Tuesday, 17 April 2012

چالشی مکثر

In our garden

آفتاب بهاری که سرانجام بین سکانس های پی در پی رگبار فرصتی برای خودنمایی پیدا کرده بود مرا فرا خواند. تنم را در شال پشمی بلندم پیچیدم، روی تاب نشستم و سعی کردم تا در میان نسیم خنکی که می وزید به گرمای آفتاب و بخاری که از لیوان چایم بلند میشد فکر کنم. می خواستم تا غیر از غلظت قهوه ای شکلات بلژیکی و صدای پرنده های اطرافم همه چیز را فراموش کنم. همه چیز را! ولی مکث کبوتری بر حصار چوبی، غفلتم را در آماده کردن غذای پرنده ها یادآور شد. برخاستم و باقی مانده غذا های دیروز را بر سکوی همیشگی ریختم. بلافاصله سنجابی ظاهر شد، تکه نانی برداشت و بر شاخه درخت مقابلم نشست. چرخش تکه نان در دستانش و لپهای بالا آمده اش که بی وقفه می جنبیدند مدتی مرا محو خود کردند. بعد از آن سرو کلۀ کلاغی پیدا شد ولی هنوز از سینه سرخ، مینا و کبوتر های هر روز خبری نبود. دستانم از سرما یخ زده بودند و چون به یاد نمیاوردم چه چیز را می خواستم فراموش کنم به اتاق برگشتم. آفتاب پشت شیشه انتظارم را می کشید، امن و گرم

© All rights reserved

No comments: