Tuesday 23 June 2015

پرسه و قهوه به شرط کتاب -1


با تشکر از دوستانی که در اولین جلسه ی پرسه و قهوه به شرط کتاب شرکت داشتند. هدف گردش و تماشای بخشی از دیدنی های منچستر و گذراندن دمی به صحبت در مورد کتاب بود








Our first session of book club, Manchester, UK
© All rights reserved

Sunday 21 June 2015

WoW!

It's the longest day of the year and I have just returned from The wonder inn. The experience of seeing everyone's film on the big screen was wonderful. The audience was fantastic, too.
Thanks to my family and friends who attended the screening and supported me.

بلندترین روز سال و تجربه ی تماشای فیلم ها بر پرده ی سینما بی نظیر بود

© All rights reserved

Saturday 20 June 2015

بگذار دمی دیوانگی کنم

Frenetic moments can sometimes act as safety valves for full-blown madness. That's my excuse anyway.
لحظه های کوتاه دیوانگی = سوپاپ ایمنی برای جنون تمام عیار





© All rights reserved

بعدی از "من" به روایت فیلم

به پایان هفته ی فیلم سازی فشرده امان رسیدیم. هفته ای که ایده ها در میان گروه شکوفا شد، فرم گرفت و به مرحله ی عمل رسانده شد. بودن در کنار هنرمندانی که در شاخه های مختلف هنر فعالیت می کنند، بعد تازه ای از کار گروهی را بمن نمایاند. مشتاقانه منتظرم تا فیلم پرتره ی خودم را در کنار مجموعه ی فیلم های پرتره ی دیگر هنرمندان در نمایشگاهی به همین مناسبت (از ساعت 3 تا 5 بعد از ظهر یک شنبه 21 ژوئن) ببینم. شرکت در نمایشگاه و تماشای فیلم ها  رایگان است.  چنانچه خواستید برای غذا  (نفری 6 پوند) به گروه بپیوندید، از ساعت 2 تا 3 در همان مکان در خدمتتان خواهیم بود. فقط لطفا از قبل تعداد را اطلاع بدهید 


© All rights reserved

Thursday 18 June 2015

What a productive week :)

As Sara promised by 9 am on Monday, the door bell was fixed. I was the first one to arrive and from that moment on, it was obvious that @FirstPerson was going to be one of the best experiences of my life. Thanks to everyone for making this not only a productive and creative experience, but fun!
It is an honer to be one of the 16 artists involved. 



Feather ladies :)

Mat (Captain GreenScreen) had (and still has) a lot of editing!

Hilary took this photo, for Emma's film.

Rodger carries his soup to the table.

© All rights reserved

Manchester





Northern-Quarter, Manchester, UK
In one of it's rare sunny days.

منچستر روزهای آفتابی کمی در سال دارد، اما در این معدود روزها از زیباترین شهرهای دنیا هیچی کم ندارد. عکس های بالا را در فاصله 5 دقیقه ی بین پارکینگ و کلاس گرفته ام
I left the car park and started walking towards my class which was only 10 minutes away. Manchester took off its usual gritty grey overall revealing a spectacular beauty. And all in a 10 minuet walk.
© All rights reserved

Thursday 11 June 2015

Good vibes


 Buildings don't talk, this much I know :) but, I won't deny warm whispers of The Wonder Inn.







© All rights reserved

Wednesday 10 June 2015

اعجاز پيمان

به ديوار تكيه دادم و به صداي عشق كه نرم نوايي را زمزمه مي كرد گوش دادم، رسالتي بر دوش اين صداي خاموش غرق تماشاست. عجبا كه  در اين ورته سكوت را هم مي شود با چشمان فرياد زد.  از ورأي ديوار ديداري ممكن خواهد بود


© All rights reserved

زندگی در ایران یا اروپا

با خواندن دیدگاه یکی از خوانندگان وبلاگم در مورد پستی که چندی پیش نوشته بودم، بی ربط ندیدم که مطلبی در رابطه با  زندگی در اروپا در مقابل زندگی در ایران بنویسم. البته این نوشته هم مانند مطالب دیگر این وبلاگ بیان تجارب بنده است و ممکن است عمومیتی ندشته باشد

شاید خیلی هم مهم نباشد که کجا را برای زیستن انتخاب کرده ایم. شاید هم "انتخاب" کلمه ی درستی نباشد و "قسمت" منظور را  بهتر برساند. خلاصه ی مطلب این است که مهم نیست که کجا زندگی می کنیم، هرجا که باشیم نکات مثبت و منفی خود را خواهد داشت. هزینه ای برای آنچه بدست آورده ایم پرداخته ایم. هیچ کجا، حتی در ناکجاآباد، نه همه چیز بر وفق مراد است و نه همه چیز منفور و محکوم. شاید مهمترین اصل شناخت نکات مثبت و منفی مکان زندگیمان و بهره بردن از خوبی ها و دوری از بدی های اطراف باشد. بی ربط یا با ربط این شهر از مولانا به ذهنم آمد

من اگر دست زنانم نه من از دست زنانم
نه از اینم نه از آنم من از آن شهر کلانم
نه پی زمر و قمارم نه پی خمر و عقارم
نه خمیرم نه خمارم نه چنینم نه چنانم
من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهل زمانم
خرد پوره آدم چه خبر دارد از این دم
که من از جمله عالم به دو صد پرده نهانم
مشنو این سخن از من و نه زین خاطر روشن
که از این ظاهر و باطن نه پذیرم نه ستانم


با تشکر از 
clip

© All rights reserved

Tuesday 9 June 2015

With Filmonik





Can learning be as FUN as playing with Lego? Apparently it can.

کلاس هفته پیش مثل آب خوردن نبود، ولی آرام جان بود

© All rights reserved

Monday 8 June 2015

ضد حزب گرایی گیو

از کارگاه شاهنامه خوانی در منچستر برمی گردم، قطعه ای که آقا کیومرث لطف کرده و برایمان خواندند در مورد رفتار کی کاووس با رستم بدنبال عدم عجله ی او (رستم) پس از احظارش توسط کی کاووس بود. گیو از اینکه کی کاووس با رستم بد تا کرده، ناراحت می شود و اعتراض می کند
حال جالب اینجاست، هنگامی که فرود اسب طوس را از پای درمیاورد  و باعث می شود تا طوس پیاده به سپاه بپیوندد و مورد تمسخر  قرار گیرد، گیو ناراحت می شود و با اینکه خود را طرفدار سیاوش (پدر فرود) می خواند، این رفتار فرود با طوس را نمی پذیرد و به همین خاطر به مبارزه با فرود می رود

بپیچید زان کار پرمایه گیو
که آمد پیاده سپهدار نیو
چنین گفت کین را خود اندازه نیست
رخ نامداران برین تازه نیست
اگر شهریارست با گوشوار
چه گیرد چنین لشکر کشن خوار
نباید که باشیم همداستان
به هر گونه ی کو زند داستان
اگر طوس یک بار تندی نمود
زمانه پرآزار گشت از فرود
همه جان فدای سیاوش کنیم
نباید که این بد فرامش کنیم
زرسپ گرانمایه زو شد بباد
سواری سرافراز نوذرنژاد
بخونست غرقه تن ریونیز
ازین بیش خواری چه بینیم نیز
گرو پور جمست و مغز قباد
بنادانی این جنگ را برگشاد

چه زیباست طرفداری از شیوه ی پهلوانی بدون توجه به اینکه چه کسی حمله کرده و چه کسی به دفاع برخاسته. کار نادرست، نادرست است حال از هر که سر زند


© All rights reserved

شاهنامه خوانی در منچستر 71

گیو برای رزم با فرود جوشن می پوشد و براه می افتد. فرود از تخوار اسم و رسم سوار را می پرسد. تخوار گیو را معرفی می کند. فرود که نمی خواهد به گیو آزار برساند،  اسب او را نشانه می گیرد تا گیو با کشته شدن اسبش بناچار بازگردد

همی گفت و جوشن همی بست گرم
همی بر تنش بر بدرید چرم
نشست از بر اژدهای دژم
خرامان بیامد براه چرم
+++
همه یک ز دیگر دلاورترند
چو خورشید تابان بدو پیکرند
ولیکن خرد نیست با پهلوان
سر بی خرد چون تن بی روان
نباشند پیروز ترسم بکین
مگر خسرو آید بتوران زمین
بکین پدر جمله پشت آوریم
مگر دشمنان را به مشت آوریم
+++
بگوکین سوار سرافراز کیست
که بر دست و تیغش بباید گریست
+++
وراگیو خوانند پیلست و بس
که در رزم دریای نیلست و بس
چو بر زه بشست اندر آری گره
خدنگت نیابد گذر بر زره
+++
بکش چرخ و پیکان سوی اسپ ران
مگر خسته گردد هیون گران
پیاده شود بازگردد مگر
کشان چون سپهبد بگردن سپر

بعد از اینکه فرود اسب گیو را از پا درمی آورد، گیو برمیگردد، گردان ضمن تمسخر او سپاس می گویند که او (گیو) سالم است

بزد تیر بر سینه ی اسپ گیو
فرود آمد از باره برگشت نیو
ز بام سپد کوه خنده بخاست
همی مغز گیو از گواژه بکاست
برفتند گردان همه پیش گیو
که یزدان سپاس ای سپهدار نیو

بیژن، فرزند گیو پدرش را نکوهش می کند که چرا به یک سوار پشت کردی و برگشتی. گیو هم تازیانه ای به بیژن می زند (به رسم پدران ایرانی :) که از خرد جنگی چیزی بار تو نیست. بیژن هم دل آزرده می شود و سوگند می خورد که به رزم فرود برود تا انتقام زراسب را نگرفته برنگردد

برگیو شد بیژن شیر مرد
فراوان سخنها بگفت از نبرد
که ای باب شیراوژن تیزچنگ
کجا پیل با تو نرفتی بجنگ
چرا دید پشت ترا یک سوار
که دست تو بودی بهر کارزار
ز ترکی چنین اسپ خسته بدست
برفتی سراسیمه برسان مست
+++
بدو گفت چون کشته شد بارگی
بدو دادمی سر به یکبارگی
همی گفت گفتارهای درشت
چو بیژن چنان دید بنمود پشت
برآشفت گیو از گشاد برش
یکی تازیانه بزد بر سرش
بدو گفت نشنیدی از رهنمای
که با رزمت اندیشه باید بجای
نه تو مغز داری نه رای و خرد
چنین گفت را کس بکیفر برد
دل بیژن آمد ز تندی بدرد
بدادار دارنده سوگند خورد
که زین را نگردانم از پشت اسپ
مگر کشته آیم بکین زرسپ

بیژن پیش گستهم می رود و از او اسب جنگی می خواهد تا به رزم فرود رود، گستهم هم او را پند می دهد که کسی دسترسی بر فرود نخواهد داشت که او بر بالای کوه است و مکانی مناسب را در اختیار دارد، مگر انکه تو پر کرکس داشته باشی

وزآنجا بیامد دلی پر ز غم
سری پر ز کینه بر گستهم
کز اسپان تو باره ای دستکش
کجا بر خرامد بافراز خوش
+++
چنین داد پاسخ که این نیست روی
ابر خیره گرد بلاها مپوی
زرسپ سپهدار چون ریونیز
سپهبد که گیتی ندارد بچیز
پدرت آنکه پیل ژیان بشکرد
بگردنده گردون همی ننگرد
ازو بازگشتند دل پر ز درد
کس آورد با کوه خارا نکرد
مگر پر کرگس بود رهنمای
وگرنه بران دژ که پوید بپای

بیژن هنوز هم بر مبارزه با فرود پافشاری می کند و می گوید که برای انجام این رزم سوگند خورده ام. گستهم می گوید فقط دو اسب برای من مانده که یکی از آنها وسایلم را جابجا می کند، اگر این را هم فرود بکشد دیگر اسبی به این خوبی نمی توانم پیدا کنم. بیژن هم می گوید اصلا اسب نخواستیم،  من بی اسب به رزم فرود می روم

بدو گفت بیژن که مشکن دلم
کنون یال و بازو ز هم بگسلم
یکی سخت سوگند خوردم بماه
بدادار گیهان و دیهیم شاه
کزین ترک من برنگردانم اسپ
زمانم سراید مگر چون زرسپ
+++
مرا بارگیر اینک جوشن کشد
دو ماندست اگر زین یکی را کشد
نیابم دگر نیز همتای او
برنگ و تگ و زور و بالای اوی
+++
بدو گفت بیژن بکین زرسپپ
پیاده بپویم نخواهم خود اسپ

گستهم با شنیدن این حرف و وقتی می بیند که بیژن مصمم است دگرگون می شود و می گوید که نمی خواهد مویی از سر او (بیژن) کم شود. از بیژن می خواهد که خود اسبی که مناسب می بیند انتخاب کند. چنانچه اسب هم کشته شد موردی نیست

چنین داد پاسخ بدو گستهم
که مویی نخواهم ز تو بیش و کم
مرا گر بود بارگی ده هزار
همه موی پر از گوهر شاهوار
ندارم بدین از تو آن را دریغ
نه گنج و نه جان و نه اسپ و نه تیغ
برو یک بیک بارگیها ببین
کدامت به آید یکی برگزین
بفرمای تا زین بر آن کت هواست
بسازند اگر کشته آید رواست
یکی رخش بودش بکردار گرگ
کشیده زهار و بلند و سترگ
ز بهر جهانجوی مرد جوان
برو برفگندند بر گستوان

گیو که این ماجرا را می شنود، از گستهم تشکر می کند و زره سیاوش و کلاه خود خودش را برای سپاس و احتمالا بهای اسبش به او می دهد. گستهم هم زره و کلاه خود  را به بیژن که عازم رزم بوده، می دهد

دل گیو شد زان سخن پر ز دود
چو اندیشه کرد از گشاد فرود
فرستاد و مر گستهم را بخواند
بسی داستانهای نیکو براند
فرستاد درع سیاوش برش
همان خسروانی یکی مغفرش
بیاورد گستهم درع نبرد
بپوشید بیژن بکردار گرد

بیژن به نبرد با فرود می رود، تخواد که مسئول معرفی رزمندگان ایران بوده، بیژن را به عنوان تنها فرزند گیو معرفی می کند و می گوید چنانچه تو او را از پای درآوری، سخت دل گیو و برادرت کی خسرو را خواهی شکست. بعلاوه او زره سیاوش را بتن دارد و تیر و نیزه بر او سازگار نخواهد بود

بخسرو تخوار سراینده گفت
که این را ز ایران کسی نیست جفت
که فرزند گیوست مردی دلیر
بهر رزم پیروز باشد چو شیر
ندارد جز او گیو فرزند نیز
گرامیترستش ز گنج و ز چیز
تو اکنون سوی بارگی دار دست
دل شاه ایران نشاید شکست
و دیگر که دارد همی آن زره
کجا گیو زد بر میان برگره
برو تیر و ژوپین نیابد گذار
سزد گر پیاده کند کارزار
تو با او بسنده نباشی بجنگ
نگه کن که الماس دارد بچنگ

فرود هم اسب بیژن را نشانه می رود. بیژن به نبرد با پای پیاده برمی خیزد

بزد تیر بر اسپ بیژن فرود
تو گفتی باسپ اندرون جان نبود
بیفتاد و بیژن جدا گشت ازوی
سوی تیغ با تیغ بنهاد روی
یکی نعره زد کای سوار دلیر
بمان تا ببینی کنون رزم شیر
ندانی که بی اسپ مردان جنگ
بیایند با تیغ هندی بچنگ
ببینی مرا گر بمانی بجای
به پیکار ازین پس نیایدت رای 


فرود مجبور به فرار می شود و بيژن هم او را دنبال می کند. اینبار بیژن، فرود را از اسب میندازد. فرود به دژ می گریزد

فرود گرانمایه زو بازگشت
همه باره ی دژ پرآواز گشت
دوان بیژن آمد پس پشت اوی
یکی تیغ بد تیز در مشت اوی
به برگستوان بر زد و کرد چاک
گرانمایه اسپ اندر آمد بخاک
به دربند حصن اندر آمد فرود
دلیران در دژ ببستند زود
+++
خروشید بیژن که ای نامدار
ز مردی پیاده دلیر و سوار
چنین بازگشتی و شرمت نبود
دریغ آن دل و نام جنگی فرود

بیژن به سراغ طوس می رود و از او یاری می خواهد، طوس هم سوگند می خورد که به دژ بتازد و فرود را بچنگ آورد

بیامد بر طوس زان رزمگاه
چنین گفت کای پهلوان سپاه
سزد گر برزم چنین یک دلیر
شود نامبردار یک دشت شیر
+++
سپهبد بدارنده سوگند خورد
کزین دژ برآرم بخورشید گرد
بکین زرسپ گرامی سپاه
برآرم بسازم یکی رزمگاه

از طرفی مادر فرود شب در خواب می بیند که دژ به آتش کشیده شده، سراسیمه برمی خیزد، سپاه ایران را در دشت می بیند. به سراغ فرود می رود. فرود هم می گوید که آرام باش که عمر من سر رسیده ولی از ایرانیان امان نخواهم خواست و ایستاده (غرم وار) می میرم

بخواب آتشی دید کز دژ بلند
برافروختی پیش آن ارجمند
سراسر سپد کوه بفروختی
پرستنده و دژ همی سوختی
دلش گشت پر درد و بیدار گشت
روانش پر از درد و تیمار گشت
بباره برآمد جهان بنگرید
همه کوه پرجوشن و نیزه دید
رخش گشت پرخون و دل پر ز دود
بیامد به بالین فرخ فرود
بدو گفت بیدار گرد ای پسر
که ما را بد آمد ز اختر بسر
سراسر همه کوه پر دشمنست
در دژ پر از نیزه و جوشنست
بمادر چنین گفت جنگی فرود
که از غم چه داری دلت پر ز دود
مرا گر زمانه شدست اسپری
زمانه ز بخشش فزون نشمری
بروز جوانی پدر کشته شد
مرا روز چون روز او گشته شد
+++
بکوشم نمیرم مگر غرم وار
نخواهم ز ایرانیان زینهار

جنگ بین سپاه ایرانیان و سپاه فرود در بیرون از دژ درمی گیرد. ایرانیان شمار زیادی از سپاه توران را از پا درمیاودند. بیژن و رهام به دنبال فرود می روند و بازوی او را قطع می کنند، ولی فرود خونین خود را به دژ می رساند. در دژ مادرش با پرستارها او را به تخت می برند ولی فرود (فرزند سیاوش و برادر کی خسرو) جان می دهد

برون آمد از باره ی دژ فرود
دلیران ترکان هرآنکس که بود
ز گرد سواران و ز گرز و تیر
سر کوه شد همچو دریای قیر
+++
ازین گونه تا گشت خورشید راست
سپاه فرود دلاور بکاست
+++
چو بیژن پدید آمد اندر نشیب
سبک شد عنان و گران شد رکیب
فرود جوان ترگ بیژن بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
چو رهام گرد اندر آمد به پشت
خروشان یکی تیغ هندی به مشت
بزد بر سر کتف مرد دلیر
فرود آمد از دوش دستش به زیر
+++
بدژ در شد و در ببستند زود
شد آن نامور شیر جنگی فرود
بشد با پرستندگان مادرش
گرفتند پوشیدگان در برش
بزاری فگندند بر تخت عاج
نبد شاه را روز هنگام تاج
+++
همی کند جان آن گرامی فرود
همه تخت مویه همه حصن رود

چون پیروزی ایرانیان نزدیک بود، تورانیان وسایل و مال و منالی که در دژ بود را سوزانده و سپس پرستارها خود را از بالای دژ به پایین می اندازند و دست به خودکشی جمعی می زنند. در پایان هم مادر فرود در کنار تخت پسرش با خنجر خودکشی می کند

پرستندگان بر سر دژ شدند
همه خویشتن بر زمین برزدند
یکی آتشی خود جریره فروخت
همه گنجها را بتش بسوخت
یکی تیغ بگرفت زان پس بدست
در خانه ی تازی اسپان ببست
شکمشان بدرید و ببرید پی
همی ریخت از دیده خوناب و خوی
بیامد ببالین فرخ فرود
یکی دشنه با او چو آب کبود
دو رخ را بروی پسر بر نهاد
شکم بردرید و برش جان بداد

سپاه ایران به دژ وارد می شود و شروع به جمع کردن غنیمت های جنگی که مانده بوده می کنند. بهرام وارد دژ می شود و از دیدن آن صحنه دگرگون می شود و به سپاه ایران می گوید که ناسلامتی به خونخواهی سیاوش آمده اید

در دژ بکندند ایرانیان
بغارت ببستند یکسر میان
چو بهرام نزدیک آن باره شد
از اندوه یکسر دلش پاره شد
بایرانیان گفت کین از پدر
بسی خوارتر مرد و هم زارتر
کشنده سیاوش چاکر نبود
ببالینش بر کشته مادر نبود
همه دژ سراسر برافروخته
همه خان و مان کنده و سوخته
بایرانیان گفت کز کردگار
بترسید وز گردش روزگار
+++
زکیخسرو اکنون ندارید شرم
که چندان سخن گفت با طوس نرم
بکین سیاوش فرستادتان
بسی پند و اندرزها دادتان
ز خون برادر چو آگه شود
همه شرم و آذرم کوته شود
ز رهام وز بیژن تیز مغز
نیاید بگیتی یکی کار نغز

طوس وارد دژ می شود، و صحنه ی دلخراش را شاهد می شود. گودرز اندرز می دهد که همه ی این بلاها از تندخویی به سر ما آمد

هماننگه بیامد سپهدار طوس
براه کلات اندر آورد کوس
چو گودرز و چون گیو کنداوران
ز گردان ایران سپاهی گران
سپهبد بسوی سپدکوه شد
وزانجا بنزدیکی انبوه شد
چو آمد ببالین آن کشته زار
بران تخت با مادر افگنده خوار
بیک دست بهرام پر آب چشم
نشسته ببالین او پر ز خشم
بدست دگر زنگه ی شاوران
برو انجمن گشته کنداوران
گوی چون درختی بران تخت عاج
بدیدار ماه و ببالای ساج
سیاوش بد خفته بر تخت زر
ابا جوشن و تیغ و گرز و کمر
برو زار بگریست گودرز و گیو
بزرگان چو گرگین و بهرام نیو
رخ طوس شد پر ز خون جگر
ز درد فرود و ز درد پسر
که تندی پشیمانی آردت بار
تو در بوستان تخم تندی مکار
+++
چنین گفت گودرز با طوس و گیو
همان نامداران و گردان نیو
که تندی نه کار سپهبد بود
سپهبد که تندی کند بد بود
+++
هنر بی خرد در دل مرد تند
چو تیغی که گردد ز زنگار کند

سپس اجساد فرود، زراسپ و ریونیز که در دو سپاه مقابل هم جنگیدند را کنار هم به دخمه ای که برپاکردند، سپردند

بفرمود تا دخمه ی شاهوار
بکردند بر تیغ آن کوهسار
نهادند زیراندرش تخت زر
بدیبای زربفت و زرین کمر
تن شاهوارش بیاراستند
گل و مشک و کافور و می خواستند
سرش را بکافور کردند خشک
رخش را بعطر و گلاب و بمشک
نهادند بر تخت و گشتند باز
شد آن شیردل شاه گرد نفراز
زراسپ سرافراز با ریونیز
نهادند در پهلوی شاه نیز
سپهبد بران ریش کافورگون
ببارید از دیدگان جوی خون
لغاتی که آموختم
غو = داد و فریاد
بارگی = اسب
غرم = میش کوهی

ابیاتی که دوست داشتم
ببازیگری ماند این چرخ مست
که بازی برآرد به هفتاد دست
زمانی بخنجر زمانی بتیغ
زمانی بباد و زمانی بمیغ
زمانی بدست یکی ناسزا
زمانی خود از درد و سختی رها
زمانی دهد تخت و گنج و کلاه

زمانی غم و رنج و خواری و چاه

سرانجام خاکست بالین اوی
دریغ آن دل و رای و آیین اوی

شجره نامه
زرسب = پسر طوس
ریونیز = داماد طوس
بیژن = فرزند گیو
فرود = فرزند سیاوش

قسمت های پیشین

ص 524 رزم بیژن با پلاشان
© All rights reserved

Sunday 7 June 2015

Under the weight of LOVE


Love locks, Oxford road

 خبر جمع آوری قفل های عشق از پل "پون دزار" در پاریس از اخبار داغ روز است
  به شیوه ی تبلیغات تلویزیون های ماهواره ای: قابل توجه عشاق! برای بستن  قفل دنبال پل می گردید؟ از نبود نرده برای جاودانه ساختن عشق خود رنج می برید؟ دیگر نگران نباشید ما به شما پل کانال "راچدیل" در خیابان "اکسفورد" شهر منچستر را توصیه می کنیم

If removal of love-padlocks from the Pont des Arts worries you, how about giving the Rochdale Canal bridge on Oxford road @Manchester a try! 

© All rights reserved

Friday 5 June 2015

About time!




A good day for women everywhere.

به امید روزی که میادین فوتبال به روی زنان ایران زمین هم باز باشد


© All rights reserved

Monday 1 June 2015

در شکوه خرابات

خراسان گردی – رباط سفید
از مجموعه ی سفرنامه های شهیره

واپسین یادبودی که به روشنی بیاد میاورم، به زمانی برمی گردد که رف ایوان بالایی رباط سفید بودم. چراغ دودی که در آغوشم می سوخت و هر شب به همت پیر خمیده-پشت منزلگاه روشن می شد، کمتر از بقیه ی چراغ ها دود می کرد، با این حال رنگ و رویم  از دوده سیاه بود. نمی دانم چه بر سر آن چراغ و بنای رباط آمده، من کی و چگونه از رف جدا شدم و به سنگی خرد تبدیل؟ همین قدر می دانم که زندگی دوباره ام در دستان پسرکی که حفره ای را حفر می کرد و مرا از قعر توده ای خاک بیرون کشید، شروع شد.  مدتی گیج روی زمین داغ بی حرکت افتادم. درست نمی دانستم بقایای خرابه-مانند پیش رویم چه بود و نشان از کدامین آبادی داشت. شنریزه های اطرافم هم موقعیت مرا داشتند، رقبت یا رمقی به سخن گفتن نبود، مطمئن بودم که با شوکت گذشته فاصله زیادی دارم. چند کودک در فضای مقابل با دُلک گردی که آن را توپ می خواندند، بازی می کردند. چند بار توپ آنها نزدیک من افتاد، سعی کردم خودم را به توپ بچسبانم، ولی میسر نشد. تا اینکه چند مسافر ملبس به تنپوش هایی از دیاری غریب قدم زنان و خندان از نزدیک من عبور کردند. با جهشی خودم را به سرعت در پاپوش یکی از آنان پنهان کردم. باید به شیوه ای به درون بنا می رفتم و به خودم ثابت می کردم که شکی که در من جان می گرفت، بی پایه بود. چگونه ممکن بود که خرابه ی روبرویم همان رباط پرغوغای همیشگی باشد. جوانان به درون بنا رفتند و من آرام از گوشه ی پاپوش خاتون سرک کشیدم. دیوارهای ترک خورده و خشت های فروهشته که در برخی نقاط سعی در ترمیم آنها شده بود احاطه ام کرده بود. از صحبت های جسته و گریخته ی جوانان متوجه شدم که از بلاد تیمور نیستند. خاتون در کنار آنچه از بادگیری برجا مانده بود ایستاد و با حیرت و هیجان دیگران را نیز به آن مکان فراخواند و وجود چیزی که کولرطبیعی نامیدش را اعلام کرد. کمی سرم را بالا آوردم تا متوجه بشوم دقیقا به چه اشاره می کرد. حرکت نه چندان سنجیده ی من باعث شد که وجودم داخل پاپوش برملا گردد. خاتون خم شد، پاپوش را از پا در آورد و در حالیکه روی یکپا ایستاده بود لنگه ی پاپوش را تکانی داد، از درون پاپوش مقابل پای او افتادم. کمی از واکنش احتمالی خاتون در هراس بودم ولی او بی اعتنا پس از اینکه پاپوش را مجددا پا کرد، از کنارم رد شد. به خاطر آوردم که خردتر از آنم که توجه کسی را بخود جلب کنم. ذره ای بودم مانند دیوارهای فروریخته ی بنایی که مرا در حصار خود داشت. به اطراف نگاه کردم، تاقچه ی مثلث شکل و دوده زده ای به من لبخند زد. او خود من بود، پاره ای از من، یا شاید من پاره ای از او بودم. چگونه؟ نمی دانم! اتاق دور سرم می چرخید. چشمانم را بستم،  همان هیاهوی همیشگی در گوشم پیچید و دنیایی در مقابل چشمان بسته ام شکل گرفت. طنین صدای رهگذران، شیهه ی اسبان، زنگوله ی شترها، کوزه های آب خنک تازه از چشمه پر شده، طاق های ضربی و پرتوی نورگیرها توام با صدای رسا و نوای آهنگین درویش شاهنامه خوانی که هیچ نمی دانم از کجا پیدایش شده بود
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از گردش آفتاب
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند

























































دیگر سفرنامه های شهیره
موزه ویکتوریا و آلبرت لندن
مشهد موزه ی مردم شناسی
آنالیا، ترکیه
یخچال قدیمی - خراسان
© All rights reserved