Monday 30 April 2012

زن = مرد

.
کتاب شاهزاده خانم (جین ساسون، ترجمه منیژه شیخ جوادی، نشرپیکان، 1387) داستانی واقعی است از زندگی زنی از طبقۀ اشرافی عربستان. در این داستان سلطانه (نام مستعار زنی که احتمالا با چاپ این کتاب زندگیش به خطر می افتد) پرده از رفتار وقیحانه مردان و واقعیت بردگی زنان این سرزمین برمی دارد

چهل و هفت زن شجاعی که قانون حاکم (اشاره به قانون منع رانندگی زنان) را زیر پا گذاشته بودند به زودی تحت شکنجه و" مجازات بنیادگرایان قرار گرفتند...شهامت آنها به از دست دادن شغل، گرفته شدن گذرنامه و ایذا و آزار خانواده شان منجر گردید" ص 218

شاید به نظر خواننده برخی از ماجراهای درج شده در کتاب اغراق آمیز باشد، ولی در کمال تاسف باید اعلام کنم که خیلی از جلوه های نکبت بار زندگی این زن (گرچه سلطانه زنی است از طبقه اشرافی و بسیار متمول که در جامعه عربستان ارزشی بالاتر از ارزش زنان طبقات فقیر دارد) می توانست زندگی برخی از زنان ایرانی باشد. زندگی زنانی که در تسلط کامل مردان و اسیر قوانین و سنت مردسالاری هستند

 لازم به تذکر است که در رابطه با آزادی زنان افکار، گفتار و رفتار هر یک از ما چه مستقیم و چه غیرمستقیم در کاهش یا افزایش میزان خشونت علیه زنان موثر است 

 با وجود شیر زنان و مردانی که در راه کسب حدافل حقوق انسانی خود و همنوعانشان سر به طغیان بر علیه منش ها و سنت های برده داری برداشته اند و مردانی که به مادران، خواهران، همسران و دختران خود نه به عنوان مخلوقاتی زیر دست و در خدمت آنان بلکه انسانهایی برابر می نگرند می توان به آیندۀ زنان خاورمیانه و از بین رفتن الگوی مکرر رنج زنان در این منطقه امیدوار بود


© All rights reserved

Sunday 29 April 2012

روز ملی خلیج فارس

Persian Gulf it is and will always be, the image below has been copied from an email
به ندرت روز خاصی بنام روز ملی اعلام میشه، ولی روز ملی خلیج فارس بهانه ای است که به ایران بیندیشیم


.

روز مرگی

 هیچ وقت نفهمید که چرا کودکی که هر روز برایش آب و دانه می گذاشت ناگهان سنگی را به سمت او پرتاب کرد. سوزش محل زخم پشت کتفش مدتها طول کشید تا به درد مزمنی مبدل شد

 چرک، خون و التهاب حاد با پادزهر زمان ظاهرا چون آتش فشانی خاموش از فوران باز ایستاد ولی احساس خواب رفتگی که از همان لحظه اول در بال راستش زاییده شد و کثرت درد کتف تا مدتها حضورش را نهان  نگه داشته بود اکنون با شدت بیشتری بی حسیش را بروز می داد تا جایی که کم کم توان پروازش را از بین می برد

  زیر بارش بارانی ریز بر تنه درختی تکیه داده بود و به هم نوعان خود که بر بلندای شاخه ها به انتظار پایان بارش نشسته بودند نگاهی انداخت

با خود می اندیشید که شاید تقاص لذت دانه هایی را که از دست کودک خورده پس می دهد 

© All rights reserved

Friday 27 April 2012

One of those days!

I'm sure we all have days that everything goes wrong and nothing seem to work; the more you try, the harder you fall.
Well, since morning, my computer has crashed twice and the main plan for today has been cancelled.
I think I'll go back to bed and conserve my energy!

© All rights reserved

Monday 23 April 2012

My first millennium!


Hard to believe! But this is the 1000th post on my personal blog page (on all three of them, that is). I still remember the very first entry, The last sunset back in 2008.

Still my readers are as scarce as before, although I managed to gain ten followers! This is not a grumble! There is a vague sense of comfort in knowing that if you publish something online you have a chance to sleep on it and come back to it at a later date without it been read!
:)

On a more serious note, thanks to my blog’s ten supporters (Prajeshsen, rr2322858, Torghabeh, Mr Scott, JML, Persian seda, nadia, caucasus and Juinho). Thank you also to other readers that visit my page and look at the traces of my tap-dancing fingers on the keyboard. Thanks a 1000!


وبلاگ  من (البته هر سه تای آنها روی هم) مزین به هزارمین پست خود شد
:)))
 ممنون از دوستان و خوانندگانی که در طی این مدت همراهم بودند


© All rights reserved

Saturday 21 April 2012

پیدا نامی نه چندان معروف

بپرس چی کاره ام؟
یعنی چی؟
تو بپرس
که چی بشه مثلا؟
خب، تا بگم که چی کاره ام دیگه
چی کاره ای؟
نویسنده
خب حالا که چی؟
هیچ چی. تا حالا خودم رو نویسنده معرفی نکرده بودم
همین دیگه. این همه درس خواندی. آخرش چی؟ برگردشتی سر نقطه اول و از صفر شروع کردی
برنگشتم از اول، شاید راهم رو کج کردم
خوبه خودت داری میگی. راه کج
خب بهتره که آدم از یک راه کج پر از دیدنی بره تا یه راه راست یکنواخت و دلسرد کننده
چرا لقمه ای رو که میشه صاف گذاشت توی دهن میبری و دور سرت می چرخونی
شاید خوردن مقصدم نیست
همونه دیگه
چی همونه
هدف مشخصی نداری
البته که دارم. اگه بگم هدف بی هدفیه چی میگی
هیچی بابا ولم کن. اصلا مگه اون راه کج رو که دنبالش بودی بهش نرسیدی؟ پس دیگه جرو بحث نداره
بحثی که در کار نیست. فقط میگم نویسنده ام، همین
 خوشبختم. حالا لطف کن و به نویسندگیت بپرداز تا منم کمی به کارم برسم


© All rights reserved

Thursday 19 April 2012

وای! این ماهی پرنده بالاخره خودش را به کشتن داد


امروز یکی از ماهی های عاشقمان مرد. داستان ماهی های شیرین و فرهاد را قبلا 
   اینجا   نوشتم
دیروز عصر آخرین باری بود که دیدمش، مثل همیشه پرجنب و جوش بود و بالای آب میامد تا غذا برایش بریزم! امروز روی چوبهای کف پوش اتاق پیدایش کردم. زمانی بین دیروز عصر و امروز ظهر از آکواریوم بیرون پریده، برای سومش و آخرین بار. دلم برای دوستش که تنها مونده می سوزه

© All rights reserved

London's official Olympic slogan

Previous Olympic slogans:
Beijing: 'One World, One Dream'
Athens: 'Welcome Home' 
Sydney: 'Share the Spirit' 
London: 'Inspire a Generation'


© All rights reserved

Wednesday 18 April 2012

Memories

© All rights reserved

نخود سیاه را هم که پیدا کردیم، حالا چی

به دنبال نخود سیاه کنایه از دنبال نایافت شدنی ها رفتن است و کسی را که دنبال نخود سیاه می فرستند در واقع سرگرم و از سر باز می کنند 
خب، تا اینجا دریافت بنده بود از ضرب المثل "به دنبال نخود سیاه فرستادن". جلسه ای با جمعی از دوستان بین المللی داشتیم و قرار بود که هر یک از ما در رابطه با آثار ادبی کشورمان صحبت کنیم و از تنقلات کشورهای مختلف نیز نمونه ای را امتحان کنیم.  پیش غذای کلاچانا* را برای اولین بار آنجا دیدم.  این خوراک با نخود سیاه درست شده بود. دیدن آن همه نخود سیاه در یک ظرف خیلی پدیدۀ نابی بود. با خودم فکر کردم چقدر از چیزهایی که برای ما ناممکن میاید با تغییر محل امری عادی می شود. شاید برای همین قبلا دنیا دیده را نه به معنی مسافرت رفته بلکه با تجربه و دانا می خواندند
* Kala Chana


© All rights reserved

Tuesday 17 April 2012

چالشی مکثر

In our garden

آفتاب بهاری که سرانجام بین سکانس های پی در پی رگبار فرصتی برای خودنمایی پیدا کرده بود مرا فرا خواند. تنم را در شال پشمی بلندم پیچیدم، روی تاب نشستم و سعی کردم تا در میان نسیم خنکی که می وزید به گرمای آفتاب و بخاری که از لیوان چایم بلند میشد فکر کنم. می خواستم تا غیر از غلظت قهوه ای شکلات بلژیکی و صدای پرنده های اطرافم همه چیز را فراموش کنم. همه چیز را! ولی مکث کبوتری بر حصار چوبی، غفلتم را در آماده کردن غذای پرنده ها یادآور شد. برخاستم و باقی مانده غذا های دیروز را بر سکوی همیشگی ریختم. بلافاصله سنجابی ظاهر شد، تکه نانی برداشت و بر شاخه درخت مقابلم نشست. چرخش تکه نان در دستانش و لپهای بالا آمده اش که بی وقفه می جنبیدند مدتی مرا محو خود کردند. بعد از آن سرو کلۀ کلاغی پیدا شد ولی هنوز از سینه سرخ، مینا و کبوتر های هر روز خبری نبود. دستانم از سرما یخ زده بودند و چون به یاد نمیاوردم چه چیز را می خواستم فراموش کنم به اتاق برگشتم. آفتاب پشت شیشه انتظارم را می کشید، امن و گرم

© All rights reserved

Saturday 14 April 2012

تا بعد از ما چه گویند

____
خواندی؟
چی را؟
خبر کشته شدن ابراهیمی را
کدام ابراهیمی؟
نادر، نادر ابراهیمی
نه ... شوخی می کنی
شوخی نمی کنم. تصادف کرد
...
دیگر مثل گذشته باحساب نمی نوشت.می دانی؟ کم کم فراموش کرده بود که چرا می نویسد و برای چه کسانی می نویسد. فقط فکرش این بود که کتاب های بیشتری داشته باشد... و شهرت بیشتری به هم بزند و متاسفانه پول در بیاورد
من قبول ندارم
بعدها می فهمی. توی روزگار ما، یک دنده و سرسخت ماندن خیلی مشکل است. خیلی
____

گزیده ای از داستان کوتاه "پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار، 1350" در مجموعه داستانی تضادهای درونی از نادر ابراهیمی

Friday 13 April 2012

وای به روزی که بگندد نمک

در مورد بهتر شدن یکی از فعالیت های فرهنگیمان که ماهنامه ای است که به طور رایگان در اختیار عموم قرار می گیرد با دوست صاحب نظری (که بارها نشریه را دیده اند) صحبتی داشتیم. ایشان پیشنهاد دادند که از مطالبی چون جک، سخنان بزرگان، داستان دنباله دار و جدول استفاده کنیم. پاسخی به ایشان ندادم ولی به بخش های سرگرمی، سخنان بزرگان، داستان دنباله دار،  جدول، آشپری، سلامت و بهداشت، دانستنی ها و گزارشات ماهنامه فکر کردم. به قول آقای نکته چی "نمیشه مردم را به زور کتابخوان کرد". در دلم گفتم

گیرم که کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش را پیدا کردیم
با نبود کتاب نویس و کتاب خر و کتاب خوان چه می کنیم

این حکایت را شنیدید؟ طرف یخچالی را که نمی خواسته، بیرون خانه اش می گذارد و کاغذی بر آن می زند بر این مضمون: "رایگان". یکی دو روز می گذرد و یخچال همانجا باقی می ماند. طرف نوشتۀ روی یخچال را برمی دارد و جای آن می نویسد: "فروشی". فردای آن روز از یخچال خبری نیست

 گمانم ما نیز برای جلب خواننده ماهنامه بهتر است مبلغی را از خوانندگان بابت آن طلب کنیم

راستی چرا ما اینقدر اهل خواندن کم داریم  

© All rights reserved

Tuesday 10 April 2012

سفرنامه شهیره: پاریس

یکی از مزایای اقامت در اروپا راحتی سفرهای کوتاه (چند روزه) به سایر کشورهای اروپایی است. باری امکان سفر فراهم شد و موقعیتی برای تجدید قوا و تازه کردن روحیه در پاریس دست داد.

بر عکس معمول قبل از سوار شدن به هواپیما برای بازرسی بدنی انتخاب نشدم و این امر موجب خرسندی من بود. در سالن پرواز نشستم و به آفتابی که بر ورق سپید دفترم افتاده بود نگاهی انداختم. زمستان بود و دیدن آفتاب در هنگام ترک انگلیس در این فصل را به فال نیک گرفتم. امیدوار بودم که هوا در پاریس خیلی سرد نباشد.

طول مدت پرواز یک ساعتی بیش نبود و قبل از اینکه خیلی فرصت جابجا شدن روی صندلی هواپیما را داشته باشیم برای فرود آماده می شدیم. مدتی برای کنترل پاسپورت در صف طویلی معطل شدیم. تحویل چمدان ها هم در نقطه ای دیگر صورت می گرفت که برای رسیدن به آن باید قطار زیرزمینی را سوار می شدیم. به هر حال پس از کمی سردرگمی به محلی که آشنایی قرار بود برای بدرقه ما بیاید رسیدیم.

هوا حدود 7 یا 8 درجه سانتی گراد بالای صفر بود، آسمان گرفته بود و رنگ سفیدچرک تابی داشت. از صحبت های راننده که با انگلیسی نه چندان روانی صحبت می کرد اینطور برداشت میشد که هفته قبل هوای پاریس به -12 هم رسیده بود. کوتاهی مدت پرواز و تشابه بزرگراه  به جاده های انگلیس موجب میشد که فراموش کنم در کشوری دیگر هستیم. بعد از حدود 45 دقیقه به ساختمانی دو نبش که قرار بود محل اقامتمان در پاریس باشد رسیدیم، آپارتمانی نقلی در طبقه دوم ساختمانی قدیمی. بودن در فرانسه را موقع بالا رفتن از پله های باریک و مارپیچ خانه باور کردم.

از پنجره اتاق

راننده  پس از تحویل کلید و آموزش کوتاهی در مورد چگونگی استفاده از امکاناتی چون آب گرم و گاز و غیره و گذاشتن قرار برای روز برگشت، ما را به حال خود رها کرد. از آن پس فقط خودمان بودیم و پاریس که به انتظار اکتشاف ما نشسته بود. بعد از جابجایی سریع وسائل داخل چمدان به فروشگاه های محل سرک کشیدیم.  غذا را در رستوران محل خوردیم و بعد از خرید از سوپرمارکت و  شیرینی فروشی به آپارتمان برگشتیم.

با خوردن چای و شیرینی  رفع خستگی کردیم و پس از استراحتی کوتاه مجددا برای دیدار پاریس راه افتادیم. کمی با محیط اطراف آشنا شدیم. محل اقامتمان در محله ای مسکونی و کمی دور از منطقۀ توریستی بود و مملو از اغذیه فروشی، شیرینی فروشی، آرایشگاه، داروخانه، بوتیک و چند پلاستیک فروشی بود.  محتویات ویترین شیرینی فروشی ها به نحو شگفت آوری اشتهاآور بودند. علی رغم نوشیدن کاپاچینوی غلیظ و شدت اشتیاق شب زنده داری چندی نگذشت که برای فرار از خستگی سفر به تخت خواب پناه بردیم

روز بعد به ایستگاه مترو رفتیم. با خواندن پوسترهایی که به در و دیوار زده بودند، اتکا به سوال و جواب های دست و پا شکسته بچه ها به فرانسه و کتابچه راهنمایی که همراهمان بود تصمیم به خرید بلیت چند روزه برای استفاده به دفعات نامحدود در طول مدت اقامتمان گرفتیم. باید از ماشین صدور بلیت  برای تهیه بلیت استفاده می کردیم. اگرچه دستگاه های الکترونیکی و اتوماتیک در انگلستان هم زیاد مورد استفاده قرار می گیرند ولی اتکای شدید فرانسویان به تکنولوژی و نبود معادل انسانی آن عجیب بود.  ترجیح می دادم که یک آدمیزاد طرف حسابمان باشد تا یک ماشین، ولی خب چاره ای نبود و هر طوری بود بلیت بدست راه افتادیم.

زیر نم نم باران برای آغاز پاریس گردیمان  شانزه لیزه1 و طاق پیروزی2 را انتخاب کردیم. همچون سفر قبلیم خیابان شانزه لیزه را بی روح دیدم، اگرچه مکانی است زیبا ولی به نظر من توصیفاتی که از این خیابان شده کمی اغراق آمیز است.  شانزه لیزه با همه شکوهش، به صاحب جمالی می ماند که جراحی های زیبایی متعدد اعضای صورتش را کاملا بی نقص ولی تصنعی و مجسمه وار ساخته. از نم باران و بُعد عاری از روح جوشش این خیابان زیبا دلم  گرفت. با دیدن نمایندگی یک شرکت ایرانی (اسمش بماند!) گل از گلمان شکفت و با لبخند و به هوای ملاقات آشنا وارد شدیم. افسوس که قیافه های عبوس چندتن از هموطنان ما را به عقب نشینی فوری واداشت. راستی چرا خیلی از ما از لبخند وحشت داریم؟

طاق پیروزی

 به بنای یادبود سربازان گمنام رفتیم و مدتی با خواندن کنده کاری ها و یادگارهای برجا مانده از سالیان قبل سرگرم شدیم. بعد از آن هم مدتی به دیدن فروشگاه ها و جواهر فروشی های معروف و مارک دار که فروشگاه لویی ویتان3 بهترین قسمت آن بود گذشت. بعد از کمی گشت و گزار در پاساژی به کتاب فروشی ایرانی رسیدیم. خانم جوانی که کتاب فروشی را اداره می کرد با روی گشاده و در کمال مهربانی راهنمایی های لازم را برای رسیدن به نقاطی که روی نقشه پاریس علامت گذاشته بودیم کرد. میان رفتار انسان ها تفاوت بسیار است ولی چه عناصری مهربانی را تشکیل میدهد؟

مسیر بعدی آرامگاه ناپلوئون بناپارت4 بود ساختمان دوطبقه ای نزدیک رودخانه سن5 که مقبره سنگی عظیم ناپلئون را در برمی گرفت، نقاشی ها و مجسمه های کنده کاری شده محیط باشکوه بودند. در همان مکان موزه جنگ نیز واقع شده بود که نشانه های از دو جنگ جهانی را به نمایش گذاشته بود. ابزار و آلات جنگی، یونی فرم های مختلف (شاید جالب ترین آنها کتی بلند و آغشته به گِل بود که به همان صورت نگه داشته شده بود)، پوسترهای تبلیغاتی، فیلم های مستند از رژه سربازان، حمل سربازان زخمی  و انتقال اجساد بی جان به گورهای دسته جمعی ... همه و همه گویای بیماری مزمن و درمان ناپذیر دولت مردان برای بازی کشتار و غارت بود. آخرین پوستر قبل از خروج از موزه تا مدتها ذهنم را بخود اختصاص داد.

50 000 000   died in the 2nd world war
30 000 000                            civiliants

URSS                       26 600 000
CHINA                     12 000 000
USA                              340 000
Nouvelle-Zelande           19 000    


پنجاه میلیون کشته در جنگ جهانی دوم! به جنگ بین ایران و عراق {1988- 1980} فکر کردم و یک میلیون کشته ای که از خود باقی گذاشت. چیزی حدود یک پنجاهم تعداد کل کشته شدگان دنیا برای جنگ بین این دو کشور. اگر تعداد کشورهای دنیا را 196 عدد بگیریم این جنگ چیزی حدود یک صدم معادل کشته های دنیا را بجای گذاشت. البته می دانم که این مقایسه ای نامعمول است ولی گاهی چنین مقایسه ها برای درک اندازه یک سری فجایع لازم است.   

به سمت برج ایفل6 روانه شدیم. چند جوان مشغول رقصیدن با نوای موسیقی که از ضبط صوتشان پخش میشد بودند تعدادی از بازدید کنندگان هم با تماشای هنرنمایی آنها پول در کلاهی که به همان منظور در کناری گذاشته بود می انداختند. چند پلیس از راه رسیدند و از جوانها خواستند که بساطشان را جمع کنند. به ایران فکر کردم.

 تاریکی شب و رقص نور چراغهای آویخته شده بر برج ایفل که گاهی قله آن در مه مخفی میشد دیدنی بود. نم نم باران، سوسوی قایق های بزرگ و کوچکی که بر رودخانه سن عبور می کردند، عشاقی که دست در دست هم به آرامی و بدون کوچکترین عجله ای در خیابان های حاشیه رودخانه حرکت می کردند فضا را شاعرانه کرده بود. چند زوج جوان هم در گوشه و کنار خیابان به ماچ و  بوسه مشغول بودند. در کافی شاپی همان اطراف استراحت کوتاهی داشتیم. از آقایی که پشت میز کناری ما نشسته بود معادل  لغت "قابل نداره" به فرانسه را یاد گرفتم. البته دیگر آن لغت را بخاطر نمیاورم. چقدر زبان فرار است.

 برج ایفل

یکی از تفاوت های عمده فرانسه با انگلستان حضور تعداد زیاد پلیس های فرانسوی در خیابان بود که گاه پیاده و گاه با دوچرخه و یا پشت ماشین در حرکت بودند. کوچه های باریک اطراف کلیسای نتردام7 مملو از رستوران بود، همه آنها با گماشتن شخصی در جلوی در بازارگرمی می کردند و مردم را به ورود به رستوران ها ترغیب می نمودند. طعم وافل (که شیرینی مشبکی است از آرد و شکر و تخم مرغ با طعمی که فقط می توانم به چیزی بین دونات و زولبیا تشبیهش کنم!) با بستنی که در آن شب خوردم را حالا حالاها فراموش نمی کنم. حسن ختام آن شب سوار شدن قطار دو طبقه بود و باز هم مترو و خانه.

کلیسای نتردام
روز بعد را با سر زدن به آرامگاه صادق هدایت شروع کردیم. از در اصلی قبرستان پرلاشز8 وارد شدیم و مدتی سرگردان گشتیم، قطعه مورد نظر به در پشتی آن نزدیک تر بود. راهنماهایی که در مکان های مختلف مستقر بودند با نام صادق هدایت آشنایی داشتند و برای پیدا کردن محل تقریبی کمک کردند. البته بیشتر ارتباط ما با این راهنماها از طریق ایما و اشاره و استفاده از زبان بین المللی بود تا مکالمه به فرانسوی. نمی شد تا نزدیکی های مقبره اسکار وایلد9 رفت و سری هم به او نزد. از همین رو سری هم به اسکار وایلد زدیم.

آرامگاه صادق هدایت

مقصد بعدی موزه لوور10 بود. خوشبختانه صف طولانی موزه بسیار سریع حرکت می کرد. به دلائل امنیتی کیف ها در هنگام ورود باید از زیر دستگاه رد می شدند. امکان تحویل پالتو و وسائل دستمان به قسمت رختکن موزه از سنگینی بار دستمان کاست. شلوغ ترین قسمت موزه لوور سالنی بود که محل نگهداری مونالیزا و شام آخر بود. دیدنی ترین بخش هم قسمت ایران و پرسپولیس بود که احساس گیجی، شادی، افتخار و غم را همزمان تهییج می کرد. فضای بسته موزه، خستگی پیاده روی چند روزه را به طرز شدیدی بروز داد، بدنهای خسته ما مرتب به نیمکت های سالن پناه میبردند و تازه پس از نشستن به میزان واقعی خستگیمان پی می بردیم.

موزه لوور

گویای اهمیت و نقش زن در تمدن ایران باستان، تندیس ناپیراسو

هوای آزاد، قدم زدن کنار رودخانه سن و وزش مطبوع باد از روی رودخانه بهترین پادزهر برای رخوت ماندن در فضای بسته موزه بود. به میدان کنکورد11 سر زدیم. گویا این میدان در مکانی بنا شده بود که حدود 219 سال قبل 1300 نفر را در آنجا با گیوتین کشته بودند. قبل از شام با تماشای عکاسی که به همراه یک مدل ناگهان سر و کله اشان در میدان کنکورد پیدا شد کمی سرگرم شدیم. با وجود خستگی زیاد، آن شب راحت تر از شب قبل خوابیدم.

میدان کنکورد

در آخرین روز اقامتمان در پاریس هوا با وجود آفتابی دلچسب، سوز داشت. به مارکت سنت اوون12 سری زدیم. این مارکت که زمانی محل خرید و فروش اجناس دست دوم ارزان قیمت بوده امروزه بخشی از آن به بازاری برای فروش مبلمان و مجسمه های عتیقۀ گرانبها درآمده. به فروشنده های ایرانی و افغانی هم برخوردیم. فروشنده ایرانی پیشنهاد داد تا دوربینم را که دور گردنم انداخته بودم مخفی نمایم گویا دزدی و کیف زنی در آن قست پاریس پدیدۀ غیر عادی نبود. پس از گشتی در میان اجناس عتیقه به قسمت های مرکزی شهر برگشتیم، تفاوت محیط مرکزی با نواحی مارکت سنت اوون کاملا مشهود بود.

 مجددا به بخش های کنار رودخانه سن و چند بوتیک  سر زدیم. به علت سوز سردی که می وزید تمایلی به نزدیک شدن به رودخانه نداشتم ولی پلی  در آن نزدیکی توجه مرا بخود جلب کرد که نمیشد مدتی را صرف تماشای آن نکرد. نرده های دوطرف پل غرق در قفل های عشق13 و بی شباهت به دخیل نبود. عشاق به عنوان سنبلی از پیوستگی پس از نوشتن یادگاری و یا نام خود برقفل و آویزان نمودن آن بر نرده ها، کلید قفل را به درون رودخانه می اندازند. انبوهی قفل ها به عنوان نمادی از دلبستگی  دلگرم کننده بود. جایی خواندم که بیشتر از 1700 قفل عشق بر این پل نصب شده. اگرچه باور ندارم که حتی 1700 عشق راستین در دنیا وجود داشته باشد!

قفل های عشق

مدتی را اطراف کلیسای نتردام و خیابان های سنت میشل14 برای نوشیدن قهوه و پیدا کردن موزه کوکو شانل15 صرف کردیم. محل را پیدا کردیم ولی گویا چند ماه قبل این موزه از محلی برای بازدید عموم خارج شده وبه موزه ای خصوصی تبدیل شده بود.

مقصد بعدی مسجد پاریس16 بود. این مسجد ضمن اینکه به عنوان یک مسجد مورد استفاده عبادت کنندگان قرار می گیرد، درهای خود را به روی بازدید کنندگان بدون توجه به مذهب و اعتقاد آنها باز گذاشته. قسمت نمازگزاران با دیواری شیشه ای از بقیه قسمت ها جدا بود و بازدیدکنندگان خواسته میشد که به آن قسمت وارد نشوند. به استثنای این بخش (در روزهای غیر جمعه و برخی از اعیاد مذهبی) محدودیتی برای ورود به مسجد نیست. بنای مسجد با مناره مربع شکل و کاشی کاریهایش فضایی آرام را به تصویر کشیده بود.

مسجد پاریس

 قسمتی از حیاط مسجد با در وروری مجزا به چایخانه سنتی تبدیل شده بود. این محوطه باز با سقف برزنتی پوشیده شده بود ولی بخاری های سقفی محیط را کاملا گرم می کردند. دور میز گردی نشستیم و چای نعناع که در استکانهای لب طلایی سرو میشد و (بی خبر از شیرینی غلیظ چای) چند نوع شیرینی هم که گویا مراکشی بودند سفارش دادیم. بیشتر مشتریان چایخانه جوان ترها بودند، خانم ها هم با روسری و هم با پوشش آزاد در این قسمت و داخل مسجد رفت و آمد داشتند. ایجاد موقعیت برای کسب تجاربی اینچنین در جهت آشنایی و نزدیکی بین فرهنگ ها و ادیان مختلف عقیدۀ جالبی است.

در راه بازگشت در مترو یکی دو نفر را دیدم که در حال چرت زدن بودند. نمی دانم که آیا آنها به اندازۀ ما پیاده روی کرده بودند یا نه ولی امیدوارم بودم که از ایستگاه شان جا نمانند. توفقی در میدان باستیل17 داشتیم. در محل سابق زندان باستیل میدانی ساخته شده بود. شاید  این بهترین جانشین برای یک زندان بود، چرخشی بی پایان. به زندان اوین فکر کردم.

میدان باستیل

روز بعد گردشی کوتاه داشتیم، خریدی چند از فروشگاه های اطراف آپارتمان و تحویل کلید به شخصی که ما را به فرودگاه برگرداند. در فرودگاه مجددا برای کنترل پاسپورت نیم ساعتی در صف  معطل شدیم. چرخی در فروشگاه های فرودگاه داشتیم و پس از آن سوار شدن به هواپیما، صدای موتور، فشاری که به صندلی می دوختمان، شیب پرواز، کوچکی شهر از بالا،  آبی آسمان، ابرهای پراکنده که از کنار پنجره می گذشتند، آفتابی که به پوستم می خورد، تکانهای خفیف عبور از چاههای هوایی که بیشتر از خطرشان می ترساندند، صدای نامفهوم خلبان از پشت میکروفن، خانمی در صندلی پشتی که مدام و بی وقفه صحبت می کرد و چشمان خسته من که میل شدیدی به هم آغوشی با خواب داشتند...



1. Champs Elysees
2. Arc de Triomphe
3. Louisvuitton
4. Napoleon’s tomb
5. Seine
6. The Eiffel Tower
7. Notre-Dame
8. Pere-Lachaise
9. Oscar Wilde
10. The Louver
11. Place de la Concorde
12. Puces de St-Ouen
13. Le Pont des Arts, Passerelle des Arts
14. St-Michel
15. Coco Chanel
16. Paris mosque
17. The Bastille


دیگر سفرنامه های شهیره
مشهد موزه ی مردم شناسی
رباط سفید خراسان
غار مغان خراسان
© All rights reserved



Monday 9 April 2012

متفاوت



خیلی وقت پیش که کالج می رفتم یکی از هم کلاسی های ازم خواست تا یک مسئله ریاضی را برایش توضیح بدهم. بهش گفتم گیج میشی چون نحوه حل کردن این مسئله به سبک انگلیسی را بلد نیستم وشیوه ایرانیش هم برای تو ناآشناست (ریاضیات از جمله علومی است که در برخی از موارد در دو کشور به راه حلهای مختلفی برای حل آن برمیخوری). گفت: "ایرادی ندارد با همان شیوه خودتان توضیح بده. من سه دوست ایرانی دارم و هر سه شما نحوه برخورد با مسائل ریاضی تان عجیب و غریب ولی آسانتر از شیوه ماست. گمونم از خیام به ارث بردید." کلی از این مقایسه خندیدم ولی از اینکه اسم خیام را می دانست احساس غرور کردم

بعدها که به تدریس در دانشگاه مشغول شدم یکی از بزرگترین چالش هایم مبارزه با نحوه تفکر "روش صحیح حل این مشکل چیه؟" دانشجویان بود. گاهی به یک نوع طرز تفکر چنان خو می گیریم که فراموش می کنیم از راههای دیگر هم می شود به مقصود برسیم، جالب اینجاست که گاهی این راه ها به مراتب  موثرتر از شیوه معمول برخورد ماست. نباید بگذاریم که تعصب چشم بصیرت را کور کند و ما را به پیش داوری مجبور

 ویدئو بالا را که دیدم به یاد پدربزرگم  افتادم. یادش گرامی، در جمع و تفریق و ضرب خیلی سریع بود و به مدل خاص خودش که تبدیل اعداد به مضربی از 10 و جبران تفاوت در پایان محاسبه ب.د عمل می کرد. به یاد او دوست داشتم که در پست امروز به اهمیت مقایسه راهکارهای آشنا و قدیمی با شیوه های جدید فکر کنیم




© All rights reserved

Thursday 5 April 2012

Spring in our road

بهار در خیابان ما
Our street in this time of the year is fantastic!















© All rights reserved

Wednesday 4 April 2012

مراسم سیزده بدر در منچستر

برای من عطر سنبل اعلام آغاز جشن نوروز است و بوی کباب اختتامیه آن

با تشکر از همه کسانی که با حضور در لایم پارک حسی شبیه به بودن در ایران را زنده کردند
سالی سراسر خوشی و سلامتی را برای همه شما و تمامی دنیا آرزومندم
























© All rights reserved