Saturday 19 March 2011

گنجشک، بادکنک، ییرمرد و تلفن

گرمای آفتاب بهاری زیر پوستش جا خوش کرده بود، دکمه های کتش را باز کرد و نقس عمیقی کشید.  گنجشکی جیک جیک کنان از لابلای برگهای نوپای درخت نارون کنارش پر کشید. سرش را بالا گرفت و نگاهش گنجشک را که در آبی آسمان بی لکه محو میشد بدرقه کرد. کمی مکث کرد و سپس سلانه سلانه خودش را به محل ملاقاتشان نزدیک کرد. زیر لب با خودش حرف میزد

خدایا چی میشه که سر قرار نباشه. تو روزهای اخیر به اندازه کافی با بی محلی زمینه رو برای رفتنم آماده کردم. ولی نمیدونم  چرا دل نمی کنه! هر بار که به بهانه ای دلش رو میشکنم بعد از یه اعتراض کوتاه می بخشه و فراموشش میشه. کاش خودش بره و وجدانم رو بیشتر از این اذیت نکنه،  دلم نمیاد بهش بگم دیگه دوسش ندارم و باز گریشو ببینم

به انبوه جمعیتی که در کنار استخر پارک بالا و پایین میرفتند پیوست، بعد از مدت کوتاهی در گوشه ای ایستاد و به اطراف نگاه کرد. او را دید که روی نیمکتی نشسته و به گریه کودکی که از صدای ترکیدن بادکنک صورتیش ترسیده بود ماتش برده بود. خودش را کمی عقب کشید، در پشت سکوی سیمانی که چند شیر آب را در حصار گرقته بود پناه گرفت. لحظه ای تامل کرد و بعد به تندی در جهت مخالف براه افتاد. سعی میکرد که نشانه هایی از آدمها و حوادث اطراف را بخاطر بسپارد تا گواهی باشند بر حضور به موقعش در محل قرار. از پیرمرد عصا بدست  با عینک ته استکانی که در کنار راه ایستاده بود و با تنه ای تقریبا تعادلش را از دست داد، عذرخواهی کرد و به شتاب گذشت

"این همه آدم کجا بودن! همه شهر ریخته تو همین یه وجب پارک"

تلفنش زنگ خورد. به شماره ای که بر صفحه آن حک شده بود نگاهی انداخت

" جوابش رو نمیدم، بعدا میگم که تلفنم رو تو باشگاه جا گذاشته بودم. ...آره اینطوری بهتره. میگم اومدم و کلی هم منتظرت شدم ولی تو نیومدی. منم تلفتنم همراهم نبود کار هم داشتم و نمیشد بیشتر از اون بمونم باید میرفتم. دلم برات تنگ شده بود، یه بچه هم  که بادکنکش ترکیده بود با جیغاش رو اعصابم راه   میرفت .....

تلفن بعد از هفت زنگ خاموش شد


++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

زودتر از وقت قرار خودش را به پارک رساند. دلشوره ای که از مدتها پیش همراهیش میکرد، این بار هم حاضر بود.  نیمکتی  خالی در کنار استخر پیدا کرد و گوشه آن نشست. کیفش را در آغوشش فشرد و لبانش را گاز گرفت. لحظه ای به گنجشکی که در آسمان پرواز میکرد چشم دوخت. سرش را پایین انداخت و جز هر چند گاه یک بار به دور و بر خود نگاه نمیکرد. هر بار چشمانش با نگاههای کنجکاو و نامهربان دیگران تلاقی میکرد. شیون کودکی که بلافاصله صدای ترکیدن بادکنکی را دنبال کرد اضطرابش را شدیدتر کرد. تلفنش را بعد از چند بار چک کردن ساعت از کیفش بیرون کشید و شماره گرفت ولی بی هیچ صحبتی از جا برخاست و به سمت خروجی پارک براه افتاد. پیرمردی با عینک ته استکانی که بر عصایش تکه زده بود را پشت سر گذاشت. درست قبل از اینکه وارد خیابان شود به عقب نگاهی کرد و با صدایی بلند که توجه عابران را بخود جلب می کرد گفت

"دیگر صدای تیشه قدمهایش در بیستون دل طنینی نخواهد داشت"

© All rights reserved

1 comment:

zari said...

dastane kheli ba manaei bud.mamnoon
zari