Thursday 30 October 2014

محصول باغچه


 امان از نبود وقت! از بهار و وقتی که شاخه خشک میم بالاخره پر از برگ شد می خواستم دک روز دلمه برگ مو درست کنم، ولی مگر فرصت دست می داد. تا اینکه چند روز پیش نگاهم به برگ ها افتاد. آنها هم مثل برگ درختان رو به زردی می رفتند. دیدم دیگر بیش از این انتظار جایز نیست. کمی از برگ ها را کندم و جای دوستان خالی آن شب دلمه داشتیم. باری نکته مهم اینجاست که "تا شقایق هست" بیاید زندگی کنیم


© All rights reserved

کشف امروز من - 2




Finally managed to be here

© All rights reserved

Tuesday 28 October 2014

رقص ساعت 8


© All rights reserved

Wish me luck!

The gates of winter are slowly opening again; the season seems to hesitate entering, but  like me it has no choice than to follow destiny.

 در آستانه ی ورود به سرزمین یخی زمستان، خزان کنارم لختی درنگ می کند و با آفتاب رنگ پریده اش لبخندی می زند. هر دو می دانیم سختی ها در راهند

© All rights reserved

Monday 27 October 2014

Talk + Tea

I knew the coffee shop had to be on the road where I parked, but I didn't know the exact location. I decided to give "G" a ring to make sure. On her confirmation, I got out of the car and started walking towards the row of shops just a few meters away.
There it was on my left! The windows were steamed up. I opened the door and entered the cosy coffee shop. Inside was just as I imagined it to be chic and shabby.

We had a long chat and I learned so much. I look forward to out next meeting. I guess this event also inspired the idea of our book club.

© All rights reserved

به گلبرگ های سوخته در اصفهان



 در سرزمین من علف های هرز جهل با کودهای متعفن قدرت، تغذیه و بارور می شوند درحالیکه گل های عطرآگین ساقه هایشان زیر فشار چکمه پوشان له 


© All rights reserved

Thursday 23 October 2014

Facebook V Blog

Facebook is a strange world, but as a tool for promoting your work it's fantastic. It's a pity that it is all about the "face" & "likes"!

فیس بوک هم برای خودش دنیایه. برعکس وبلاگم که با شعار "مهم نیست که کی هستم و چی هستم" شروع شد، گویا فیس بوک  اصولا در مورد "فیس" و "لایک" ه

در پاسخ به کامنتی نوشتم
اگه فیس بوک یک گزینه بنام "نظر لطفتونه" هم داشت بد نبود، گاهی آدم خجالت می کشه گزینه "لایک" را برای تعریف و لطف دوستان انتخاب کنه
:))

© All rights reserved

Tuesday 21 October 2014

Diamond in the rough


Stockport. UK

این کشف دیروز من است. در قلب کوچه پس کوچه های استاکپورت به یک ساختمان قدیمی برخوردم با سردری که دلالت بر شکوهی اشرافی داشت

Stockport, UK

© All rights reserved


Monday 20 October 2014

The norm plot, again

Autumn is back, ready to embrace the northern hemisphere again, and I still wonder if leaves jump or shed into fall's open arms.

و باز همان رسم هنجار تغییر فصل و سوگواری درخت ها برای دور شدن خورشید

© All rights reserved

Friday 17 October 2014

Open windows

OK, it seems like I have to upgrade. Hello Technology ...

© All rights reserved

Thursday 16 October 2014

کاش آنجا بودم


Wales, UK

چقدر دلم هوای شمال و دریای خزر را کرده

I envy the breeze that caresses your hair

© All rights reserved

Tuesday 14 October 2014

The sanctuary of A page


Pere-Lachaise Cemetery, Paris

Heaven is where all is as calm as the world enclosed by these pages. 

 تنفس به شرط زندگی
هوای مجازی این صفحه را ریه هایم چنان با ولع می بلعند که گویا زندگی جز در انزوای این محراب میسر نیست

© All rights reserved

Monday 13 October 2014

شاهنامه خوانی در منچستر - 45

این بخش از شیرین ترین قسمت هایی است که تا کنون از شاهنامه خوانده ام. فردوسی با چیره دستی شخصیت رستم و بخصوص ماجرای درگیری وی با کی کاووس را شرح می دهد. رفتارهایی که خاص رستم است و نظیرش در دیگر پهلوانان و اسطوره های شاهنامه دیده نمی شود

تا  آنجا خواندیم که سهراب برای لشکرکشی به ایران سپاه جمع می کرد. افراسیاب تصمیم می گیرد از این موقعیت سوءاستفاده بکند، چرا که می داند که تنها کسی که بتواند حریف رستم شود، فرزند خود اوست. دو تن از مردان جنگی خود هومان و بارمان را می فرستد تا به سپاه سهراب بپیوندند و مراقب باشند که رستم متوجه نشود که سهراب پسر اوست

چو افراسیاب آن سخنها شنود
خوش آمدش خندید و شادی نمود
ز لشکر گزید از دلاور سران
کسی کاو گراید به گرز گران
ده و دو هزار از دلیران گرد
چو هومان و مر بارمان را سپرد
به گردان لشکر سپهدار گفت
که این راز باید که ماند نهفت
چو روی اندر آرند هر دو بروی
تهمتن بود بی گمان چاره جوی
پدر را نباید که داند پسر
که بندد دل و جان به مهر پدر
مگر کان دلاور گو سالخورد
شود کشته بر دست این شیرمرد

لشکر سهراب به ایران میاید. در راه به دژ سپید می رد. دژ سپید نگهبانی بنام هجیر داشته که به رزم سهراب میاید ولی شکست می خورد و در چنگ سهراب اسیر می شود. گردآفرید (دختر گژدهم) هم در این دژ می زیسته. از تسلیم شدن هجیر ناراحت می شود، لباس رزم می پوشد و به عنوان یک مرد به رزم سهراب می رود

چو سهراب جنگ آور او را بدید
برآشفت و شمشیر کین برکشید
ز لشکر برون تاخت برسان شیر
به پیش هجیر اندر آمد دلیر
چنین گفت با رز مدیده هجیر
که تنها به جنگ آمدی خیره خیر
چه مردی و نام و نژاد تو چیست
که زاینده را بر تو باید گریست
+++
بپیچید و برگشت بر دست راست
غمی شد ز سهراب و زنهار خواست
رها کرد ازو چنگ و زنهار داد
چو خشنود شد پند بسیار داد
ببستش ببند آنگهی رزمجوی
به نزدیک هومان فرستاد اوی
+++
چنان ننگش آمد ز کار هجیر
که شد لاله رنگش به کردار قیر
بپوشید درع سواران جنگ
نبود اندر آن کار جای درنگ
نهان کرد گیسو به زیر زره
بزد بر سر ترگ رومی گره
فرود آمد از دژ به کردار شیر
کمر بر میان بادپایی به زیر

گردآفرید با سهراب کمی در جنگ می کوشد ولی نهایتا مغلوب می شود و وقتی می بیند که در دام سهراب گرفتار شده و وقتی که کلاه خود از سرش می افتد و موهایش پریشان می شود رستم می بیند که او دختری است. گردآفرید به او می گوید ما نباید در حضور دو سپاه با هم بجنگیم. با من به دژ بیا که ما همه تسلیم توایم. سهراب هم او را رها می کند و به دنبال وی به سمت دژ می رود ولی گردآفرید سریع خود را بداخل دژ می اندازد و دروازه را بروی سهراب می بندد

برآشفت سهراب و شد چون پلنگ
چو بدخواه او چاره گر بد به جنگ
عنان برگرایید و برگاشت اسپ
بیامد به کردار آذرگشسپ
زدوده سنان آنگهی در ربود
درآمد بدو هم به کردار دود
بزد بر کمربند گردآفرید
ز ره بر برش یک به یک بردرید
+++
چو آمد خروشان به تنگ اندرش
بجنبید و برداشت خود از سرش
رها شد ز بند زره موی اوی
درفشان چو خورشید شد روی اوی
بدانست سهراب کاو دخترست
سر و موی او ازدر افسرست
شگفت آمدش گفت از ایران سپاه
چنین دختر آید به آوردگاه
سواران جنگی به روز نبرد
همانا به ابر اندر آرند گرد
+++
بدو گفت کز من رهایی مجوی
چرا جنگ جویی تو ای ماه روی
نیامد بدامم بسان تو گور
ز چنگم رهایی نیابی مشور
+++
بدانست کاویخت گردآفرید
مر آن را جز از چاره درمان ندید
بدو روی بنمود و گفت ای دلیر
میان دلیران به کردار شیر
دو لشکر نظاره برین جنگ ما
برین گرز و شمشیر و آهنگ ما
کنون من گشایم چنین روی و موی
سپاه تو گردد پر از گفت وگوی
که با دختری او به دشت نبرد
بدین سان به ابر اندر آورد گرد
نهانی بسازیم بهتر بود
خرد داشتن کار مهتر بود
+++
چو رخساره بنمود سهراب را
ز خوشاب بگشاد عناب را
یکی بوستان بد در اندر بهشت
به بالای او سرو دهقان نکشت
دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان
تو گفتی همی بشکفد هر زمان
بدو گفت کاکنون ازین برمگرد
که دیدی مرا روزگار نبرد
+++
عنان را بپیچید گرد آفرید
سمند سرافراز بر دژ کشید
+++
درباره بگشاد گرد آفرید
تن خسته و بسته بر دژ کشید

رستم وقتی که متوجه فریب گردآفرید می شود خیلی عصبانی می شود ولی گردآفرید به او می گوید از همین راهی که آمده ای بازگرد چرا که وقتی خبر به شاه برسد رستم را به جنگ با تو می فرستد و تو را از او رهایی نیست
 
بخندید بسیار گرد آفرید
به باره برآمد سپه بنگرید
چو سهراب را دید بر پشت زین
چنین گفت کای شاه ترکان چین
چرا رنجه گشتی کنون بازگرد
هم از آمدن هم ز دشت نبرد
بخندید و او را به افسوس گفت
که ترکان ز ایران نیابند جفت
چنین بود و روزی نبودت ز من
بدین درد غمگین مکن خویشتن
+++
ولیکن چو آگاهی آید به شاه
ترا بهتر آید که فرمان کنی
شهنشاه و رستم بجنبد ز جای
شما با تهمتن ندارید پای
نماند یکی زنده از لشکرت
ندانم چه آید ز بد بر سرت
دریغ آیدم کاین چنین یال و سفت
همی از پلنگان بباید نهفت
که آورد گردی ز توران سپاه
رخ نامور سوی توران کنی

گژدهم نامه ای به کی کاووس می نویسد و از شجاعت سهراب به کی کاووس اطلاع می دهد. کی کاووس هم که نامه را دریافت می کند با لشکریان به شور می شیند و تصمیم می گیرند تا رستم را از وجود چنین لشکری مطلع سازند. رستم از خواندن نامه کی کاووس تعجب می کند و می گوید چنین پهلوانی در جمع ترکان عجیب است. البته من پسری در میان آنها دارم ولی او هنوز کوچک است و زمان جنگ کردنش نرسیده. بهرحال دلاوران ایران با دلی خوش و از روی اطمینان به بزم می نشینند و به می مست می شوند و با دلی آسوده بر خلاف آنچه گیو نصیحت می کرد، نه تنها فوری بلکه بعد از چهار روز راه می افتند

 گزاینده کاری بد آمد به پیش
کز اندیشه ی آن دلم گشت ریش
نشستند گردان به پیشم به هم
چو خواندیم آن نامه ی گژدهم
چنان باد کاندر جهان جز تو کس 
نباشد به هر کار فریادرس
+++
بر اینسان که گژدهم زو یاد کرد
نباید جز از تو ورا هم نبرد
+++
من از دخت شاه سمنگان یکی
پسر دارم و باشد او کودکی
هنوز آن گرامی نداند که جنگ
توان کرد باید گه نام و ننگ
فرستادمش زر و گوهر بسی
بر مادر او به دست کسی
+++
بدین تیزی اندر نیاید به جنگ
نباید گرفتن چنین کار تنگ
به می دست بردند و مستان شدند
ز یاد سپهبد به دستان شدند
دگر روز شبگیر هم پرخمار
بیامد تهمتن برآراست کار
ز مستی هم آن روز باز ایستاد
دوم روز رفتن نیامدش یاد
سه دیگر سحرگه بیاورد می
نیامد ورا یاد کاووس کی
به روز چهارم برآراست گیو
چنین گفت با گرد سالار نیو
که کاووس تندست و هشیار نیست
هم این داستان بر دلش خوار نیست
+++
شود شاه ایران به ما خشمگین
ز ناپاک رایی درآید بکین
بدو گفت رستم که مندیش ازین
که با ما نشورد کس اندر زمین

رستم و همراهانش به بارگاه می رسند ولی کی کاووس بسیار عصبانی است که بر خلاف خواسته وی آنها به سرعت به کمک وی نشتافتند و فرمان دار زدن رستم را می دهد. رستم هم خشمگین می شود و با قهر بارگاه را ترک می کند

گرازان بدرگاه شاه آمدند
گشاده دل و نیک خواه آمدند
چو رفتند و بردند پیشش نماز
برآشفت و پاسخ نداد ایچ باز
یکی بانگ بر زد به گیو از نخست
پس آنگاه شرم از دو دیده بشست
+++
که رستم که باشد فرمان من
کند پست و پیچد ز پیمان من
بگیر و ببر زنده بردارکن
وزو نیز با من مگردان سخن
ز گفتار او گیو را دل بخست
که بردی برستم بران گونه دست
برآشفت با گیو و با پیلتن
فرو ماند خیره همه انجمن
بفرمود پس طوس را شهریار
که رو هردو را زنده برکن به دار
+++
تهمتن برآشفت با شهریار
که چندین مدار آتش اندر کنار
همه کارت از یکدگر بدترست
ترا شهریاری نه اندرخورست
تو سهراب را زنده بر دار کن
پرآشوب و بدخواه را خوار کن
+++
به در شد به خشم اندرآمد به رخش
منم گفت شیراوژن و تا جبخش
چو خشم آورم شاه کاووس کیست
چرا دست یازد به من طوس کیست

پهلوانان و بزرگان که وضع را ناجور می بینند، از گودرز می خواهند تا با هر دو طرف بحث (کی کاووس و رستم) صحبت کند و آنها را آشنی بدهد. او هم موفق می شود و رستم مجددا به فرمان شاه در میاید و آماده رزم با سهراب می شود

غمی شد دل نامداران همه
که رستم شبان بود و ایشان رمه
به گودرز گفتند کاین کار تست
شکسته بدست تو گردد درست
سپهبد جز از تو سخن نشنود
همی بخت تو زین سخن نغنود
به نزدیک این شاه دیوانه رو
وزین در سخن یاد کن نو به نو
سخنهای چرب و دراز آوری
مگر بخت گم بوده بازآوری
+++
به کاووس کی گفت رستم چه کرد
کز ایران برآوردی امروز گرد
فراموش کردی ز هاماوران
وزان کار دیوان مازندران
که گویی ورا زنده بر دار کن
ز شاهان نباید گزافه سخن
+++
کسی را که جنگی چو رستم بود
بیازارد او را خرد کم بود
چو بشنید گفتار گودرز شاه
بدانست کاو دارد آیین و راه
پشیمان بشد زان کجا گفته بود
بیهودگی مغزش آشفته بود
+++
جهان سر به سر زیر پای تو باد
همیشه سر تخت جای تو باد
تو دانی که کاووس را مغز نیست
به تیزی سخن گفتنش نغز نیست
بجوشد همانگه پشیمان شود
به خوبی ز سر باز پیمان شود
تهمتن گر آزرده گردد ز شاه
هم ایرانیان را نباشد گناه
هم او زان سخنها پشیمان شدست
ز تندی بخاید همی پشت دست
تهمتن چنین پاسخ آورد باز
که هستم ز کاووس کی بی نیاز
مرا تخت زین باشد و تاج ترگ
قبا جوشن و دل نهاده به مرگ
چرا دارم از خشم کاووس باک
چه کاووس پیشم چه یک مشت خاک
سرم گشت سیر و دلم کرد بس
جز از پاک یزدان نترسم ز کس
چنین گفت گودرز با پیلتن
ز گفتار چون سیر گشت انجمن
به دیگر سخنها برند این زمان
که شهر و دلیران و لشکر گمان
کزین ترک ترسنده شد سرفر
همی رفت زین گونه چندی به راز
+++
ز سهراب یل رفت یکسر سخن
چنین پشت بر شاه ایران مکن
چنین بر شده نامت اندر جهان
بدین بازگشتن مگردان نهان
و دیگر که تنگ اندرآمد سپاه
مکن تیره بر خیره این تاج و گاه

لغتی که آموختم
اوژن = زدن، کشتن
شیراوژن = شیرافکن
پایاب = طاقت

بیت هایی که خیلی دوست داشتم
چنین گفت کامد دگر باره گور
به دام خداوند شمشیر و زور

قسمت های پیشین

 ص 292 کشته شدن ژنده رزم، بر دست رستم 
© All rights reserved

Sunday 12 October 2014

ماجراهای خانم مرغه - 19


سری دوم جوجه ها هم کم کم بزرگ می شوند. امیدوارم تا آخر پاییز و شروع سرما و یخ بندان به اندازه ی کافی رشد کرده باشند. نقل و نبات که حسابی بزرگ شده اند. نقل که خروسی شده درشت تر از آقا خروسه، دیگه بهش اجازه داده نمی شود که با بقیه گروه دانه بخورد. باید صبر کند تا بقیه دست از دانه خوردن بردارند تا نوبت او سر رسد 

© All rights reserved

Out of character!

Mashhad, Iran

© All rights reserved

Friday 10 October 2014

خرابات خاطرات


باورم نمی شد این بستنی فروشی به این صورت متروکه و بی صاحب افتاده بود. یاد خاطرانی که در اینجا داشتیم بخیر

© All rights reserved

On the roof


بر بام حمام مهدی قلی بیک، مشهد

اینجا می شود 
آسان بر آسمان دست یافت 
و آبی را از نو شناخت
 گویا خدا نیز نزدیک تر می شود

© All rights reserved

Tuesday 7 October 2014

For M


In our garden

سالروز ازدواج دوستی را تبریک گفتم. در جواب گفت. "... سال از ازدواجمون می گذره، اگه زندانی هم بودیم تا حالا آزادمون می کردن"* حیفم آمد این جمله اش را به عنوان یک شوخی با متاهلین اینجا ثبت نکنم

 .م. ر* 
© All rights reserved

Monday 6 October 2014

شاهنامه خوانی در منچستر - 44

رسیدیم به داستان رستم و سهراب
 رستم گوری شکار می کند، آنرا کباب کرده می خورد، سپس  می خوابد. زمانی که در خواب بود، رخش را عده ای می گیرند و با خود می برند. رستم بیدار می شود. رخش بجایی نیست. از روی ناچاری پیاده به سمت سمنگان می رود

ز خاشاک وز خار و شاخ درخت
یکی آتشی برفروزید سخت
چو آتش پراگنده شد پیلتن
درختی بجست از در بابزن
یکی نره گوری بزد بر درخت
که در چنگ او پر مرغی نسخت
چو بریان شد از هم بکند و بخورد
ز مغز استخوانش برآورد گرد
بخفت و برآسود از روزگار
چمان و چران رخش در مرغزار
+++
چو بیدار شد رستم از خواب خوش
به کار امدش باره ی دستکش
بدان مرغزار اندرون بنگرید
ز هر سو همی بارگی را ندید
+++
چه گویند گردان که اسپش که برد
تهمتن بدین سان بخفت و بمرد
کنون رفت باید به بیچارگی
سپردن به غم دل بیکبارگی
کنون بست باید سلیح و کمر
به جایی نشانش بیابم مگر
+++
چو نزدیک شهر سمنگان رسید
خبر زو بشاه و بزرگان رسید
که آمد پیاده گو تا جبخش
به نخچرگه زو رمیدست رخش
پذیره شدندش بزرگان و شاه
کسی کاو بسر بر نهادی کلاه

رستم را شاه سمنگان با روی باز می پذیرد و به او می گوید که اسبت را پیدا خواهیم کرد، تو آرام باش. جشنی برای او راه می اندازد و از او پذیرایی میکند. شب هنگام بستری برای او آماده می کند و رستم بخواب می رود. نیمه های شب دختر پادشاه سمنگان، تهمینه آرام به بالین رستم میاید و می گوید که ندیده شیفته او شده و می خواهد که از او فرزندی داشته باشد

بدو گفت شاه ای سزاوار مرد
نیارد کسی با تو این کار کرد
تو مهمان من باش و تندی مکن
به کام تو گردد سراسر سخن
یک امشب به می شاد داریم دل
وز اندیشه آزاد داریم دل
نماند پی رخش فرخ نهان
چنان بار هی نامدار جهان
+++
چو شد مست و هنگام خواب آمدش
همی از نشستن شتاب آمدش
+++
چو یک بهره از تیره شب در گذشت
شباهنگ بر چرخ گردان بگشت
سخن گفتن آمد نهفته به راز
در خوابگه نرم کردند باز
یکی بنده شمعی معنبر به دست
خرامان بیامد به بالین مست
پس پرده اندر یکی ماه روی
چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی
دو ابرو کمان و دو گیسو کمند
به بالا به کردار سرو بلند
روانش خرد بود تن جان پاک
تو گفتی که بهره ندارد ز خاک
از او رستم شیردل خیره ماند
برو بر جهان آفرین را بخواند
+++
به کردار افسانه از هر کسی
شنیدم همی داستانت بسی
که از شیر و دیو و نهنگ و پلنگ
نترسی و هستی چنین تیزچنگ
شب تیره تنها به توران شوی
بگردی بران مرز و هم نغنوی
به تنها یکی گور بریان کنی
هوا را به شمشیر گریان کنی
هرآنکس که گرز تو بیند به چنگ
بدرد دل شیر و چنگ پلنگ
برهنه چو تیغ تو بیند عقاب
نیارد به نخچیر کردن شتاب
نشان کمند تو دارد هژبر
ز بیم سنان تو خون بارد ابر
چو این داستانها شنیدم ز تو
بسی لب به دندان گزیدم ز تو
بجستم همی کفت و یال و برت
بدین شهر کرد ایزد آبشخورت
تراام کنون گر بخواهی مرا
نبیند جزین مرغ و ماهی مرا
یکی آنک بر تو چنین گشته ام
خرد را ز بهر هوا کشته ام

رستم شیفته زیبایی تهمینه می شود، و شب را با او می گذراند. صبح مهره ای که به بازو داشته باز می کند و به تهمینه می دهد و می گوید اگر فرزند ما دختر بود این را به مویش ببند و اگر پسر بود به بازوی او

چو خورشید تابان ز چرخ بلند
همی خواست افگند رخشان کمند
به بازوی رستم یکی مهره بود
که آن مهره اندر جهان شهره بود
بدو داد و گفتش که این را بدار
اگر دختر آرد ترا روزگار
بگیر و بگیسوی او بر بدوز
به نیک اختر و فال گیتی فروز
ور ایدونک آید ز اختر پسر
ببندش ببازو نشان پدر

رستم با تهمینه خداحافظی می کند و به پیش شاه می رود. شاه هم خبر پیدا شدن رخش را به او می دهد. رستم می رود و نه ماه بعد تهمینه پسری بدنیا میاورد و او را سهراب می نامد. سهراب به پدر و اجداد پدری می ماند و بعد از اینکه بزرگ می شود از مادر می پرسد که فرزند کیست. تهمینه هم به او می گوید که تو فرزند رستمی ولی این را به کسی نگو چون افراسیاب با پدرت دشمن است و ممکن است از سر بدخواهی بخواهد به تو آسیب برساند. پدرت نیز اگر بداند ممکن است که تو را نزد خود بخواند و من دلتنگ تو می شوم

بر رستم آمد گرانمایه شاه
بپرسیدش از خواب و آرامگاه
چو این گفته شد مژده دادش به رخش
برو شادمان شد دل تا جبخش
+++
چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه
یکی پورش آمد چو تابنده ماه
تو گفتی گو پیلتن رست مست
وگر سام شیرست و گر نیر مست
چو خندان شد و چهره شاداب کرد
ورا نام تهمینه سهراب کرد
+++
بدو گفت مادر که بشنو سخن
بدین شادمان باش و تندی مکن
تو پور گو پیلتن رستمی
ز دستان سامی و از نیرمی
پازیرا سرت ز آسمان برترست
که تخم تو زان نامور گوهرست
جهان آفرین تا جهان آفرید
سواری چو رستم نیامد پدید
چو سام نریمان به گیتی نبود
سرش را نیارست گردون بسود
یکی نامه از رستم جنگ جوی
بیاورد وبنمود پنهان بدوی
سه یاقوت رخشان به سه مهره زر
از ایران فرستاده بودش پدر

سهراب می گوید که این پنهان کاری درست نیست و بهرحال مرا خواهند شناخت. من لشکری فراهم می کنم و به ایران حمله می کنم کی کاووس را از تخت برکنار می کنم، پدرم را برتخت می نشانم و تو را نیز ملکه ایران خواهم کرد. بعد به توران رو می آورم و افراسیاب را هم از میدان خارج می کنم. وقتی رستم پدر باشد و من پسر، هیچ کس بجز ما دیگر شایسته فرمانروایی نیست. سپس شروع به جمع آوری سپاه  می کند و چون هم زر داشته و هم زور سپاهیان زیادی دور او جمع می شوند
  
چنین گفت سهراب کاندر جهان
کسی این سخن را ندارد نهان
بزرگان جنگ آور از باستان
ز رستم زنند این زمان داستان
نبرده نژادی که چونین بود
نهان کردن از من چه آیین بود
کنون من ز ترکان جنگ آوران
فراز آورم لشکری بی کران
برانگیزم از گاه کاووس را
از ایران ببرم پی طوس را
به رستم دهم تخت و گرز و کلاه
نشانمش بر گاه کاووس شاه
+++
از ایران به توران شوم جنگ جوی
ابا شاه روی اندر آرم بروی
بگیرم سر تخت افراسیاب
سر نیزه بگذارم از آفتاب
چو رستم پدر باشد و من پسر
نباید به گیتی کسی تاجور
+++
ز هر سو سپه شد برو انجمن
که هم باگهر بود هم تیغ زن

نکته
در شاهنامه های ما اشاره ای شده که همان نیمه شب موبدی را میاورند و پادشاه را خبر می کند و این دو دلداده (رستم و تهمینه) را به عقد هم درمیاورند، با اینکه بهر حال تهمینه دختر شاه بوده و بعید بوده نیمه شبی و بدون سر و صدا مراسم عروسیش (آنهم در جایی که هفت شبانه روز جشن های معمول عروسی طول داشته) سر بگیرد. با خواندن دنباله داستان و اینکه صبح تهمینه با اشک و آه از رستم خداحافظی می کند و پادشاه صبح از رستم یک احوال پرسی ساده می کند، این امر کمی بعید به نظر می رسد. (بر رستم آمد گرانمایه شاه - بپرسیدش از خواب و آرامگاه) خود تهمینه هم اصرار به پنهان کاری داشته و حتی سهراب هم تا مدت ها نمی دانسته که فرزند رستم است. چون سهراب بزرگ می شود و شباهتی بین خود و خواهرانش نمی بیند، از مادر می پرسد که پدر او چه کسی است (که من چون ز همشیرگان برترم). ضمنا خود رستم گرچه به تهمینه می اندیشد ولی در مورد او سخنی به میان نمی آورد (و زانجا سوی سیستان شد چو باد - وزین داستان کرد بسیار یاد ... و زانجا سوی زابلستان کشید - کسی را نگفت آنچه دید و شنید). البته همه اینها می تواند به دلیل دشمنی بین دو سرزمین ایران و توران بوده باشد و از روی مصلحت اندیشی {ولی شاید این امکان بوده که تهمینه فقط شب را با رستم گذرانده}. البته این فقط یک سواله که از خودم می پرسم

پس نوشت: ضمنا رستم هدایایی برای پسر خود به نزد تهمینه فرستاده (از دخت شاه سمنگان یکی، پسر دارم و باشد او کودکی...هنوز آن گرامی نداند که جنگ، توان کرد باید گه نام و ننگ ...فرستادمش زر و گوهر بسی، بر مادر او به دست کسی). پس مطلع بوده که پسری دارد ولی نام او را نمی دانسته؟؟


لغتی که آموختم
طراز = نقش و نگار

بیت هایی که خیلی دوست داشتم
اگر تندبادی براید ز کنج
بخاک افگند نارسیده ترنج
ستمکاره خوانیمش ار دادگر
هنرمند دانیمش ار بی هنر
اگر مرگ دادست بیداد چیست
ز داد این همه بانگ و فریاد چیست
ازین راز جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر ترا راه نیست

چو روشن بود روی خورشید و ماه
ستاره چرا برفرازد کلاه

قسمت های پیشین

 ص 279 فرستادن افراسیاب، هومان و بارمان را به نزد سهراب 
© All rights reserved

Friday 3 October 2014

خشت + کاشی + چوب و مقداری هم خلاقیت







Mashhad, Iran

آب را گل نکنیم" و پنجره هایی این چنین زیبا را نابود"

اگر امکانش بود، تمام پنجره های قدیمی شهر را می خریدم و در جایی حفظ

© All rights reserved

ماجرای خانم مرغه - 18



آقا خروسه ژست پهلوانانه می گیره و خانم مرغه شکارچی ماهریه، مرتب هم از باغچه کرم پیدا می کنه . به جوجه هاش می دهد

© All rights reserved

رفع فیلتر

امروز تقاضای رفع فیلتر برای سایت مطالب بهداشتی و پزشکیم1 را از طریق آدرس زیر دادم
http://internet.ir
نمی دانم آیا رسیدگی خواهد شد و نیتجه چه خواهد بود، بهرحال منتظر خواهم ماند


© All rights reserved

افسانه




وقتی موقع تزیین شله زردی که برای دوستی درست کرده بودم، رسید فکر کردم بهترین چیزی که می توانم برایش آرزو کنم چیست. بعد از کمی تامل دیدم عشق، شادی و سلامتی بهترین ترکیب ها است

© All rights reserved

شیرینی های خانه ی خاله


In her house everything is a fairytale.
خانه ی خاله پر از افسانه های شیرین

© All rights reserved

Thursday 2 October 2014

Synergy


Our existence is an integrated blend, an inseparable mix
not a bound that could be broken
not a relationship
but the essence of life.

كلَيت به هم پيوسته ما آميزه ای يكپارچه است. تركيبي تفكيك نشدني از من و تو... پيوندی نيست كه گسسته شود، رابطه نيست. نمود و جوهر زندگانی است

چهارشنبه 1 اكتبر 2014


© All rights reserved 

هر در كه زنم صاحب آن خانه تويي تو

We have a saying that goes "it won't be put towards my life" az omram be hesab nayomad. Which means that I have enjoyed myself so much that I haven't aged, or it was an added bonus to my lifetime.

چاي داغ در هواي آزاد لذتي ديگر دارد. مخصوصا امروز كه خورشيد هم گهگاه از زير ابر  بيرون مياد و روز پاييزي را بهاري مي كند، ليواني چاي با مافين (كه من همان كيك يزدي خودمان حسابش مي كنم) بر داشتم و روي تاب توي حياط نشستم . احساس مي كنم توانایی مافوق معمول پيدا كردم و خيلي كارهاً را مي توانم إنجام بدهم. اول جمع كردن برگهاي زرد كه باغچه را پوشانده و بعد بقيه كارها. ولي قبل از آن كه به پخت و پز برسم مي خواهم چند صفحه از كتاب سينماي دو زن سيرجاني را بخوانم. نمي دانم اين انرژي را از كجا پيدا كرده ام. ولي نه مي دانم! امروز آفتابي است. او بعد از مدتها پيدا شده و آسمان لحظاتم را با درخشش خود نوراني كه نه عشق آلود كرده
جوجه ها هم دور و بر تاب مي چرخند. چقدر از ديروز بزرگتر شده أند. شايد نبايد از در راه بودن زمستان نگران بود، حتما تا قبل از سرما و يخبندان بزرگ شده أند. نه امروز أصلا نبايد نگران هيچ چيز ديگري بود

© All rights reserved