Thursday 31 May 2012

The mericle of healing

Purple patches, turning into yellow areas that eventually fade into a faint shade of pink
Body's healing process is amazing
I wonder if the soul could heal in the same manner

© All rights reserved

Wednesday 16 May 2012

عزیز منچستر

برایم از لندن گوجه سبز و چغاله بادام آورده بود، انهم در بسته های توری سبز. این دو قلم از معدود مواد خوراکی ایران هستند که منحصرا در فروشگاه های ایرانی عرضه می شوند. بقیه خوراکی ها را می شود از فروشگاههای پاکستانی، عرب و ترکیه ای هم تهیه کرد. ولی مطمئنم که کم کم تب گوجه سبز به اینجا هم سرایت می کند. درست همانطوریکه لواشک، آجیل، سبزی خشک و غیره واگیر داشت

سالهای پیش وقتی به انگلیس آمدم،  مواد غذایی خاورمیانه کمتر برای فروش پیدا میشد. پیرمردی که گویا اهل قبرس بود و عزیز نام داشت تنها کسی بود که این مواد را در منچستر می فروخت. چقدر رفتن به مغازه اش را دوست داشتم. بوی نم، سبزی و میوه (مننجمله میوه هایی کپک زده که یک گوشه جمع می کرد و نمی دانم چرا تمایلی به دور انداختنشان نداشت) را هنوز بیاد دارم. با اینکه منطق حکم می کرد که باید از اجناس داخل مغازه وی دوری جست، اکثرا هفته ای یکبار را به مغازه او سر می زدیم. به آهستگی از پشت پیشخوان بیرون میامد و یکی یکی سفارشات ما را در کیسه نایلون های کوچک بسته بندی می کرد. سرمای داخل ساختمان که گاهی از برودت  بیرون سبقت می گرفت دندانهای ما را به رقص وامی داشت ولی گویا خودش به این سرما خو گرفته بود

می گفتند که  علی رغم ظاهرش متول است و علاوه بر مغازه خود مالک چند دستگاه مغازه کناریش نیز هست. همیشه روپوش چرک تاب سفیدی می پوشید، چشمهای غمگینی داشت و بیاد ندارم که هرگز لبخندش را دیده باشم.  وقتی رقابت برای عرضه محصولات غذایی ایران بیشتر شد، برای خرید به فروشگاههای ایرانی می رفتیم. بعدها شنیدم که عزیز از دنیا رفته و چون کسی را نداشته اموال باقی مانده و ردیف مغازه هایش به تصرف دولت رسیده

نمی دانم هنگام خاک سپاریش آیا کسی برای وداع سر خاکش حاضر شده یا نه

این پست بیاد اوست. روحش شاد


© All rights reserved

Tuesday 15 May 2012

از ما بخیر و از شما به سلامت

شنیدید که می گویند "عطایش را به لقایش بخشیدم"؟ شاید به ندرت بشود کسی را پیدا کرد که در طول زندگیش به افرادی که این ضرب المثل در مورد آنها مصداق دارد برخورد نکرده باشد

جالب اینجاست که گاهی حتی از "عطایی" هم خبری نیست و بنا به دلایلی "لقایی" را تحمل می کنی. بخصوص در ارتباطات شغلی این مسئله پیش میاید و یادگیری چگونه حرفه ای برخورد کردن با این افراد ضروری است. ولی گذشت تا کجا جایز است؟ البته پاسخ این سوال به فاکتورهایی چون شخصیت افراد، موقعیت و ماهیت تضادها بستگی دارد

حال تصور کنید که به خاطر همکاری با جمعی که هدفشان را باور داری و بدون اینکه این همکاری نفع مالی و شخصی برایت دربر داشته باشد، با دیگران هم قدم شدی. چون همه با هم در راه هدف قدم برمی دارید و چون هدف والاست تحمل مصائبی چون توقعات غیر معمول همراهان، مشغله فراوان و حتی غرولند های تکراری دیگران آنقدرها هم مشکل نیست. ولی گاهی اوضاع  بغرنج می شود و تحمل و سکوتت را به پای رضایت و نفهمیت می گذارند و می بینی که پاداش صرف وقت، هزینه و زحماتت چیزی جز بدهکاری های سنگین به دیگران نیست. آن موقع است که باید بگویی عطای نبوده را به لقایت بخشیدم

و من به مرز این بخشش رسیده ام


© All rights reserved

Saturday 12 May 2012

گزارش

امروز آخرین شکوفه های درخت های آلبالو و گیلاس هم به زمین ریختند
درخت سیب هنور غرق شکوفه است
بوتۀ یاس پر شده از گلهای ریز سفید معطر
و گلبرگ های بهار نارنج های گلدان اگرچه همه ریختند، در شیشه خالی مربا جمعشان کردم. شاید یک روز آفتابی اضافه اشان کنم به یک قوری چای
 قلمه شمعدانی گرفته و نشاهای کوچک "بیزی لیزی" حسابی در گلدان های آبی، سبز، قرمز و زردشان جا خوش کردند
 آسمان مزین به خورشید رنگ و رو رفته ای است که گاهی پر از وصله و پینۀ ابرهای سیاه می شود
امسال چهار فرشته طلائی به چهار گوشه حوض اضافه شدند و می دانم که وقتی که کسی نگاهشان نمی کند در هوا چرخی می زنند و در آب غوطه ای می خورند
در نیمه پایانی اردیبهشت هستیم
     وهوا اینجا بس سرد است


++++
امروز (25 اردیبهشت) روز بزرگداشت فردوسی است. یادش گرامی و روانش شاد


توانا بود هر که دانا بود     ز دانش دل پیر برنا بود


© All rights reserved

Thursday 10 May 2012

Love at first bite!




Originally uploaded by Shahireh


بعضی عشق نماها، نیازند ولی به اشتباه عشق پنداریمشان


© All rights reserved

Tuesday 8 May 2012

شما کدام را می پسندی


 جهودکشان (به تصحیح هارون وهومن، کتاب ارزان، استکهلم، سوئد، 1385 ه.ش. 2005 م.)  به عنوان نخستین رمان ایرانی معرفی شده. از این کتاب که حوالی سال 1280 ه. ش. نوشته شده و نویسنده آن گمنام است دو نسخه خطی بجا مانده (یکی در کتابخانۀ مرعشی نجفی - شماره  5862 و یکی درکتابخانۀ مرکزی و مرکز استاد دانشگاه تهران - شمارۀ 2878). ولی نمی دانم اگر قبول کنیم که جهودکشان اولین رمان ایرانی است، تکلیف داستان هایی چون امیرارسلان نامدار و حسین کرد  شبستری چه می شود. شاید هم منظور اشاره به داستان ها در سبک و قالب خاصی است

 اگر بشود به عشق و علاقه نسل های قدیمی به داستان سرایی تکیه کرد (شاید اکثر ما خاطراتی از پدربزرگ ها و مادربزرگ های خود و ذوق داستان سرایی آنها داشته باشیم) می توان گفت که از این گونه داستان ها زیاد بوده و احتمالا چون بیشتر داستان ها سینه به سینه نقل می شده و صرفا به دلیل نوشته نشدن کم کم از بین رفته. چنانچه اگر داستان امیرارسلان نامدار را فخر الدوله، دختر ناصر الدین شاه هنگامی که  میرزا محمدعلی نقیب‌الممالک، داستانگوی ناصرالدین‌شاه قاجار برای وی می‌گفته مکتوب نمی‌کرده احتمالا این داستان نیز باقی نمی ماند

با استناد به مقدمۀ کتاب، داستان به رسمی اشاره دارد که طی آن هر شش ماه و یا سالی یک بار جمعیتی به بهانه هایی (مثلا اینکه اقلیت های مذهبی  دست به بچه ربایی و بچه کشی زدند تا از خون آنها نان فطیر بپزند) به محله آنها حمله می کردند، به زن و فرزندان اقلیت ها تجاوز کرده واموالشان را می ربودند

تا اینجای ماجرا و روا بودن ریختن خون و غارت غیر مسلمان را که متاسفانه جمعی حتی در این دوران هم برحق می دانند، داشته باشید تا سری بزنیم به کتاب هزار و یک حکایت تاریخی (محمود حکیمی، 1366 چاپ دوم، انتشارات قلم) و به حکایتی به نقل از حسن دهلوی سجزی، فوائدالفواد، از جواهر ادب، چاپ پاکستان، ص80

خلاصه ماجرا اینچنین بود
امیرالمومنین زره خود را که مدتی گم شده بود، دست یک یهودی دید و گفت این زره من است. یهودی گفت آن را دعوی کن. امیرالمومنین گفت: از آنجا که من هم خلیفه هستم و هم مدعی پس بهتر است پیش شریح برویم. شریح به امیرالمومنین گفت: اگرچه خلیفه ما توئی اما چون به دعوی آمده ای، برابر یهودی بایست و پرسید آیا گواهی داری که زره مال توست؟ امیرالمومنین حسن و قنبر را گواه آورد. شریح گفت حسن پسر تو و قنبر غلام توست؛ گواهی ایشان نخواهم شنید و به یهودی گفت زره را بدار و ببر تا انگاه که دو گواه بیاورد. یهودی که این قضاوت را دید، اسلام آورد و زره را به امیرالمومنین داد و گفت این ملک توست. امیر المومنین هم آن زره را به او بخشید

درست و یا اشتباه بودن این دو مرجع را نمی دانم. همین قدر می دانم که تفاوت بین این دو برخورد از زمین تا آسمان است که به عنوان مثال و برای مقایسه آورده شده. عقل هم مانند تمامی اعضای بدن نیاز به فعالیت و چالش دارد. حال به منطق خود رجوع کن. کدام منش را شما پسندیده تر می دانی

All rights reserved

Google should immediately include the proper name for the Persian Gulf

اسم صحیح خلیج فارس 

http://www.niacinsight.com/2012/05/07/tell-goog،le-stop-playing-persian-gulf-name-games/#action

Monday 7 May 2012

First encounter


My first book crossing encounter yesterday in Style park

دیروز اولین باری بود که به یکی از این کتابها برخوردم. درود به هر کسی که این کار را پایه ریزی کرده و تمامی آنها که در برقرار ماندن این رسم دست داشتند. حتما کتاب را می خوانم و آنرا دوباره رها می کنم

کتاب را که کد مخصوص دارد می خوانی و آنرا در پارک، اداره  یا هر مکان عمومی که خواستی می گذاری. هر کسی که آنرا ببیند می تواند آنرا برداشته و بخواند و بعد به دیگری بدهد و یا مجددا در مکانی برای دیگری بگذارد. چنانچه بخواهی می توانی با وارد کردن کد کتاب در وب سایت "بوک کراسینگ" به صفحه مربوط به کتاب بروی و توضیحی در رابطه با اینکه چگونه و کجا کتاب را پیدا کردی بدهی. بدین نحو می شود مسیری را که کتاب طی کرده دنبال کرد. فکر می کنید می شود نظیر این برنامه را در ایران هم پیاده کرد؟ 

 نمی دانم بعد از خواندن کتاب را کجا بگذارم. اگر دوست داشتید در این ماجرا سهیم باشید و کتاب را بعد از من بخوانید یا اگر پیشنهادی برای اینکه کتاب را کجا بگذارم داشتید،  حتما خبر دهید



© All rights reserved

Sunday 6 May 2012

یادگرفتن خداحافظی لازمه

دوست خیلی محترمی تعریف می کرد که چندی قبل شرکتی داشته و یکی از بهترین دوستانش به عنوان مدیر شرکت آنرا می گردانده. مدتی می گذرد، کار شرکت نمی گیرد. این دوست گرامی تصمیم می گیرد که جلوی ضرر را بگیرد و هر چه سریع تر شرکت را منحل کند. جریان را بطور خیلی سربسته و در لفافه به دوستش می گویید ولی هیچگاه بطور جدی در این زمینه گفتگویی نمی شود. علت این عدم گفتگو را هم علاقه به دوستش و رودربایستی بیان می کند. تا سرانجام هنگامی که مدیر برای سفری چند صباحی از شهر خارج می شود او شرکت را منحل و حقوق و مزایای دوستش را تحویل همسر وی می دهد و به قول خودش حق دوستی را بجا میاورد. از نظر حقوقی این عمل احتمالا خالی از ایراد نبوده ولی نه برای قبول واقعیت فرصتی بوده (چه بسا که به تضمین حقوق دریافتی برنامه ریزی کرده بوده) و نه برای پیدا کردن شغل دیگری که جانشین منبع درآمد قبلی گردد. می توانستم تصور کنم که از این پس اعتماد به دیگران برای این فرد چقدر مشکل خواهد بود 
به یک ماجرای خاص کار ندارم ولی نمونۀ این برخورد را زیاد دیده ایم. مثلا نحوه استقبال از اعضای جدید تیم و شیوه های به اصطلاح خداحافظی تیم ملی فوتبال ایران در جام جهانی  2006 آلمان، این ماجرا را بیشتر ازاین باز نکنیم، بهتر است، ولی حتما یادتان هست که؟  
این شعر "... بی خبر رفتم که رفتم"  جریانش چیه؟ آخه چرا بی خبر؟ یک خداحافظی اینقدر مشکل است؟ هر چند خود بیان "بی خبر رفتن" هم اعترافی است بر قصد نهان
به هر حال روی سلام و درود تاکید زیاد داریم بد نیست گاهی به اهمیت خداحافظی نیز بپردازیم.  نیازی به وحشت از خداحافظی هم نیست، چرا که هر پایانی می تواند شروع مرحله جدیدی باشد هر چند که پذیرش آن سخت باشد
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم///////امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم//////دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند/////از گوشه ی بامی که پریدیم، پریدیم/////رم دادن صید خود از آغاز غلط بود/////حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم/////کوی تو که باغ ارم روضه ی خلد است/////انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم/////صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن/////گر میوه ی یک باغ نچیدیم، نچیدیم/////سرتا به قدم تیغ دعاییم و تو غافلهان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم/////وحشی سبب دوری و این قسم سخنها آن نیست که ما هم نشنیدیم، شنیدیم/////وحشی بافقی 
© All rights reserved

Saturday 5 May 2012

آتش پرستی؟ خیر


نـیا را هـمی بود آیین و کـیش
پرسـتیدن ایزدی بود بیش

نگـویی که آتـش پرسـتان بُـدنـد
پـرستـندهٔ پاک یـزدان بُـدنـد

بـدان گَه بُدی آتشِ خوبـرنگ
چو مر تازیان راست محراب سنگ

فردوسی


© All rights reserved

Shadows



What remains after a difficlt year


© All rights reserved

Thursday 3 May 2012

Poetry night


A group of us reading our poetry for "big writing for the small world" event
Akinyemi Oludele draw this portrait there and then
For more of Akinyemi's photos visit www.onashileartgallery.com

I'm the one on the right 


بر عکس آنچه فکر می کردم خیلی زود جای پارکی برای ماشین پیدا کردم ولی تا مدتها برای پیدا کردن محل قرار سرگردان بودم. انرژی و حس و حال منطقه "نوردن کوارتر" را دوست دارم. طیف جوانی که این منطقه پاتوق آنها است، شامل جمعیت دانشجو، هنرمند، نویسنده ، نوازنده، رقاص (می دانم که امروزه این لغت معنی چندان جالبی ندارد ولی تمام مشتقات کلمه رقص را دوست دارم) در مکان ها و کلاسهای رقص، موسیقی، نویسندگی، بازیگری و غیره این محل در حال رفت و آمدند و در کافی شاپ های متعدد محل استراحت می کنند. اغلب بیرون این کافی شاپ ها می ایستند و سیگاری دود می کنند و من برای دوری از دود سیگار همیشه از لب پیاده رو و با فاصله از کنارشان رد می شوم

در جستجوی محل کل خیابان "دیل" را بالا و پایین رفتم، دو ماشین پلیس در گوشه ای پارک کرده بودند و پلیسی با مرد جوانی صحبت می کرد. کیفم را محکم تر در بغلم فشردم و به راه ادامه دادم تا پرسان پرسان به محل قرار رسیدم

 در پایان کلاس های "پن" قرار بود که با جان، بچه های کلاس و مدیران و مهمانان مختلف اینجا جمع شویم و کتابی را که از شامل نوشته برخی از دوستان میشد ببینیم و ضمنا هر یک از ما نوشته های خود را برای جمعی بخواند. دی جی برنامه دختری بود بنام سشواتی و برای برنامه آهنگ هایی از نقاط مختلف دنیا راانتخاب کرده بود. آهنگ گل سنگم هایده که در هنگام ورودم به کافی شاپ از بلندگو پخش می شد، جو دلچسبی  را برای دیدار دوستانم  خلق کرده بود.  قول دادیم که با وجود پایان گرفتن کلاس ها هر چند وقت یکبار دور هم جمع شویم و در مورد نوشته هایمان صحبت کنیم و به اشعار یکدیگر گوش بدهیم. امیدوارم که قولمان فراموش نشود

عجیب است ولی گاهی به شخص و یا اشخاصی برمی خوریم که گمان می کنیم سالیان سال آنها را می شناسیم. هم کلاسی های "پن" من از این قماش هستند. دلم برایشان تنگ خواهد شد



© All rights reserved