در قرنطینه ماه اکتبر 2020 این بخش را از طریق زوم در کنار هم خواندیم
در قسمت های پیشین دیدیم که بهرام که خیلی از دست هرمزد آزرده شده با بزرگان سپاهش به نصیحت نشسته بود که چه کنند و بی احترامی هرمزد را چگونه پاسخ گویند. برخی موافق و برخی مخالف جنگ. گردیه خواهر بهرام مخالف این بودند که بهرام خود تاج شاهی را بر سر بگذارد
بهرام نامه ای به خاقان چین می نویسد و می گوید که من از رفتارم پشیمانم. بیاد داریم که خاقان به دست بهرام اسیر شده بود و با وجود اینکه هرمزد به او امان داده بود بهرام با او بدرفتاری کرد و حتی او را با شلاق زد. حال بهرام به خاقان می گوید که اگر من به مقام بزرگتری برسم برای تو مثل برادر خواهم بود و به این ترتیب می خواهد تا اعتماد خاقان را جلب کند و به او می گوید که من به سرزمین تو کاری ندارم، تو ایران و چین را یکی حساب کن
چو برزد سنان آفتاب بلند
شب تیره گشت از درفشش نژند
سپهدار بهرام گرد سترگ
بفرمود تا شد دبیر بزرگ
بخاقان یکی نامه ار تنگ وار
نبشتند پربوی ورنگ ونگار
بپوزش کنان گفت هستم بدرد
دلی پرپشیمانی و باد سرد
ازین پس من آن بوم و مرز تو را
نگه دارم از بهر ارز تو را
اگر بر جهان پاک مهتر شوم
تو را همچو کهتر برادر شوم
توباید که دل را بشویی زکین
نداری جدا بوم ایران ز چین
بعد از آن بهرام به سپاه می رسد و به سپاهیان از غنائمی که گرفته بودند درم می دهد ولی در دل سودای پادشاهی دارد. وی پهلوانی برای سالاری خراسان می گمارد و از بلخ به طرف ری می رود و دستور می دهد تا به نام خسرو یعنی پسر هرمزد سکه بزنند
چوپردخته شد زین دگر ساز کرد
درگنج گرد آمده باز کرد
سپه را درم داد واسب ورهی
نهانی همیجست جای مهی
زلشکر یکی پهلوان برگزید
که سالار بوم خراسان سزید
پراندیشه از بلخ شد سوی ری
بخرداد فرخنده درماه دی
همیکرد اندیشه دربیش وکم
بفرمود پس تا سرای درم
بسازند وآرایشی نو کنند
درم مهر برنام خسرو کنند
سکه ها با نقش خسرورا در بدره می ریزند و به بازرگانان می دهند تا به طیسفون ببرد و شاه آن درم ها را ببیند و ببیند که ضرب سکه ها به نام پسر اوست نه خود او
ز بازارگان آنک بد پاک مغز
سخنگوی و اندرخور کار نغز
به مهر آن درمها ببدره درون
بفرمود بردن سوی طیسفون
بیارید پرمایه دیبای روم
که پیکر بریشم بد و زرش بوم
بخرید تا آن درم نزدشاه
برند وکند مهر او را نگاه
فرستاده ای را هم می خواند و نامه به او می دهد. در این نامه از آنچه بر او گذشته بود سخن می راند و می گوید مرا در خواب هم نخواهی دید هر وقت پسرت خسرو بر تخت بنشیند من پیرو او خواهم بود و اینگونه می خواهد شاه را بر خسرو پرویز بیمناک بکند
فرستادهای خواند با شرم و هوش
دلاور بسان خجسته سروش
یکی نامه بنوشت با باد و دم
سخن گتف هرگونه ازبیش و کم
ز پرموده و لشکر ساوه شاه
ز رزمی کجا کرده بد با سپاه
وزان خلعتی کآمد او را ز شاه
ز مقناع وز دوکدان سیاه
چنین گفت زان پس که هرگز بخواب
نبینم رخ شاه با جاه و آب
هرآنگه که خسرو نشیند بتخت
پسرت آن گرانمایهٔ نیکبخت
بفرمان او کوه هامون کنم
بیابان زدشمن چو جیحون کنم
همیخواست تا بردرشهریار
سرآرد مگر بیگنه روزگار
همییادکرد این به نامه درون
فرستاده آمد سوی طیسفون
بهرام اینطور نقشه کشیده که هرمزد وقتی مهر سکه را ببیند از غم به خود می پیچد و وقتی که حمایت خسرو را هم نداشته باشد کار من راحت تر خواهد بود و می توانم ریشه ساسانیان را از جا درمیاورم
ببازارگان گفت مهر درم
چو هرمزد بیند بپیچد زغم
چو خسرو نباشد ورا یاروپشت
ببیند ز من روزگار درشت
چو آزرمها بر زمین برزنم
همی بیخ ساسان زبن برکنم
نه آن تخمهٔ را کرد یزدان زمین
گه آمد برخیزد آن آفرین
بیامد فرستادهٔ نیک پی
ببغداد با نامداران ری
نامه که به دست هرمزد می رسد غمگین می شود. از طرفی سکه را با مهر خسرو را می بیند و قوز بالا قوز می شود و او که از جریانات پشت پرده خبر نداشته اینها را از چشم خسرو می بیند از همین رو به آیین گشسپ می گوید که خسرو به جایی رسید که می خواهد به جای من به شاهی برسد. جسارت را به جایی رسانده که به مهر خود سکه هم ضرب کرده
چونامه به نزدیک هرمز رسید
رخش گشت زان نامه چون شنبلید
پس آگاهی آمد ز مهر درم
یکایک بران غم بیفزود غم
بپیچید و شد بر پسر بدگمان
بگفت این به آیین گشسب آن زمان
که خسرو بمردی بجایی رسید
که از ما همی سر بخواهد کشید
درم را همی مهر سازد بنیز
سبک داشتن بیشتر زین چه چیز
هرمزد بعد دستور کشتن خسرو را می دهد و قرار می شود در جام شراب او زهر بریزند. پرده دار اینرا می شنود و خبر به خسرو می دهد. خسرو هم به موقع فرار می کند و جان بدر می برد
به پاسخ چنین گفت آیین گشسب
که بیتو مبیناد میدان و اسب
بدو گفت هرمز که درناگهان
مر این شوخ را گم کنم ازجهان
نهانی یکی مرد راخواندند
شب تیره با شاه بنشاندند
بدو گفت هرمزد فرمان گزین
ز خسرو بپرداز روی زمین
چنین داد پاسخ که ایدون کنم
به افسون ز دل مهر بیرون کنم
کنون زهر فرماید از گنج شاه
چو او مست گردد شبان سیاه
کنم زهر با میبجام اندرون
ازان به کجا دست یازم به خون
ازین ساختن حاجب آگاه شد
برو خواب وآرام کوتاه شد
بیامد دوان پیش خسرو بگفت
همه رازها برگشاد ازنهفت
چوبشنید خسروکه شاه جهان
همیکشتن او سگالد نهان
شب تیره از طیسفون درکشید
توگفتی که گشت از جهان ناپدید
خسرو به آذرآبادگان می رود. مهتران هم که این خبر را می شنوند پیش او می روند و جریان را از او می پرسند و می گویند که ما در رکاب تو هستیم. تو شایسته شاهی هستی نه پدرت
نداد آن سر پر بها رایگان
همیتاخت تا آذر ابادگان
چو آگاهی آمد بهرمهتری
که بد مرزبان و سرکشوری
که خسرو بیازرد از شهریار
برفتست با خوار مایه سوار
بپرسش گرفتند گردنکشان
بجایی که بود از گرامی نشان
چو بادان پیروز و چون شیر زیل
که با داد بودند و با زور پیل
چو شیران و وستوی یزدان پرست
ز عمان چو خنجست و چون پیل مست
ز کرمان چو بیورد گرد و سوار
ز شیران چون سام اسفندیار
یکایک بخسرو نهادند روی
سپاه و سپهبد همه شاهجوی
همیگفت هرکس که ای پور شاه
تو را زیبد این تاج و تخت وکلاه
از ایران و از دشت نیزه وران
ز خنجر گزاران و جنگی سران
نگر تا نداری هراس از گزند
بزی شاد و آرام و دل ارجمند
زمانی بنخچیر تازیم اسب
زمانی نوان پیش آذر کشسب
برسم نیاکان نیایش کنیم
روان را به یزدان نمایش کنیم
گراز شهر ایران چو سیصد هزار
گزند تو را بر نشیند سوار
همه پیش تو تن بکشتن دهیم
سپاسی بران کشتگان برنهیم
خسرو در پاسخ اظهار لطف آنان می گوید که من از شاه می ترسم. اگر این بزرگان بیایند و سوگند بخورند تا مرا ایمن نگه دارند در همین مرز در امان. بزرگان هم سوگند می خورند. خیال خسرو که راحت می شود جاسوسانی می فرستد تا ببینند نقشه بعدی هرمزد چیست
بدیشان چنین گفت خسرو که من
پرازبیمم از شاه و آن انجمن
اگرپیش آذر گشسب این سران
بیایند و سوگندهای گران
خورند و مرا یکسر ایمن کنند
که پیمان من زان سپس نشکنند
بباشم بدین مرز با ایمنی
نترسم ز پیکار آهرمنی
یلان چون شنیدند گفتار اوی
همه سوی آذر نهادند روی
بخوردند سوگند زان سان که خواست
که مهرتو با دیده داریم راست
چوایمن شد از نامداران نهان
ز هر سو برافگند کارآگهان
بفرمان خسرو سواران دلیر
بدرگاه رفتند برسان شیر
که تا از گریزش چه گوید پدر
مگر چارهٔ نو بسازد دگر
از طرفی هم هرمزد که می فهمد خسرو گریخته کسی را می فرستد تا خویشان مادر خسرو را در بند کنند. دو دائی او گستهم و بندوی را به زندان میاندازد و بعد به آیین گشسپ می گوید حال باید چاره ای برای بهرام بسازیم
چوبشنید هرمز که خسرو برفت
هم اندر زمان کس فرستاد تفت
چوگستهم و بندوی را کرد بند
به زندان فرستاد ناسودمند
کجا هردو خالان خسرو بدند
بمردانگی در جهان نو بدند
جزین هرک بودند خویشان اوی
به زندان کشیدند بی گفت وگوی
به آیین گشسب آن زمان شاه گفت
که از رای دوریم و با باد جفت
چو او شد چه سازیم بهرام را
چنان بندهٔ خرد و بدکام را
آیین گشسپ هم اینگونه پیشنهاد می کند که بهرام مدتی است که به خون من تشنه است مرا ببند و نزد بهرام بفرست حتما خوشحال می شود و برای تو خوب خواهد بود. هرمزد ولی می گوید که این جوانمردی نیست. سپاهی اماده میکنم و تو سردار ان سپاه باش ولی کسی را بفرست تا ببیند که قصد او چیست آیا شاهی می جوید یا همچنان زیر فرمان ماست. اگر با ما راه بیاید او را فرماندهی می بخشم
شد آیین گشسب اندران چاره جوی
که آن کار را چون دهد رنگ وبوی
بدو گفت کای شاه گردن فراز
سخنهای بهرام چون شد دراز
همه خون من جوید اندر نهان
نخستین زمن گشت خسته روان
مرا نزد او پای کرده ببند
فرستی مگر باشدت سودمند
بدو گفت شاه این نه کارمنست
که این رای بدگوهر آهرمنست
سپاهی فرستم تو سالار باش
برزم اندرون دست بردار باش
نخستین فرستیش یک رهنمون
بدان تا چه بینی به سرش اندرون
اگر مهتری جوید و تاج و تخت
بپیچد بفرجام ازو روی بخت
وگر همچنین نیز کهتر بود
بفرجامش آرام بهتر بود
ز گیتی یکی بهره او را دهم
کلاه یلانش به سر برنهم
مرا یکسر از کارش آگاه کن
درنگی مکن کارکوتاه کن
همیساخت آیین گشسب این سخن
کجا شاه فرزانه افگند بن
از طرفی مردی از هم-شهری های آیین گشسپ که در زندان شاه گرفتار بوده پیامی می فرستد و به آیین گشسپ می گوید که اگر مرا از زندان شاه آزاد کنی همراهت میایم و در راه کمکت خواهم بود. آیین گشسپ هم آزادی او را از هرمز می خواهد. هرمزد می گوید ولی او مردی رند و خونخوار است ولی چون تو اینگونه می خواهی او را می بخشم و همراهت می کنم
یکی مرد بد بسته از شهر اوی
به زندان شاه اندرون چاره جوی
چوبشنید کیین گشسب سوار
همیرفت خواهد سوی کارزار
کسی را ززندان به نزدیک اوی
فرستاد کای مهتر نامجوی
زشهرت یکی مرد زندانیم
نگویم همانا که خود دانیم
مرا گر بخواهی توازشهریار
دوان با توآیم برین کارزار
به پیش تو جان رابکوشم به جنگ
چو یابم رهایی ز زندان تنگ
فرستاد آیین گشسب آن زمان
کسی را بر شاه گیتی دمان
که همشهری من ببند اندرست
به زندان ببیم و گزند اندرست
بمن بخشد او را جهاندار شاه
بدان تاکنون با من آید به راه
بدو گفت شاه آن بد نابکار
به پیش تو درکی کند کارزار
یکی مرد خونریز و بیکار و دزد
بخواهی ز من چشم داری بمزد
ولیکن کنون زین سخن چاره نیست
اگر زو بتر نیز پتیاره نیست
بدو داد مرد بد آمیز را
چنان بدکنش دیو خونریز را
آیین گشسپ هم سپاه را به همدان می کشاند. در محلی که توقف می کنند می پرسد که اختر شناس و فالگیر اینجا کیست و آنها پیرزنی را معرفی می کنند و می گویند که حرفش درست است. بهرام هم می فرستد تا او را به حضورش بیاورند
بیاورد آیین گشسب آن سپاه
همیراند چون باد لشکر به راه
بدین گونه تا شهر همدان رسید
بجایی که لشکر فرود آورید
بپرسید تا زان گرانمایه شهر
کسی دارد از اختر و فال بهر
بدو گفت هر کس که اخترشناس
بنزد تو آید پذیرد سپاس
یکی پیرزن مایه دار ایدرست
که گویی مگر دیدهٔ اخترست
سخن هرچ گوید نیاید جز آن
بگوید بتموز رنگ خزان
چوبشنید گفتارش آیین گشسب
هم اندر زمان کس فرستاد و اسب
بهرام آهسته با پیرزن صحبت می کند. در همان هنگام مردی را که آیین گشسپ از زندان شاه آزاد کرده بود می گذرد و پیرزن می گوید که این کیست که با خود همراه کردی. او قاتل تو اوست
چوآمد بپرسیدش ازکارشاه
وزان کو بیاورد لشکر به راه
بدو گفت ازین پس تو درگوش من
یکی لب بجنبان که تا هوش من
ببستر برآید زتیره تنم
وگر خسته ازخنجر دشمنم
همیگفت با پیرزن راز خویش
نهان کرده ازهرکس آواز خویش
میان اندران مرد کو را زشاه
رهانید و با او بیامد به راه
به پیش زن فالگو برگذشت
بمهتر نگه کرد واندر گذشت
بدو پیرزن گفت کین مرد کیست
که از زخم او برتو باید گریست
پسندیده هوش تو بردست اوست
که مه مغز بادش بتن در مه پوست
آیین گشسپ که این سخن را می شنود کفتگوهای قبل را به یاد میاورد که به او گفته شده بود که مردی بیکار و بی مایه تو را خواهد کشت. چاره ای می جوید و نامه ای برای شاه می نویسد و به شاه میگوید این مرد را وقتی به درگاه رسید اعدامش کنید. نامه را به مرد از زندان آزاد شده می دهد تا نامه را ببرد. آن مرد ولی شک میکند و نمی خواهد که دوباره به طیسفون برگردد. نامه را باز می کند و متوجه قصد آیین گشسپ می شود و به سرعت برمیگردد و به خیمه ی آیین گشسپ می رود. آیین گشسپ هم هرچه ناله و زاری می کند فایده ای ندارد و او سر آیین گشسپ را میبرد
چوبشنید آیین گشسب این سخن
بیاد آمدش گفت و گوی کهن
که از گفت اخترشناسان شنید
همیکرد برخویشتن ناپدید
که هوش تو بر دست همسایهای
یکی دزد و بیکار و بیمایه ای
برآید به راه دراز اندرون
تو زاری کنی او بریزدت خون
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
که این را کجا خواستستم به راه
نبایست کردن ز زندان رها
که این بتر از تخمهٔ اژدها
همیگفت شاه این سخن با رهی
رهی را نبد فر شاهنشهی
چوآید بفرمای تا درزمان
ببرد بخنجر سرش بدگمان
نبشت و نهاد از برش مهر خویش
چو شد خشک همسایه را خواند پیش
فراوانش بستود و بخشید چیز
بسی برمنش آفرین کرد نیز
بدو گفت کین نامه اندر نهان
ببرزود نزدیک شاه جهان
چوپاسخ کند زود نزد من آر
نگر تا نباشی بر شهریار
ازو بستد آن نامه مرد جوان
زرفتن پر اندیشه بودش روان
همیگفت زندان و بندگران
کشیدم بدم ناچمان و چران
رهانید یزدان ازان سختیم
ازان گرم و تیمار و بدبختیم
کنون باز گردم سوی طیسفون
بجوش آمد اندر تنم مغز وخون
زمانی همی بد بره بر نژند
پس از نامه شاه بگشاد بند
چوآن نامهٔ پهلوان را بخواند
زکار جهان در شگفتی بماند
که این مرد همسایه جانم بخواست
همیگفت کین مهتری را سزاست
به خونم کنون گر شتاب آمدش
مگر یاد زین بد بخواب آمدش
ببیند کنون رای خون ریختن
بیاساید از رنج و آویختن
پراندیشه دل زره بازگشت
چنان بد که با باد انباز گشت
چو نزدیک آن نامور شد ز راه
کسی را ندید اندران بارگاه
نشسته بخیمه درآیین گشسب
نه کهتر نه یاور نه شمشیر واسب
دلش پرز اندیشه شهریار
نگر تا چه پیش آردش روزگار
چو همسایه آمد بخیمه درون
بدانست کو دست یازد به خون
بشمشیرزد دست خونخوار مرد
جهانجوی چندی برو لابه کرد
بدو گفت کای مرد گم کرده راه
نه من خواستم رفته جانت ز شاه
چنین داد پاسخ که گرخواستی
چه کردم که بدکردن آراستی
بزد گردن مهتر نامدار
سرآمد بدو بزم و هم کارزار
زخیمه بیاورد بیرون سرش
که آگه نبد زان سخن لشکرش
مبادا که تنها بود نامجوی
بویژه که دارد سوی جنگ روی
قاتل آیین گشسپ به بهرام پناه می برد و می گوید که من سر دشمنت رابرایت اورده ام. بهرام می گوید که این کیست و پاسخ می شنود که آیین گشسپ است. بهرام عصبانی می شود که او قرار بود ما را با پادشاه آشتی دهد. اکنون که تو او را کشتی باید خود نیز کشته شوی و دستور میدهد تا او را دار بزنند
چو از خون آن کشته بدنام شد
همیتاخت تا پیش بهرام شد
بدو گفت اینک سردشمنت
کجا بد سگالیده بد برتنت
که با لشکر آمد همی پیش تو
نبد آگه از رای کم بیش تو
بپرسید بهرام کین مرد کیست
بدین سربگیتی که خواهد گریست
بدو گفت آیین گشسب سوار
که آمد به جنگ از در شهریار
بدو گفت بهرام کین پارسا
بدان رفته بود از در پادشا
که با شاه ما را دهد آشتی
بخواب اندرون سرش برداشتی
تو باد افره یابی اکنون زمن
که بر تو بگریند زار انجمن
بفرمود داری زدن بر درش
نظاره بران لشکر و کشورش
نگون بخت را زنده بردار کرد
دل مرد بدکار بیدار کرد
سواران که با آیین گشسپ راهی شده بودند وقتی که می بینند فرمانده آنها کشته شده برخی به بهرام پناه یبرند و برخی نزد خسرو می روند. خبر به هرمزد که می رسد خیلی غمگین می شود
سواران که آیین گشسب سوار
بیاورده بود از در شهریار
چوکار سپهبد بفرجام شد
زلشکر بسی پیش بهرام شد
بسی نیز نزدیک خسرو شدند
بمردانگی در جهان نو شدند
چنان شد که از بی شبانی رمه
پراگنده گردد به روز دمه
چوآگاهی آمد بر شهریار
ز آیین گشسب آنک بد نامدار
ز تنگی دربار دادن ببست
ندیدش کسی نیز بامی بدست
برآمد ز آرام وز خورد و خواب
همیبود با دیدگان پر آب
پشت سر هرمزد صحبت های زیادی زده میشود و همه نگران هستند که مبادا بخواهد دست به جنگ بزند. خیلی ها از هرمزد زده شده اند و او را نمی خواهند
بدربر سخن رفت چندی ز شاه
که پرده فروهشت از بارگاه
یکی گفت بهرام شد جنگجوی
بتخت بزرگی نهادست روی
دگر گفت خسرو ز آزار شاه
همی سوی ایران گذارد سپاه
بماندند زان کار گردان شگفت
همی هرکسی رای دیگر گرفت
چو در طیسفون برشد این گفتگوی
ازان پادشاهی بشد رنگ وبوی
سربندگان پرشد از درد و کین
گزیدند نفرینش بر آفرین
سپاه اندکی بد بدرگاه بر
جهان تنگ شد بر دل شاه بر
بندوی و گستهم (دائی های خسرو) که در زندان شاه بودند و خبر ایجاد این جو ضد شاه را می شنوند. شورشی را در زندان آغاز میکنند و انقلابی راه میندازند. از زندان بیرون میایند، مسلح میشوند و به کاخ شاه حمله می کنند و به اطرافیان می گویند که ما خود خواهان حکومت نیستیم و در گوشه ای میرویم زندگی می کنیم و ایران را به خود شما می سپاریم و اینگونه ایرانیان را برمی انگیزند تا هرمزد را که از راه منحرف شده بکشند
ببند وی و گستهم شد آگهی
که تیره شد آن فر شاهنشهی
همه بستگان بند برداشتند
یکی را بران کار بگماشتند
کزان آگهی بازجوید که چیست
ز جنگ آوران بر در شاه کیست
ز کار زمانه چو آگه شدند
ز فرمان بگشتند و بیره شدند
شکستند زندان و برشد خروش
بران سان که هامون برآید بجوش
بشهر اندرون هرک به دلشکری
بماندند بیچاره زان داوری
همیرفت گستهم و بندوی پیش
زره دار با لشکر و ساز خویش
یکایک ز دیده بشستند شرم
سواران بدرگاه رفتند گرم
ز بازار پیش سپاه آمدند
دلاور بدرگاه شاه آمدند
که گر گشت خواهید با مایکی
مجویید آزرم شاه اندکی
که هرمز بگشتست از رای وراه
ازین پس مر اورا مخوانید شاه
بباد افره او بیازید دست
برو بر کنید آب ایران کبست
شما را بویم اندرین پیشرو
نشانیم برگاه اوشاه نو
وگر هیچ پستی کنید اندرین
شما را سپاریم ایران زمین
یکی گوشهای بس کنیم ازجهان
بیک سو خرامیم باهمرهان
مردم هم به سرای پادشاه می ریزند و هرمزد را می گیرن، از تخت پایین میاورن، چشمان هرمزد را داغ می زنند و کور می کنند و گنج او را غارت می کنند
بگفتار گستهم یکسر سپاه
گرفتند نفرین برام شاه
که هرگز مبادا چنین تاجور
کجا دست یازد به خون پسر
به گفتار چون شوخ شد لشکرش
هم آنگه زدند آتش اندر درش
شدند اندرایوان شاهنشهی
به نزدیک آن تخت بافرهی
چوتاج از سرشاه برداشتند
ز تختش نگونسار برگاشتند
نهادند پس داغ بر چشم شاه
شد آنگاه آن شمع رخشان سیاه
ورا همچنان زنده بگذاشتند
زگنج آنچ بد پاک برداشتند
باز در اینجا فردوسی به سخن میاد و نصیحت می کند
چنینست کردار چرخ بلند
دل اندر سرای سپنجی مبند
گهی گنج بینیم ازوگاه رنج
براید بما بر سرای سپنج
اگر صد بود سال اگر صدهزار
گذشت آن سخن کید اندر شمار
کسی کو خریدار نیکوشود
نگوید سخن تا بدی نشنود
حال عکس العمل بهرام چیست، میماند برای جلسهی بعدی شاهنامهخوانی در منچستر. سپاس از همراهی شماخلاصه برخی از داستانها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته میشود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید
کلماتی که آموختم
سرای مهر = ضرابخانه
نوان -= نالان
دمه = برف و بوران
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
چوتاج از سرشاه برداشتند
ز تختش نگونسار برگاشتند
نهادند پس داغ بر چشم شاه
شد آنگاه آن شمع رخشان سیاه
ورا همچنان زنده بگذاشتند
زگنج آنچ بد پاک برداشتند
چنینست کردار چرخ بلند
دل اندر سرای سپنجی مبند
گهی گنج بینیم ازوگاه رنج
براید بما بر سرای سپنج
اگر صد بود سال اگر صدهزار
گذشت آن سخن کید اندر شمار
کسی کو خریدار نیکوشود
نگوید سخن تا بدی نشنود
شجره نامه
اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزهکار (برادر بهرام شاپور) --- بهرامگور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه میشود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد پسر نوشین روان
قسمت های پیشین
پادشاهی خسرو پرویز ص 1750
© All rights reserveded
No comments:
Post a Comment