Monday, 7 March 2011

International Women's Day

The 100th anniversary of International Women's Day on March 8, 2011
Let's remember men and women who are still denied of their basic human rights


صبحی که در اروپا از خواب بیدار میشم، زن بودن ذهنم رو به خودش مشغول نمیکنه. جنسیتم هم درست مثل واقعیت های دیگه (مثلا داشتن دو دست و دو چشم) جزئی از منه ولی به تنهایی معنی خاصی برام نداره. ولی وقتی تو ایرانم، زن بودنم فاکتور مرکزی وجودم میشه. همه برنامه ها و تصمیمات بر مبنای اون شکل میگیره. چی میتونم بپوشم، کجا میتونم برم، با کی باید برم، موهام رو زیر چه رنگ روسری مخفی کنم تا کسی دین و ایمونش به خطر نیفته، چه تحقیرهایی رو باید تحمل کنم و از چه حقوقیم باید چشم بپوشم

  از این همه جهالت خسته ام و شرمنده
صدمین سالگرد روز جهانی زن بر همگی مبارک

شعر زیر تقدیم تمام آزاداندیشان


این شعر متعلق است به فریبا شش بلوکی از کتاب شبانه به نام: زنی را

که اشتباها به سیمین بهبهانی نسبت داده شده است
http://fariba.sheshboluki.com/shabane/zanira.htm



++++++++

زنی را می شناسم من
که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پُر شور است
دو صد بیم از سفر دارد

زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه
سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست

زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آنست؟

زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟

زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد

زنی با تار تنهایی
لباس تور می بافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور می خواند

زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست:
نگاه سرد زندانبان!

زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر

زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند

زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی!

زنی را می شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد

زنی را می شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می خواند
اگر چه درد جانکاهی
درون سینه اش دارد

زنی می ترسد از رفتن
که او شمعی ست در خانه
اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه!

زنی شرمنده از کودک
کنار سفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی

زنی را می شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پردرد است!

زنی را می شناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم هایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که: بسه

زنی را می شناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخر وار خندیده!

زنی آواز می خواند
زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه می ماند

زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد

زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است
سراغش را که می گیرد؟
نمی دانم، نمی دانم
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته می میرد
زنی هم انتقامش را
ز مردی هرزه می گیرد


...زنی را می شناسم من 

 

9 comments:

Anonymous said...

vaghean ali bud. kheli lezzat bordam.mersi
zari

Shahireh said...

khoshhalam ke mibinam in comment sabt shodeh

mamnoon Zari jan

Unknown said...

محيط خيلي زنانه شده_اين يك اخطار مردانست
:)
روزتان مبارك

Unknown said...

درضمن اين شعر خانم بهبهاني خيلي زيبا بود _دروود بر شما وايشان

Shahireh said...

:))

ممنون

و موافقم، شعر بانو بهبهانی خیلی زیباست

N.S said...

بر دهل کدام درد بکوبم؟
این جا گوش ها همه کرند
...
روزت مبارک بانو جان!

Shahireh said...

ممنون از شما و قلم شیوایتان

فریبا شش بلوکی said...

با سلام
دوست محترم این شعر متعلق است به فریبا شش بلوکی از کتاب شبانه به نام زنی را...
که اشتباها به سیمین بهبهانی نسبت داده شده است
http://fariba.sheshboluki.com/shabane/zanira.htm
و نیز در وبسایت شخصی فریبا شش بلوکی در بخش "بیشتر بدانیم" مصاحبه با نشریه ستاره دانایی به این مطلب اشاره گردیده است
لطفا با درج نام صحیح شاعر مرا در این اطلاع رسانی یاری کنید
موفق و موید باشید
فریبا شش بلوکی

Shahireh said...

با سلام و تشکر از اینکه مرا اصلاح
فرمودید

نوشته شما را در قسمت بالا کپی خواهم کرد

با آرزوی موفقیت بیشتر در سال جدید