Tuesday 13 July 2010

چند کیلویی؟


اي روياي بي انتهاي هر شب و روز من
دوري، نخواهد كاست يك لحظه ز اشتياق من

هر چند که خرد کردی اعصاب من
از چاقی گفتی، پر خوری و وزن من

دوست میدارمت اندازه وزن خودم
;)

© All rights reserved

Monday 12 July 2010

نوشداروی حضور+ نگاهی دور

In our garden
خسته ام
خسته، از تکرار دلگیر بازی موش و گربه
کاش رهایم می کردی
در صبحدمی آرام
به نسیمی می سپردیم
و همبازی دیگری می جستی
کسی از جنس انتظار
من در این چشم به راهی
خواهم مرد
هر چند که
در غم دوری
بی شک درسیل اشک
غرق خواهم شد
ولی شاید در پس شیونی یکباره
لبان خشکم
جرعه ای از باران جمع شده
در کوزه شکستۀ آرامش را یابد
هر چند که می دانم
در خموشی سرد گور
هم انتظار رخنه کرده
...
چه می گویم
خود نیز نمی دانم
در کویر دوریت
سوختن تنها حکم جاری ست
در این کوره، افکارم
به تب آلوده ست
و در این تب، خوبیهایت
به هذیانی تقلیل یافته ست

©All rights reserved




Sunday 11 July 2010

Bye bye world cup



C u in 4 years time ;)

!اینم غروب جام جهانی 2010. رفت تا چهار سال بعد. تا چی به سرمون بیاد تا اون موقع

_______________
مرا به یاد بیاور"

مرا زیاد مبر

که انعکاس صدایم درون شب جاری ست

کسی نمیداند که در سیاهی شب دشنه ای ست

در پشتم

"که در سیاهی شب خنجری ست در کتفم

حمید مصدق

Wednesday 7 July 2010

اینو میگن عشق به میهن + شجاعت، درایت وابتکار در بیان آن

Dr Mohammed Mossadegh
Originally uploaded by
Shahireh


بالاخره بعد از مدتها کمی وقت شد، یا شاید کمی حوصله کردم و رفتم سروقت ایمیلهایی که تولیست پیامها با حروف پررنگ مشخص شده بودند. خیلی ها رو با نگاه اسکن کردم و ازشون رد شدم. به ایمیلی دوستی رسیدم که متن پایین رو برام ارسال کرده بود. دیدم از این یکی نمیتونم سرسری بگذرم. دوست داشتم بدونم که متن رو اول بار کی نوشته. پاراگراف اول رو کپی کردم و دادم خدمت جستجوگر معروف، جناب گوگل و ایشون هم بعد از ثانیه ای تامل 902 صفحه ای را که این متن در آنها تکرار شده بود تحویل دادند. دیدم خیلی سخت میشه که منبع اصلی رو پیدا کرد ولی میتونم نهصد و سومین صفحه ای باشم که افتخار تکرار این داستان را داره. با تشکر از نویسنده حلقه اول این زنجیره

یاد ابرمرد تاریخ ایران گرامی باد
__________
متن زیر از نوشته های من نیست
مي گويند زماني که قرار بود دادگاه لاهه براي رسيدگي به دعاوي انگليس در ماجراي ملي شدن صنعت نفت تشکيل شود ، دکتر مصدق"
با هيات همراه زودتر از موقع به محل رفت . در حالي که پيشاپيش جاي نشستن همه ي شرکت کنندگان تعيين شده بود ، دکتر مصدق رفت و به نمايندگي هيات ايران روي صندلي نماينده انگلستان نشست . قبل از شروع جلسه ، يکي دو بار به دکتر مصدق گفتند که اينجا براي نماينده هيات انگليسي در نظر گرفته شده و جاي شما آن جاست ، اما پيرمرد توجهي نكرد و روي همان صندلي نشست .. جلسه داشت شروع مي شد و نماينده هيات انگليس روبروي دکتر مصدق منتظر ايستاده بود تا بلکه بلند شود و روي صندلي خويش بنشيند ، اما پيرمرد اصلاً نگاهش هم نمي کرد . جلسه شروع شد و قاضي رسيدگي کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جاي نماينده انگلستان نشسته ايد ، جاي شما آن جاست . کم کم ماجرا داشت پيچيده مي شد و بيخ پيدا ميكرد که مصدق بالاخره به صدا در آمد و گفت : شما فكر مي کنيد نمي دانيم صندلي ما کجاست و صندلي نماينده هيات انگليس کدام است ؟ نه جناب رييس ، خوب مي دانيم جايمان کدام است .. اما علت اينكه چند دقيقه اي روي صندلي دوستان نشستم به خاطر اين بود تا دوستان بدانند برجاي ديگران نشستن يعني چه ؟ او اضافه کرد که سال هاي سال است دولت انگلستان در سرزمين ما خيمه زده و کم کم يادشان رفته که جايشان اين جا نيست و ايران سرزمين آبا و اجدادي ماست نه سرزمين آنان ... سكوتي عميق فضاي دادگاه را احاطه كرده بود و دكتر مصدق بعد از پايان سخنانش كمي سكوت كرد و آرام بلند شد و به روي صندلي خويش قرار گرفت. با همين ابتکار و حرکت ، عجيب بود که تا انتهاي نشست ، فضاي جلسه تحت تاثير "مستقيم اين رفتار پيرمرد قرار گرفته بود و در نهايت نيز انگلستان محکوم شد

Thursday 1 July 2010

دل نوشته ای به یاد سلمی

از گلهای باغچه

در آهنی، بزرگ دبیرستان سعدی باز شد و سیل دانش آموزانی که اولین روز درسی رو پشت سر گذاشته بودند به همه سو روان. تازه به مشهد آمده بودیم و هنوز خیلی با خیابونهای شهر آشنایی نداشتم. به محل توقف مینی بوسی که از نزدیکهای خونه رد میشد، رفتم. گویا خیلی سریع خودم رو به ایستگاه رسونده بودم، چون مینی بوس نسبتا خالی بود. چهره دختری که روی آخرین ردیف صندلی دو نفره ای نشسته بود و برام دستی تکون داد، آشنا اومد، هم کلاسی جدیدم بود. کنارش نشستم، اسم و محل زندگیمون رو با هم رد و بدل کردیم. گفت "از فردا با هم برگردیم". با اون جملش حس غریبه بودن رو ازم گرفت و به جاش یه دوست بهم داد

اون روز اولین روز دوستیمون بود. دوران غریبی از تاریخ ایران رو با هم گذروندیم. گاهی با هم خندیدیم، گاهی گریه کردیم، گاهی از وحشت لرزیدیم وگاهی هم شجاعت پیشه کردیم ولی همیشه دوست هم باقی موندیم حتی بعد از اینکه از ایران رفتم. پشتکارش بی نظیر بود و درکش از اوضاع و احوال اطراف بینش خاصش رو نشون میداد. آخرین باری که دیدمش تابستون پارسال بود. شهر تا خرخره مسلح بود. زودتر از اون به کافی شاپ محل قرارمون رسیدم ولی وحشت بارون خیابون و نگاههای غرق در نفرت که همه چیز را زیر نظر داشت مانع از پیاده شدنم از ماشین شد. بهش زنگ زدم و ازش خواستم که کمی پایینتر ملاقاتش کنم. دیدنش مثل همیشه شیرین بود. از اینکه مجبور بودیم از خیر کافی شاپ همیشگیمون بگذریم خیلی راضی نبود. گفتم نگران نباش قول میدم دفعه بعد تو اون کافی شاپ قرار بگذاریم

وقتیکه خبر بیماریش رو شنیدم باهاش تلفنی صحبت کردم. تو آخرین تماس تلفنیمون به نفس نفس افتاده بود و سخت میتونست صحبت کنه، ولی حتی تو اون حال هم باز حوصله گپ زدن با منو داشت. هنوز هم پر از امید بود. یادمه که بهش گفتم که میدونم که این بیماری سختیه، ولی این رو هم میدونم که تو خیلی ارادت قویه و میتونی پشت این بیماری رو به خاک بزنی، خندید

افسوس که سلمی عزیز برخلاف چند دوره مداوا، روز پنج شنبه (27 خرداد 89، ساعت یازده شب) پس از هشت ماه مبارزه با بیماری از دنیا رفت

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
خوشحالم که فرصت داشتیم که به هم بگیم که چه دوستهای خوبی برای همیم
ممنون از دوستیت در تمام این سالها
روحت شاد
بدرود
© All rights reserved