خراسان گردی – رباط سفید
واپسین یادبودی که به روشنی بیاد میاورم، به زمانی برمی گردد که رف ایوان بالایی رباط سفید بودم. چراغ دودی که در آغوشم می سوخت و هر شب به همت پیر خمیده-پشت منزلگاه روشن می شد، کمتر از بقیه ی چراغ ها دود می کرد، با این حال رنگ و رویم از دوده سیاه بود. نمی دانم چه بر سر آن چراغ و بنای رباط آمده، من کی و چگونه از رف جدا شدم و به سنگی خرد تبدیل؟ همین قدر می دانم که زندگی دوباره ام در دستان پسرکی که حفره ای را حفر می کرد و مرا از قعر توده ای خاک بیرون کشید، شروع شد. مدتی گیج روی زمین داغ بی حرکت افتادم. درست نمی دانستم بقایای خرابه-مانند پیش رویم چه بود و نشان از کدامین آبادی داشت. شنریزه های اطرافم هم موقعیت مرا داشتند، رقبت یا رمقی به سخن گفتن نبود، مطمئن بودم که با شوکت گذشته فاصله زیادی دارم. چند کودک در فضای مقابل با دُلک گردی که آن را توپ می خواندند، بازی می کردند. چند بار توپ آنها نزدیک من افتاد، سعی کردم خودم را به توپ بچسبانم، ولی میسر نشد. تا اینکه چند مسافر ملبس به تنپوش هایی از دیاری غریب قدم زنان و خندان از نزدیک من عبور کردند. با جهشی خودم را به سرعت در پاپوش یکی از آنان پنهان کردم. باید به شیوه ای به درون بنا می رفتم و به خودم ثابت می کردم که شکی که در من جان می گرفت، بی پایه بود. چگونه ممکن بود که خرابه ی روبرویم همان رباط پرغوغای همیشگی باشد. جوانان به درون بنا رفتند و من آرام از گوشه ی پاپوش خاتون سرک کشیدم. دیوارهای ترک خورده و خشت های فروهشته که در برخی نقاط سعی در ترمیم آنها شده بود احاطه ام کرده بود. از صحبت های جسته و گریخته ی جوانان متوجه شدم که از بلاد تیمور نیستند. خاتون در کنار آنچه از بادگیری برجا مانده بود ایستاد و با حیرت و هیجان دیگران را نیز به آن مکان فراخواند و وجود چیزی که کولرطبیعی نامیدش را اعلام کرد. کمی سرم را بالا آوردم تا متوجه بشوم دقیقا به چه اشاره می کرد. حرکت نه چندان سنجیده ی من باعث شد که وجودم داخل پاپوش برملا گردد. خاتون خم شد، پاپوش را از پا در آورد و در حالیکه روی یکپا ایستاده بود لنگه ی پاپوش را تکانی داد، از درون پاپوش مقابل پای او افتادم. کمی از واکنش احتمالی خاتون در هراس بودم ولی او بی اعتنا پس از اینکه پاپوش را مجددا پا کرد، از کنارم رد شد. به خاطر آوردم که خردتر از آنم که توجه کسی را بخود جلب کنم. ذره ای بودم مانند دیوارهای فروریخته ی بنایی که مرا در حصار خود داشت. به اطراف نگاه کردم، تاقچه ی مثلث شکل و دوده زده ای به من لبخند زد. او خود من بود، پاره ای از من، یا شاید من پاره ای از او بودم. چگونه؟ نمی دانم! اتاق دور سرم می چرخید. چشمانم را بستم، همان هیاهوی همیشگی در گوشم پیچید و دنیایی در مقابل چشمان بسته ام شکل گرفت. طنین صدای رهگذران، شیهه ی اسبان، زنگوله ی شترها، کوزه های آب خنک تازه از چشمه پر شده، طاق های ضربی و پرتوی نورگیرها توام با صدای رسا و نوای آهنگین درویش شاهنامه خوانی که هیچ نمی دانم از کجا پیدایش شده بود
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از گردش آفتاب
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
3 comments:
این پست عالی بود. منو برد به یه حال و هوای دیگه.
واقعا ممنون شهیره بانو
آفرین و آفرین و صد آفرین یه این نوشته بسیار زیبات. احساس کردم که اون سنگم و غریبه! با عکسهای زیبایی که گرفته بودی دلم برای آثار تاریخی زیبایمان (که میشه گفت.. آوار تاریخی!)سوخت. متاسفانه قسمتهای بسیاری از آثار تاریخیمان بیرحمانه به خارجیها فروخته میشوند که دیگر هیچوقت به ایران برنمیگردند. ممنون
سلام بسیار زیبا و دینی بود یادم آمد و با این نوشتار زیبای شما هوس کردم دوباره آنجا را ببینم ولی الان آنجا را به یک نمایشگاه هنری اختصاص داده اند
Post a Comment