترکیده بود با جیغاش رو اعصابم راه   میرفت .....

تلفن بعد از هفت زنگ خاموش شد


++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

زودتر از وقت قرار خودش را به پارک رساند. دلشوره ای که از مدتها پیش همراهیش میکرد، این بار هم حاضر بود.  نیمکتی  خالی در کنار استخر پیدا کرد و گوشه آن نشست. کیفش را در آغوشش فشرد و لبانش را گاز گرفت. لحظه ای به گنجشکی که در آسمان پرواز میکرد چشم دوخت. سرش را پایین انداخت و جز هر چند گاه یک بار به دور و بر خود نگاه نمیکرد. هر بار چشمانش با نگاههای کنجکاو و نامهربان دیگران تلاقی میکرد. شیون کودکی که بلافاصله صدای ترکیدن بادکنکی را دنبال کرد اضطرابش را شدیدتر کرد. تلفنش را بعد از چند بار چک کردن ساعت از کیفش بیرون کشید و شماره گرفت ولی بی هیچ صحبتی از جا برخاست و به سمت خروجی پارک براه افتاد. پیرمردی با عینک ته استکانی که بر عصایش تکه زده بود را پشت سر گذاشت. درست قبل از اینکه وارد خیابان شود به عقب نگاهی کرد و با صدایی بلند که توجه عابران را بخود جلب می کرد گفت

"دیگر صدای تیشه قدمهایش در بیستون دل طنینی نخواهد داشت"

© All rights reserved

Thursday 17 March 2011

My photos



Originally uploaded by Shahireh

One of my more successful photos

تبریک خوش موقع

یکی از بهترین ها در این موقع سال اینه که دوستی مثل همیشه تولدم رو اشتباهی بهم تبریک میگه
هنوز تا تولدم راهه ولی تبریکش همیشه یه جورایی خود تولده
14/3

شمارش معکوس تا سال جدید

Torghabeh, Khorasan, Iran

Persian New Year is on its way!
Only three days left
All the bests fot the New Year

1390
دیگه دم دره
همین روزاست که کوبه در رو بزنه
امیدوارم بخواین و بتونین که با لبی خندان به پیشوازش برین
با آرزوی بهترین ها



Wednesday 16 March 2011

آجیل مشکل گشا



این همه سال چهارشتبه سوری رو جشن گرقتیم و هی آجیل مشکل گشا خوردیم، ولی گره مشکلات نه تنها گشوده نشد بلکه کور هم شد! تازه همین چند وقت پیش فهمیدم که کجای کار گیر داشته و آجیلی که به عنوان آجیل چهارشنبه سوری تند و تند و به امید حل مشکل می خوردم، ترکیب صحیح آجیل مشکل گشا نبوده. بیخود نبود که مشکلات حل نمیشد. خواستم با این پست به دیگران هم گوشزد کنم تا مثل من به اشتباه نبفتند 
 آجیل چهارشتبه سوری شامل: خرما، کشمش، توت، پسته، گردو، بادام و فندوق است

© All rights reserved

Tuesday 15 March 2011

Maybe we should question the safety of nuclear energy

Governments insist that nuclear energy is a clean and safe source of energy. What happened in Chernobyl and what is happening in Japan right now is evidence to the contrary.


 همه دولت ها اینطور وانمود میکنن که انرژی اتمی امنه و برای محیط زیست بهترینه 
 اونچه که در چرنوبل اتفاق افتاد و فاجعه ای که در ژاپن در حال وقوعه
شاهدانی بر علیه این ادعا هستن

چهارشنبه سوری خوبی داشته باشین


چهارشتبه سوری خجسته باد

Monday 14 March 2011

Nothing is guaranteed!


Earthquake in Japan: human and environmental consequences

8.9 magnitude Earthquake and Tsunami struck northeast Japan, on 11 March 2010It is said to be one of the biggest Earthquakes in the past 140 years. The death cost is expected to exceed 10,000.

It is difficult to even imagine what Japanese people are going through right now. Dealing with their grieves and looking for loved one while faced with after marks of this disaster. To help them find out about each other, on-line services such as twitter and Google have been set to act as directories and message boards so people can look for each other or post a note saying they are safe.


But the potential consequences of an Earthquake of this magnitute doesn't stop at local level. Japan's Fukushima nuclear power plant been affected in the aftermath of the quake, too. The nuclear reactor vessel itself is said not be damaged and hence there is no risk of nuclear explosion. However, there have been:
- two confirmed explosions and reports of the third reactor failing. 
- reports of at least 22 people being treated for the effects of exposure to radiation and 
- tens of thousands of people are being evacuated from within a 20km (12.4-mile) radius

Our thoughts are with the people of Japan 

++++++++


Read about the British Red Cross appeal here 

Thursday 10 March 2011

نامه سرگشاده به حضرت عزرائیل


سلام

امیدوارم که حالتون خوب باشه. چنانچه جویای حال ما باشین، باید بگم که ما هم خوب هستم و جز دوری شما ملالی نیست. تقدیر سر ما منت گذاشته و باران بلا به وفور و بی وقفه میباره  و ما هم از این همه بی بهره نیستیم. با این حال تحمل غیبت شما از همیشه مشکل تر شده و سخت حضورتون رو میجویم و همنشینی با شما رو راغبم و طالب.

میدونم که این روزا سرتون خیلی شلوغه، امیدوارم که حجم بالای کار خیلی اذیتتون نکنه (راستی میدونین که اگه عضو اتحادیه کارگری صنف غبض روح کنندگان باشین، نماینده هاتون میتونن از حقوقتون دفاع کنن؟ ما اینجا روی زمین خیلی خوشبختیم که برای دردامون کسانی رو داریم که نقش فریاد رو به صورت پانتومیم بازی کنن). باری، غرض از مزاحمت: تقاضایی داشتم، چنانچه برایتان مقدور بود، ممنون میشم اجابت کنین.

خودتون که واقفین، کارائی بالای گمرک اون دنیا باعث میشه که امر قاچاق اجناس از مرزش تقریبا کارغیرممکنی بشه. البته بودن کسانی که در این امر موفق شدن. همون عمو بزرگه خدابیامرزم، خاطرتون باشه در سرزمین مصر با شما آشنا شدن. البته ایشون وضع مالیشون خیلی خوب بود که تونستند یه قشون و همسرشون رو با هم یکجا ازمرز رد کنن.

به همین مقدمه بسنده میکنم ومیرم سر اصل مطلب. راستش می خواستم تقاضا کنم که وقتی که زحمت تحویل روح اینجانب افتاد گردن شما، لطفی بکنین و همراه اون، کارت اعتباری، گوشی موبایل و سویچ ماشینم رو هم از تو کیف مشکی جلوی آینه بردارین و زیر شنل گرامیتون مخفی کنین. مراسم خاک سپاری هم که همیشه شلوغ و پلوغه و وفتی کسی حواسش نیست این سه قلم رو بندازین تو قبر. قربون داستون!

راستش رو بخواین به کارت اعتباریم معتادم و بدون اون حتی به بهشت هم نمیرم، حالا اومد و کارم افتاد به جهنم، خدا رو چه دیدی؟ اونوقت با اون همه خلاف کار و باجگیر که اونجا جمعن داشتن یه کارت اعتباری از واجباته. بجای اینکه بخوام دنبال چندتا آشنا بگردم که ضامن بشن و بتونم یه حساب اونجا باز کنم، خوب همین رو استفاده میکنم دیگه. تازه یه خوبی دیگه هم داره و اون اینه که این کارت به اسم شوهرمه و صورت حسابش برای اون فرستاده میشه. دستشم بهم نمیرسه که هی قر بزنه که "آخه مگه چندتا کفش مشکی میخوای؟" اینطوری زنی رو که بعد از چهلمم باهاش ازدواج بکنه (خب مرده دیگه، تنها نمیشه که بمونه!!) رو هم میچزونم. تازه کارت که همرام باشه از خجالت شما هم میتونم در بیام. نعوذوبالله! ببین این قدیسان زمینی چطور فکر آدم رو خراب کردن! جمله آخرم رو پس میگیرم. شرمنده، ولی رو زمین حضرات یادمون دادن که همه چیز رو با پول بخریم، حتی معنویات رو. حواسم نبود که شما در دنیای ما ساکن نیستی. بگذریم.

موبایل هم که لازمه، چون شماره همه آشناها توشه. اگه بخوام از حال کسی آگاه بشم لازم نیست که گوشه دنج گور رو ترک کنم، از همونجا زنگ میزنم. اگرم کسی احظارم کرد با همون تلفن جواب سوالاتش رو میدم. آخه چه کاریه که این همه راه برم تا به یه گروه که دور یه میز گرد روح احضار می کنند بپیوندم؟ خدا پدر مخترعین تلفن های هوشمند رو بیامرزه، تازه می خوام ارتباط تصویری هم برقرار کنم (البته نیست که چهره زندم خیلی مشتاق داره، بعید میدونم برای نمونه بیجانش ملت سر و دست بشکنن!). دیگه زمونه عوض شده. دوره ظاهر شدن شبح در حموم عمومی بسراومده، روح هم بهتره الکترونیکی ظاهر بشه. البته اگه آنتن بده! اولش میخواستم بگم که لطفا شارژ موبایل رو هم برام بیارین، ولی دیدم با این همه جسم خاکی که دور و برم در حال تجزیه خواهند بود، حتما میشه انرژی یه تلفن رو تهیه کرد.

از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون، سویچ ماشینو از رو نیاز نیست که تقاضا کردم. اون برای اذیت و آزاره! آخه، میترسم این خانم باجی (همون زنی که قراره جامو بگیره رو میگم) بخواد ماشینم رو سوار بشه. حالا سویچ نباشه کارش کمی سخت تر میشه. بذار یه کمی هم سختی بکشه، بعدش توبه میکنم و هر وقت سر و کارش به اون دنیا افتاد یه جوری از دلش درمیارم.

 بیش از این سرتون رو بدرد نمیارم
 با یه تشکر پیشاپیش از همکاریتون

به امید دیدار


© All rights reserved

Wednesday 9 March 2011

G A P

The d-i-s-t-a-n-c-e between you   &   me is the difference between zero  &  one


فاصله بین من و تو اختلاف بین صفر و یکه

© All rights reserved

Tuesday 8 March 2011

همه درد و همه درمان

View of a river from above, Iran

You came back and now spring is in the air 
برگشتی و بهار با قدمهایت شکفت

Monday 7 March 2011

International Women's Day

The 100th anniversary of International Women's Day on March 8, 2011
Let's remember men and women who are still denied of their basic human rights


صبحی که در اروپا از خواب بیدار میشم، زن بودن ذهنم رو به خودش مشغول نمیکنه. جنسیتم هم درست مثل واقعیت های دیگه (مثلا داشتن دو دست و دو چشم) جزئی از منه ولی به تنهایی معنی خاصی برام نداره. ولی وقتی تو ایرانم، زن بودنم فاکتور مرکزی وجودم میشه. همه برنامه ها و تصمیمات بر مبنای اون شکل میگیره. چی میتونم بپوشم، کجا میتونم برم، با کی باید برم، موهام رو زیر چه رنگ روسری مخفی کنم تا کسی دین و ایمونش به خطر نیفته، چه تحقیرهایی رو باید تحمل کنم و از چه حقوقیم باید چشم بپوشم

  از این همه جهالت خسته ام و شرمنده
صدمین سالگرد روز جهانی زن بر همگی مبارک

شعر زیر تقدیم تمام آزاداندیشان


این شعر متعلق است به فریبا شش بلوکی از کتاب شبانه به نام: زنی را

که اشتباها به سیمین بهبهانی نسبت داده شده است
http://fariba.sheshboluki.com/shabane/zanira.htm



++++++++

زنی را می شناسم من
که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پُر شور است
دو صد بیم از سفر دارد

زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه
سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست

زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آنست؟

زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟

زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد

زنی با تار تنهایی
لباس تور می بافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور می خواند

زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست:
نگاه سرد زندانبان!

زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر

زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند

زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی!

زنی را می شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد

زنی را می شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می خواند
اگر چه درد جانکاهی
درون سینه اش دارد

زنی می ترسد از رفتن
که او شمعی ست در خانه
اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه!

زنی شرمنده از کودک
کنار سفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی

زنی را می شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پردرد است!

زنی را می شناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم هایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که: بسه

زنی را می شناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخر وار خندیده!

زنی آواز می خواند
زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه می ماند

زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد

زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است
سراغش را که می گیرد؟
نمی دانم، نمی دانم
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته می میرد
زنی هم انتقامش را
ز مردی هرزه می گیرد


...زنی را می شناسم من 

 

Sunday 6 March 2011

زیر خاکستر - حمید مصوق

 این یکی از اشعار مورد علاقه منه 
یک چرخه ست: شعر با "خاکستر ذهن" شروع میشه و به "خاکستر جسم" ختم میشه
 چیزی که اونا رو از هم جدا میکنه: یه "آتش سرکش و سرزنده" ست
شاید هم همه زندگی همینه؛ همین آتش در فاصله دو خاکستر
نتیجه می گیریم که: زندگی احنمالا سوختن در فواصل خاکستر شدنه 
پی خود نیست میگن باید سوخت و ساخت
+++++++++

زیر خاکستر ذهنم باقی ست
آتشی سرکش و سوزنده هنوز
یادگاری است ز عشقی سوزان 
که بود گرم و فروزنده هنوز
         
عشقی آن گونه که بنیان مرا
سوخت از ریشه و خاکستر کرد
غرق در حیرتم از اینکه چرا
مانده ام زنده هنوز

گاهگاهی که دلم می گیرد
پیش خود می گویم
آنکه جانم را سوخت
یاد می آرد از این بنده هنوز
      
سخت جانی را بین
که نمردم از هجر
مرگ صد بار به از
بی تو بودن باشد
گفتم از عشق تو من خواهم مرد
چون نمردم ، هستم
پیش چشمان تو شرمنده هنوز
       
گرچه از فرط غرور
اشکم از دیده نریخت
بعد تو لیک پس از آنهمه سال
کس ندیده به لبم خنده هنوز

گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت
سالها هست که از دیده من رفتی ، لیک
دلم از مهر تو آکنده هنوز
           
دفتر عمر مرا
دست ایام ورقها زده است
 زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما
همچنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز
    
در قمار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز
      
"آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش"
گر که گورم بشکافند عیان می بینند
زیر خاکستر جسمم باقی است
آتش سرکش و سوزنده هنوز

حمید مصدق




رنگ های ممنوع


Visited Stratford Upon Avon in Shakespeare county  http://www.shakespeare-country.co.uk/william-shakespeare.aspx
Loved the mix of history and culture that this visit offered. The best part of the trip was finding myself in the very house where William sheakspear was born and lived; looking through the same window that once he must have done, whilst creating some of his masterpieces.

Would like to re-visit later on in the year where the gardens are at their bests, too.

Stratford Upon Avon, UK

مدتی پپش فرصتی دست داد و سقری داشتیم به محله ویلیام شکسپیر (شهر استردفورد در انگلستان). از خانه محل تولد و خانه ای که شکسپیر در آن  از دتیا رفته (و اکنون به موزه تبدیل شده اند) دیدن کردیم.  هم فال بود و هم تماشا

. قدم زدن در اتاقی که شکسپیر در آن یزرگ شده بود و نگاه از پنجره آن خانه به بیرون، برای من بهترین تجارب این سفر بود. در اتاقی راه رفتم که قرن ها پیش احنمالا شکسپیر در همانجا برخی از  ایده هایش را به قلم کشیده. به کف سنگی خانه نگاهی انداختم. آیا اولین قدم هایش را در همین اتاق برداشته؟  دوست داشتم بی توجه به همراهانم مدتی در گوشه ای بنشینم و شاید چند خطی هم بنویسم. ولی تنگی وقت مثل همیشه گوشزد شد و به ناچار به بخش های دیگر موزه پرداختم.  تماشایی فراوان بود و آموختنی ها هم کم نبود. ولی شاید بیشتر از همه نکته زیر بر من اثر گذاشت

در قسمتی از خانه شکسپیر که کارگاه و محل کار پدر او بوده اجناس چرمی جون دستکش و کیسه پول (که احتمالا پدر شکسپیر مشابه آنها را درست میکرده و بفروش میگذاشته) به نمایش گذاشته شده بود. شخصی که راهنمای گروه بود، دستکشی شیری رنگ را نشان داد که نسبت به بقیه دسنکش ها ظرافت خاصی داشت و گفت این از نمونه کارهای فوق العاده گران قیمت چرمی به حساب میامده . دسنکش را لمس کردم، چرم لطافت خاصی داشت و بنا به گفته راهنما پروسه تبدیل چرم به رنگ روشن، پروسه ای طولانی بوده و کسی که توانایی مالی آنرا داشته که چنین جنسی را خریداری کند، آنرا دست نمی کرده، و مثلا فقط در دست میگرفته و یا از کمربندش آویزون میکرده چون این اجناس فقط جنبه نمایشی داشته اند بعلاوه در آن زمان مردم اجازه نداشتند که هر رنگی را بپوشند و فقط پوشیدن رنگهای تیره جایز بوده

دلم گرفت! بقیه حرف های راهنما را نشنیدم. رفتم در فکر. حدود چهارصد سال پیش مردم انگلستان اجازه پوشیدن رنگ های  روشن را نداشتند. امروزه آنها آزادند تا رنگ لباسشان را خود انتخاب کنند. به تنپوش ایرانی ها در نقاشی هایی که از دوران قدیم دیده بودم فکر کردم. به وفور رنگهای چون قرمز، لاجوردی، طلائی، نارنجی  و ... به نقوش اسرارآمیز قالی ایرانی با رنگ های تند و شادش

 وقتی در اروپا جز تیرگی هر رنگی منع بود نیاکان ما ناجیان رنگ بودند. اکنون پس از گذشت فرن ها و با داشتن تقطه آغازی روشن به تیرگیی رسیدیم که اروپا چهارصد سال پیش در آن دست و پا میزد

چه شد که اینچنین شد برادر