Monday 13 October 2014

شاهنامه خوانی در منچستر - 45

این بخش از شیرین ترین قسمت هایی است که تا کنون از شاهنامه خوانده ام. فردوسی با چیره دستی شخصیت رستم و بخصوص ماجرای درگیری وی با کی کاووس را شرح می دهد. رفتارهایی که خاص رستم است و نظیرش در دیگر پهلوانان و اسطوره های شاهنامه دیده نمی شود

تا  آنجا خواندیم که سهراب برای لشکرکشی به ایران سپاه جمع می کرد. افراسیاب تصمیم می گیرد از این موقعیت سوءاستفاده بکند، چرا که می داند که تنها کسی که بتواند حریف رستم شود، فرزند خود اوست. دو تن از مردان جنگی خود هومان و بارمان را می فرستد تا به سپاه سهراب بپیوندند و مراقب باشند که رستم متوجه نشود که سهراب پسر اوست

چو افراسیاب آن سخنها شنود
خوش آمدش خندید و شادی نمود
ز لشکر گزید از دلاور سران
کسی کاو گراید به گرز گران
ده و دو هزار از دلیران گرد
چو هومان و مر بارمان را سپرد
به گردان لشکر سپهدار گفت
که این راز باید که ماند نهفت
چو روی اندر آرند هر دو بروی
تهمتن بود بی گمان چاره جوی
پدر را نباید که داند پسر
که بندد دل و جان به مهر پدر
مگر کان دلاور گو سالخورد
شود کشته بر دست این شیرمرد

لشکر سهراب به ایران میاید. در راه به دژ سپید می رد. دژ سپید نگهبانی بنام هجیر داشته که به رزم سهراب میاید ولی شکست می خورد و در چنگ سهراب اسیر می شود. گردآفرید (دختر گژدهم) هم در این دژ می زیسته. از تسلیم شدن هجیر ناراحت می شود، لباس رزم می پوشد و به عنوان یک مرد به رزم سهراب می رود

چو سهراب جنگ آور او را بدید
برآشفت و شمشیر کین برکشید
ز لشکر برون تاخت برسان شیر
به پیش هجیر اندر آمد دلیر
چنین گفت با رز مدیده هجیر
که تنها به جنگ آمدی خیره خیر
چه مردی و نام و نژاد تو چیست
که زاینده را بر تو باید گریست
+++
بپیچید و برگشت بر دست راست
غمی شد ز سهراب و زنهار خواست
رها کرد ازو چنگ و زنهار داد
چو خشنود شد پند بسیار داد
ببستش ببند آنگهی رزمجوی
به نزدیک هومان فرستاد اوی
+++
چنان ننگش آمد ز کار هجیر
که شد لاله رنگش به کردار قیر
بپوشید درع سواران جنگ
نبود اندر آن کار جای درنگ
نهان کرد گیسو به زیر زره
بزد بر سر ترگ رومی گره
فرود آمد از دژ به کردار شیر
کمر بر میان بادپایی به زیر

گردآفرید با سهراب کمی در جنگ می کوشد ولی نهایتا مغلوب می شود و وقتی می بیند که در دام سهراب گرفتار شده و وقتی که کلاه خود از سرش می افتد و موهایش پریشان می شود رستم می بیند که او دختری است. گردآفرید به او می گوید ما نباید در حضور دو سپاه با هم بجنگیم. با من به دژ بیا که ما همه تسلیم توایم. سهراب هم او را رها می کند و به دنبال وی به سمت دژ می رود ولی گردآفرید سریع خود را بداخل دژ می اندازد و دروازه را بروی سهراب می بندد

برآشفت سهراب و شد چون پلنگ
چو بدخواه او چاره گر بد به جنگ
عنان برگرایید و برگاشت اسپ
بیامد به کردار آذرگشسپ
زدوده سنان آنگهی در ربود
درآمد بدو هم به کردار دود
بزد بر کمربند گردآفرید
ز ره بر برش یک به یک بردرید
+++
چو آمد خروشان به تنگ اندرش
بجنبید و برداشت خود از سرش
رها شد ز بند زره موی اوی
درفشان چو خورشید شد روی اوی
بدانست سهراب کاو دخترست
سر و موی او ازدر افسرست
شگفت آمدش گفت از ایران سپاه
چنین دختر آید به آوردگاه
سواران جنگی به روز نبرد
همانا به ابر اندر آرند گرد
+++
بدو گفت کز من رهایی مجوی
چرا جنگ جویی تو ای ماه روی
نیامد بدامم بسان تو گور
ز چنگم رهایی نیابی مشور
+++
بدانست کاویخت گردآفرید
مر آن را جز از چاره درمان ندید
بدو روی بنمود و گفت ای دلیر
میان دلیران به کردار شیر
دو لشکر نظاره برین جنگ ما
برین گرز و شمشیر و آهنگ ما
کنون من گشایم چنین روی و موی
سپاه تو گردد پر از گفت وگوی
که با دختری او به دشت نبرد
بدین سان به ابر اندر آورد گرد
نهانی بسازیم بهتر بود
خرد داشتن کار مهتر بود
+++
چو رخساره بنمود سهراب را
ز خوشاب بگشاد عناب را
یکی بوستان بد در اندر بهشت
به بالای او سرو دهقان نکشت
دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان
تو گفتی همی بشکفد هر زمان
بدو گفت کاکنون ازین برمگرد
که دیدی مرا روزگار نبرد
+++
عنان را بپیچید گرد آفرید
سمند سرافراز بر دژ کشید
+++
درباره بگشاد گرد آفرید
تن خسته و بسته بر دژ کشید

رستم وقتی که متوجه فریب گردآفرید می شود خیلی عصبانی می شود ولی گردآفرید به او می گوید از همین راهی که آمده ای بازگرد چرا که وقتی خبر به شاه برسد رستم را به جنگ با تو می فرستد و تو را از او رهایی نیست
 
بخندید بسیار گرد آفرید
به باره برآمد سپه بنگرید
چو سهراب را دید بر پشت زین
چنین گفت کای شاه ترکان چین
چرا رنجه گشتی کنون بازگرد
هم از آمدن هم ز دشت نبرد
بخندید و او را به افسوس گفت
که ترکان ز ایران نیابند جفت
چنین بود و روزی نبودت ز من
بدین درد غمگین مکن خویشتن
+++
ولیکن چو آگاهی آید به شاه
ترا بهتر آید که فرمان کنی
شهنشاه و رستم بجنبد ز جای
شما با تهمتن ندارید پای
نماند یکی زنده از لشکرت
ندانم چه آید ز بد بر سرت
دریغ آیدم کاین چنین یال و سفت
همی از پلنگان بباید نهفت
که آورد گردی ز توران سپاه
رخ نامور سوی توران کنی

گژدهم نامه ای به کی کاووس می نویسد و از شجاعت سهراب به کی کاووس اطلاع می دهد. کی کاووس هم که نامه را دریافت می کند با لشکریان به شور می شیند و تصمیم می گیرند تا رستم را از وجود چنین لشکری مطلع سازند. رستم از خواندن نامه کی کاووس تعجب می کند و می گوید چنین پهلوانی در جمع ترکان عجیب است. البته من پسری در میان آنها دارم ولی او هنوز کوچک است و زمان جنگ کردنش نرسیده. بهرحال دلاوران ایران با دلی خوش و از روی اطمینان به بزم می نشینند و به می مست می شوند و با دلی آسوده بر خلاف آنچه گیو نصیحت می کرد، نه تنها فوری بلکه بعد از چهار روز راه می افتند

 گزاینده کاری بد آمد به پیش
کز اندیشه ی آن دلم گشت ریش
نشستند گردان به پیشم به هم
چو خواندیم آن نامه ی گژدهم
چنان باد کاندر جهان جز تو کس 
نباشد به هر کار فریادرس
+++
بر اینسان که گژدهم زو یاد کرد
نباید جز از تو ورا هم نبرد
+++
من از دخت شاه سمنگان یکی
پسر دارم و باشد او کودکی
هنوز آن گرامی نداند که جنگ
توان کرد باید گه نام و ننگ
فرستادمش زر و گوهر بسی
بر مادر او به دست کسی
+++
بدین تیزی اندر نیاید به جنگ
نباید گرفتن چنین کار تنگ
به می دست بردند و مستان شدند
ز یاد سپهبد به دستان شدند
دگر روز شبگیر هم پرخمار
بیامد تهمتن برآراست کار
ز مستی هم آن روز باز ایستاد
دوم روز رفتن نیامدش یاد
سه دیگر سحرگه بیاورد می
نیامد ورا یاد کاووس کی
به روز چهارم برآراست گیو
چنین گفت با گرد سالار نیو
که کاووس تندست و هشیار نیست
هم این داستان بر دلش خوار نیست
+++
شود شاه ایران به ما خشمگین
ز ناپاک رایی درآید بکین
بدو گفت رستم که مندیش ازین
که با ما نشورد کس اندر زمین

رستم و همراهانش به بارگاه می رسند ولی کی کاووس بسیار عصبانی است که بر خلاف خواسته وی آنها به سرعت به کمک وی نشتافتند و فرمان دار زدن رستم را می دهد. رستم هم خشمگین می شود و با قهر بارگاه را ترک می کند

گرازان بدرگاه شاه آمدند
گشاده دل و نیک خواه آمدند
چو رفتند و بردند پیشش نماز
برآشفت و پاسخ نداد ایچ باز
یکی بانگ بر زد به گیو از نخست
پس آنگاه شرم از دو دیده بشست
+++
که رستم که باشد فرمان من
کند پست و پیچد ز پیمان من
بگیر و ببر زنده بردارکن
وزو نیز با من مگردان سخن
ز گفتار او گیو را دل بخست
که بردی برستم بران گونه دست
برآشفت با گیو و با پیلتن
فرو ماند خیره همه انجمن
بفرمود پس طوس را شهریار
که رو هردو را زنده برکن به دار
+++
تهمتن برآشفت با شهریار
که چندین مدار آتش اندر کنار
همه کارت از یکدگر بدترست
ترا شهریاری نه اندرخورست
تو سهراب را زنده بر دار کن
پرآشوب و بدخواه را خوار کن
+++
به در شد به خشم اندرآمد به رخش
منم گفت شیراوژن و تا جبخش
چو خشم آورم شاه کاووس کیست
چرا دست یازد به من طوس کیست

پهلوانان و بزرگان که وضع را ناجور می بینند، از گودرز می خواهند تا با هر دو طرف بحث (کی کاووس و رستم) صحبت کند و آنها را آشنی بدهد. او هم موفق می شود و رستم مجددا به فرمان شاه در میاید و آماده رزم با سهراب می شود

غمی شد دل نامداران همه
که رستم شبان بود و ایشان رمه
به گودرز گفتند کاین کار تست
شکسته بدست تو گردد درست
سپهبد جز از تو سخن نشنود
همی بخت تو زین سخن نغنود
به نزدیک این شاه دیوانه رو
وزین در سخن یاد کن نو به نو
سخنهای چرب و دراز آوری
مگر بخت گم بوده بازآوری
+++
به کاووس کی گفت رستم چه کرد
کز ایران برآوردی امروز گرد
فراموش کردی ز هاماوران
وزان کار دیوان مازندران
که گویی ورا زنده بر دار کن
ز شاهان نباید گزافه سخن
+++
کسی را که جنگی چو رستم بود
بیازارد او را خرد کم بود
چو بشنید گفتار گودرز شاه
بدانست کاو دارد آیین و راه
پشیمان بشد زان کجا گفته بود
بیهودگی مغزش آشفته بود
+++
جهان سر به سر زیر پای تو باد
همیشه سر تخت جای تو باد
تو دانی که کاووس را مغز نیست
به تیزی سخن گفتنش نغز نیست
بجوشد همانگه پشیمان شود
به خوبی ز سر باز پیمان شود
تهمتن گر آزرده گردد ز شاه
هم ایرانیان را نباشد گناه
هم او زان سخنها پشیمان شدست
ز تندی بخاید همی پشت دست
تهمتن چنین پاسخ آورد باز
که هستم ز کاووس کی بی نیاز
مرا تخت زین باشد و تاج ترگ
قبا جوشن و دل نهاده به مرگ
چرا دارم از خشم کاووس باک
چه کاووس پیشم چه یک مشت خاک
سرم گشت سیر و دلم کرد بس
جز از پاک یزدان نترسم ز کس
چنین گفت گودرز با پیلتن
ز گفتار چون سیر گشت انجمن
به دیگر سخنها برند این زمان
که شهر و دلیران و لشکر گمان
کزین ترک ترسنده شد سرفر
همی رفت زین گونه چندی به راز
+++
ز سهراب یل رفت یکسر سخن
چنین پشت بر شاه ایران مکن
چنین بر شده نامت اندر جهان
بدین بازگشتن مگردان نهان
و دیگر که تنگ اندرآمد سپاه
مکن تیره بر خیره این تاج و گاه

لغتی که آموختم
اوژن = زدن، کشتن
شیراوژن = شیرافکن
پایاب = طاقت

بیت هایی که خیلی دوست داشتم
چنین گفت کامد دگر باره گور
به دام خداوند شمشیر و زور

قسمت های پیشین

 ص 292 کشته شدن ژنده رزم، بر دست رستم 
© All rights reserved

No comments: