داستان تا آنجا رسید که دو سپاه ایران و توران مقابل همند. افراسیاب ترجیح می دهد بجای جنگ انبوه بین دو سپاه، جنگ تن به تن صورت بگیرد و اول می خواهد تا خودش به جنگ تن به تن با کی خسرو برود ولی شیده پسرش می گوید تو 5 پسر داری و ما تا زمانی که هستیم نمی گذاریم تو به جنگ بروی. افراسیاب هم قبول می کند. نامه ای می نویسد برای کی خسرو و آنرا به دست شیده می دهد تا به کی خسرو برساند
در نامه خطاب به کی خسرو می گوید که آمدی که با پدربزرگ خودت بجنگی؟ ضمنا اگر کسی به خاطر کشتن سیاوش باید تنبیه شود، اون منم. شما به پیران، لهاک و فرشیدورد چکار داشتید که آنها را کشتید. تو کنار بشین و بگذار اگر کسی به خونخواهی سیاوش بلند می شود کی کاووس و گودرز باشند نه تو
بکیخسرو از من پیامی رسان
که گیتی جز این دارد آیین و سان
نبیره که رزم آورد با نیا
دلش بر بدی باشد و کیمیا
چنین بود رای جهان آفرین
که گردد جهان پر ز پرخاش و کین
سیاوش نه بر بیگنه کشته شد
شد از آموزگاران سرش گشته شد
گنه گر مرا بود پیران چه کرد
چو رویین و لهاک وفرشیدورد
که بر پشت زینشان ببایست بست
پر از خون بکردار پیلان مست
گر ایدونک گویم که تو بدتنی
بد اندیش وز تخم آهرمنی
بگوهر نگه کن بتخمه منم
نکوهش همی خویشتن را کنم
تو این کین بگودرز و کاوس مان
که پیش من آرند لشکر دمان
اینرا نمی گویم چون از تو ترسیده ام یا پیری شیوه ی من را عوض کرده. من به آسانی حریف سپاه شما هستم. ولی اگر با من هم پیمان بشوی، هر شهری که بگی از ترکان خالی می کنم و متعلق به ایران می شود و هر چه زر هم بخواهی به تو می دهم. اگرهم نه، هنوز قصد جنگ داری بیا با هم تن به تن بجنگیم. اگر هم شرمت میاید و با من نمی خواهی بجنگی با شیده بجنگ. اگر هم اصلا هیچ یک از این گزینه ها را قبول نمی کنی با تمام سپاه می جنگیم فقط وقت بده تا سپاه آماده بشود
نه زان گفتم این کز تو ترسان شدم
وگر پیر گشتم دگر سان شدم
همه ریگ و دریا مرا لشکرند
همه نره شیرند و کنداورند
هر آنگه که فرمان دهم کوه گنگ
چو دریا کنند ای پسر روز جنگ
ولیکن همی ترسم از کردگار
ز خون ریختن وز بد روزگار
که چندین سرنامور بی گناه
جدا گردد از تن بدین رزمگاه
گر از پیش من بر نگردی ز جنگ
نگردی همانا که آیدت ننگ
چو با من بسوگند پیمان کنی
بکوشی که پیمان من نشکنی
بدین کار باشم ترا رهنمای
که گنج و سپاهت بماند بجای
چو کار سیاوش فرامش کنی
نیارا بتوران برامش کنی
+++++
هران بوم و برکان ز ایران نهی
فرمان کنم آن ز ترکان تهی
ز گنج نیاکان ما هرچ هست
ز دینار وز تاج و تخت و نشست
ز اسب و سلیح و ز بیش و ز کم
که میراث ماند از نیا زادشم
ز گنج بزرگان و تخت و کلاه
ز چیزی که باید ز بهر سپاه
فرستم همه همچنین پیش تو
پسر پهلوان و پدر خویش تو
دو لشکر برآساید از رنج رزم
همه روز ما بازگردد ببزم
+++
ور ایدونک جان ترا اهرمن
بپیچد همی تا بپوشی کفن
جز از رزم و خون کردنت رای نیست
بمغز تو پند مرا جای نیست
تو از لشکر خویش بیرون خرام
مگر خود برآیدت ازین کار کام
بگردیم هر دو بوردگاه
بر آساید از جنگ چندین سپاه
+++
وگر زانکه بامن نیایی به جنگ
نتابی تو با کار دیده نهنگ
کمر بسته پیش تو آید پشنگ
چو جنگ آوری او نسازد درنگ
پدر پیر شد پایمردش جوان
جوانی خردمند و روشن روان
بوردگه با تو جنگ آورد
دلیرست و جنگ پلنگ آورد
ببینیم تا بر که گردد سپهر
کرا بر نهد بر سر از تاج مهر
+++
ورایدونک با او نجویی نبرد
دگرگونه خواهی همی کار کرد
بمان تا بیاساید امشب سپاه
چو بر سر نهد کوه زرین کلاه
ز لشکر گزینیم جنگاوران
سرافراز با گرزهای گران
زمین را ز خون رود دریا کنیم
ز بالای بد خواه پهنا کنیم
دوم روز هنگام بانگ خروس
بندیم بر کوهه ی پیل کوس
سران را به یاری برون آوریم
ببجوی اندرون آب و خون آوریم
شیده به پیش دیدبانان سپاه ایران می رود و از آنها می خواهد تا موقعیت را برای رساندن پیام به کی خسرو آماده کنند
بایرانیان گفت نزدیک شاه
سواری فرستید با رسم و راه
بگوید که روشن دلی شیده نام
بشاه آوریدست چندی پیام
از افراسیاب آن سپهدار چین
پدر مادر شاه ایران زمین
پیکی پیش کی خسرو می رود و خبر رسیدن پیامی از جانب افراسیاب را می دهد. کی خسرو شیده را می شناسد و کمی هم شرمگین است. قارن را می فرستد تا پیام افراسیاب را تحویل بگیرد
سواری دمان از طلایه برفت
بر شاه ایران خرامید تفت
که پیغمبر شاه توران سپاه
گوی بر منش بر درفشی سیاه
همی شیده گوید که هستم بنام
کسی بایدم تا گزارم پیام
+++
دل شاه شد زان سخن پر ز شرم
فرو ریخت از دیدگان آب گرم
چنین گفت کین شیده خال منست
ببالا و مردی همال منست
نگه کرد گردنکشی زان میان
نبد پیش جز قارن کاویان
بدو گفت رو پیش او شادکام
درودش ده از ما و بشنو پیام
قارن پیام افراسیاب را برای کی خسرو میاورند. کی خسرو می گوید که افراسیاب از اینکه به این سمت مرز آمده پشیمان شده است تنها چاره پیش پای ما اینه که به جنگ با او برویم. بزرگان سپاه می گویند که نه راه این نیست، حالا که افراسیاب پشیمان شده بهتر است تا ما بدون جنگ به ایران برگردیم افراسیاب هم که گفته که سپاهش را از هر شهری که بخوایم بیرون می کشد و بما هم گنج و سپاه می دهد
چو بشنید قارن سخنهای نغز
زان نامور بخرد پاک مغز
بیامد بر شاه ایران بگفت
که پیغامها با خرد بود جفت
چو بشنید خسرو ز قارن سخن
بیاد آمدش گفتهای کهن
بخندید خسرو ز کار نیا
ازان جستن چاره و کیمیا
ازان پس چنین گفت کافراسیاب
پشیمان شدست از گذشتن ز آب
+++
کنون چاره ی ما جزین نیست روی
که من دل پر از کین شوم پیش اوی
بگردم بورد با او بجنگ
بهنگام کوشش نسازم درنگ
+++
همه بخردان و ردان سپاه
بواز گفتند کین نیست راه
+++
تو بر تیزی او دلیری مکن
از ایران وز تاج سیری مکن
وگر شیده از شاه جوید نبرد
بورد گستاخ با او مگرد
بدست تو گر شیده گردد تباه
یکی نامور کم شود زان سپاه
وگر دور از ایدر تو گردی هلاک
ز ایران برآید یکی تیره خاک
یکی زنده از ما نماند بجای
نه شهر و بر و بوم ایران بپای
همه ی بزرگان سپاه با این صلح موافق بودند جز رستم که پذیرای صلح نبود
بایران خرامیم پیروز و شاد
ز کار گذشته نگیریم یاد
برین گفته بودند پیر و جوان
جز از نامور رستم پهلوان
که رستم همی ز آشتی سربگاشت
ز درد سیاوش بدل کینه داشت
کی خسرو از پیشنهاد بزرگان سپاه برای صلح ناراحت می شود و می گوید چطور این پیمان صلح را بپذیریم
وزان پس چنین گفت کین نیست راه
بایران خرامیم زین رزمگاه
کجا آن همه رستم و سوگند ما
همان بدره و گفته و پند ما
جو بر تخت بر زنده افراسیاب
بماند جهان گردد از وی خراب
بکاوس یکسر چه پوزش بریم
بدین دیدگان چو بدو بنگریم
+++
همی از شما این شگفت آیدم
همان کین پیشین بیفزایدم
گمانی نبردم که ایرانیان
گشایند جاوید زین کین میان
کسی را ندیدم ز ایران سپاه
که افگنده بود اندرین رزمگاه
بزرگان سپاه با شنیدن سخنان کی خسرو پیشنهاشون برای قبول صلح را پس می گیرند
چو ایرانیان این سخنها ز شاه
شنیدند و پیچان شدند از گناه
گرفتند پوزش که ما بنده ایم
هم از مهربانی سرافگنده ایم
نخواهد شهنشاه جز نام نیک
وگر کارها را سرانجام نیک
ستوده جهاندار برتر منش
نخواهد که بر مابود سرزنش
که گویند از ایران سواری نبود
که یارست با شیده رزم آزمود
در جای دیگر فردوسی گفته بود که کی خسرو دسترسی به جام جهان نما (سیاوش؟) داشته. کی خسرو (احتمالا با تکیه بر آن جام جهان نما) می گوید که پسر افراسیاب هم رزمی جز من ندارد
سلیحش پدر کرده از جادویی
ز کژی و بی راهی و بدخویی
نباشد سلیح شما کارگر
بدان جوشن و خود پولادبر
همان اسبش از باد دارد نژاد
بدل همچو شیر و برفتن چو باد
کسی را که یزدان ندادست فر
نباشدش با چنگ او پای و پر
همان با شما او نیاید بجنگ
ز فر و نژاد خود آیدش ننگ
نبیره فریدون و پور قباد
دو جنگی بود یک دل و یک نهاد
بسوزم برو تیره جان پدرش
چو کاوس را سوخت او بر پسرش
دلیران و شیران ایران زمین
همه شاه را خواندند آفرین
کی خسرو سپس به قارن دستور می دهد تا نزد شیده برود و پیام کی خسرو را به او بدهد که ما از شما مال و اسب نمی خواهیم و نیازی هم به آنچه که از راه جور و ستم بدست آمده نداریم . من با شیده می جنگم
بفرمود تا قارن نیک خواه
شود باز و پاسخ گزارد ز شاه
+++
نخواهم ز تو اسب و دینار و گنج
که بر کس نماند سرای سپنج
بزور جهان آفرین کردگار
بدیهیم کاوس پروردگار
که چندان نمانم شما را زمان
که بر گل جهد تندباد خزان
بدان خواسته نیست ما را نیاز
که از جور و بیدادی آمد فراز
+++
من و شیده و دشت و شمشیر تیز
برآرم بفرجام ازو رستخیز
گر ایدونک پیروز گردم بجنگ
نسازم برین سان که گفتی درنگ
مبارز خروشان کنیم از دور روی
ز خون دشت گردد پر از رنگ و بوی
ازان پس یلان را همه همگروه
بجنگ اندر آریم بر سان کوه
چو این گفت باشی به شیده بگوی
که ای کم خرد مهتر کامجوی
نه تنها تو ایدر بکام آمدی
نه بر جستن ننگ و نام آمدی
نه از بهر پیغام افراسیاب
که کردار بد کرد بر تو شتاب
جهاندارت انگیخت از انجمن
ستودانت ایدر بود هم کفن
گزند آیدت زان سر بی گزند
که از تن بریدند چون گوسفند
شیده هم پیام را به افراسیاب می رساند. افراسیاب که در خواب پایان زندگی خودش را دیده، نگران است. به شیده می گوید که کمی در جنگ تامل کن. شیده هم می گوید که بد به دلت راه نده، من فردا به رزم کی خسرو می روم و دمار از روزگار او درمیاورم
بشد شیده نزدیک افراسیاب
دلش چون بر آتش نهاده کباب
ببد شاه ترکان ز پاسخ دژم
غمی گشت و برزد یکی تیز دم
ازان خواب کز روزگار دراز
بدید و ز هر کس همی داشت راز
سرش گشت گردان و دل پرنهیب
بدانست کامد بتنگی نشیب
+++
بشیده چنین گفت کز بامداد
مکن تا دو روز ای پسر جنگ یاد
بدین رزم بشکست گویی دلم
بر آنم که دل را ز تن بگسلم
+++
پسر گفت کای شاه ترکان و چین
دل خویش را بد مکن روز کین
چو خورشید فردا بر آرد درفش
درفشان کند روی چرخ بنفش
من و خسرو و دشت آوردگاه
برانگیزم از شاه گرد سیاه
حال چه می شود و بالاخره نتیجه ک رزم کی خسرو و شیده چه خواهد شد، می ماند تا جلسه بعد
لغاتی که آموختم
کیمیا= نیرنگ، درد
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
کیمیا= نیرنگ، درد
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
جوان نیز بگشاد شیرین زبان
که بیدار دل بود و روشن روان
بدان گه که گردنده چرخ بلند
نگردد ببایست روز گزند
کنون تا خداوند خورشید و ماه
کراشاد دارد بدین رزمگاه
کرا پشت گرمی بیزدان بود
همیشه دل و بخت خندان بود
شجره نامه
افراسیاب نوه فریدون
پشنگ پسر شیده پسر افراسیاب
افراسیاب نوه فریدون
پشنگ پسر شیده پسر افراسیاب
قسمت های پیشین
ص 837 رزم کیخسرو با شیده پسر افراسیاب
No comments:
Post a Comment