Monday, 15 May 2017

فراموشی


برای اینکه لباسم را به سبک #شاهنامه ای" نزدیک تر کنم، #روسری را که از ایران گرفته بودم و مزین به اشعار و نقاشی های مینیاتوری بود روی لباسم انداختم و به نظر خودم شدم یک پا #رودابه ی تمام عیار. بعد اجرا کنار خانم دکتر #ملویل نشستم. صحبت به روسری کشیده شد. ازم پرسید که آنرا از کجا خریدم و ازم خواست تا شعری که روی روسري نوشته شده بود را برایش بخوانم. گفتم این روسری را خیلی دوست دارم ولی نوشته ی آن خیلی خوانا نیست و هرگز آنرا نخوانده ام ، گمانم از #فردوسی است. چنان با علاقه به نقاشی ها نگاه می کرد که من هم به وجد آمدم. در دل گفتم: الحق که #عاشق ادبیات فارسی هستی. روسری را از دور گردنم باز کردم و دادم دستش. اول قبول نمی کرد و گفت تو خودت هم آنرا دوست داری. اصرار کردم. لبخندی زد و بالاخره روسری را گرفت. آماده شدیم تا به رستوران برویم. در #رستوران به فاصله کمی از یکدیگر نشسته بودیم. به طرف من برگشت و گفت ضمنا شعر روی روسری از #نظامی است. هر دو خندیدیم. خوشحال شدم که او اکنون صاحب روسری "شاهنامه ای" بود. مدتها روسری در تملک من بود و به خیال خود آنرا شناخته بودم، چند دقیقه در میان دستان او بود و راز اشعار ناخوانای آن گشوده شد. با خودم فکر کردم این است اختلاف بین دوست داشتن و عاشق بودن. زمانی که توانستی #معشوق را بخوانی حتی در ناخواناترین حالتش، به درستی عاشقی، چه این عشق با معیارهای معمول تملک همخوانی داشته باشد و چه نه. پس اگر به این مرحله رسیده ای که می دانی اش و می خوانی اش تو لایق دوستی اویی. این دوستی را دور نینداز


© All rights reserved

No comments: