داستان به جایی رسید که کی خسرو تمام پهلوانان خود و سران همه مناطق خودمختار همراهش را برای جنگی بزرگ با افراسیاب آماده ساخته. حال به دنباله ی داستان می پردازیم
سپاه کمکی افراسیاب که به قصد پیوستن به پیران راه افتاده بود به ناگاه با زخمیان و از جنگ برگشتپان خود روبرو می شود. ماجرای شکست سپاه پیران و کشته شدن او به افراسیاب اطلاع داده می شود. افراسیاب از شنیدن این خبر از خود بی خود می شود
سپهدار توران ازان سوی چاچ
نشسته برام بر تخت عاج
دوباره ز لشکر هزاران هزار
سپه بود با آلت کارزار
نشسته همه خلخ و سرکشان
همی سرفرازان و گردنکشان
بمرز کروشان زمین هرچ بود
ز برگ درخت و زکشت و درود
بخوردند یکسر همه بار و برگ
جهان را همی آرزو کرد مرگ
سپهدار ترکان به بیکند بود
بسی گرد او خویش و پیوند بود
همه نامداران ما چین و چین جهان
نشسته بمرز کروشان زمین
پر ز خرگاه و پرده سرای
ز خیمه نبد نیز بر دشت جای
جهانجوی پر دانش افراسیاب
نشسته بکندز بخورد و بخواب
خبر به افراسیاب می رسد که کی خسرو سپاهی عظیم را برای جنگ آماده ساخته
خود و ویژگانش نشسته بدشت
سپهر از سپاهش همی خیره گشت
ز دیبای چینی سراپرده بود
فراوان بپرده درون برده بود
+++
نهاده به خیمه درون تخت زر
همه پیکر تخت یکسر گهر
نشسته برو شاه توران سپاه
بچنگ اندرون بگرز و بر سر کلاه
همی خواست کید بپشت سپاه
بنزدیک پیران بدان رزمگاه
سحر گه سواری بیامد چو گرد
سخنهای پیران همه یاد کرد
همه خستگان از پس یکدگر
رسیدند گریان و خسته جگر
همی هر کسی یاد کرد آنچ دید
وزان بد کز ایران بدیشان رسید
ز پیران و لهاک و فرشیدورد
وزان نامداران روز نبرد
کزیشان چه آمد بروی سپاه
چه زاری رسید اندر آن رزمگاه
+++
چو بشنید شاه این سخن خیره گشت
سیه گشت و چشم و دلش تیره گشت
خروشان فرود آمد از تخت عاج
بپیش بزرگان بینداخت تاج
خروشی ز لشکر بر آمد بدرد
رخ نامداران شد از درد زرد
ز بیگانه خیمه بپرداختند
ز خویشان یکی انجمن ساختند
ازان درد بگریست افراسیاب
همی کند موی و همی ریخت آب
افراسیاب سوگند می خورد که انتقام خون رزمندگانش را از کیخسرو بگیرد. سران سپاه هم با او پیمان می بندند که در این راه او را یاری دهند
بیزدان که بیزارم از تخت و گاه
اگر نیز بیند سر من کلاه
قبا جوشن و اسب تخت منست
کله خود و نیزه درخت منست
ازین پس نخواهم چمید و چرید
و گر خویشتن تاج را پرورید
مگر کین آن نامداران خویش
جهانجوی و خنجرگزاران خویش
بخواهم ز کیخسرو شوم زاد
که تخم سیاوش بگیتی مباد
خروشان همی بود زین گفت و گوی
ز کیخسرو آگاهی آمد بروی
که لشکر بنزدیک جیحون رسید
همه روی کشور سپه گسترید
بدان درد و زاری سپه را بخواند
ز پیران فراوان سخنها برآند
ز خون برادرش فرشیدورد
ز رویین و لهاک شیر نبرد
کنون گاه کینست و آویختن
ابا گیو گودرز خون ریختن
همم رنج و مهرست و هم درد و کین
از ایران وز شاه ایران زمین
بزرگان ترکان افراسیاب
ز گفتن بکردند مژگان پر آب
که ما سربسر مر تو را بنده ایم
بفرمان و رایت سرافگنده ایم
چو رویین و پیران ز مادر نزاد
چو فرشیدورد گرامی نژاد
ز خون گر در و کوه و دریا شود
درازای ما همچو پهنا شود
یکی برنگردیم زین رزمگاه
ار یار باشد خداوند ماه
افراسیاب به آرایش سپاهش می پردازد و سپس با موبدان جلسه می گذارد تا برای حرکت بعدی تصمیم بگیرد. موبدان هم پیشنهاد می دهند که سپاه باید از رود جیحون بگذرد
ز گردان شمشیرزن سی هزار
گزین کرد شاه از در کارزار
سوی بلخ بامی فرستادشان
بسی پند و اندرزها دادشان
+++
گزین کرد دیگر سپه سی هزار
سواران گرد از در کارزار
بجیحون فرستاد تا بگذرند
بکشتی رخ آب را بسپرند
+++
شب تیره بنشست با بخردان
جهاندیده و رای زن موبدان
+++
بران برنهادند یکسر که شاه
ز جیحون بران سو گذارد سپاه
+++
سپه را ز بیکند بیرون کشید
دمان تالب رود جیحون کشید
سپه بود سرتاسر رودبار
بیاورد کشتی و زورق هزار
بیک هفته بر آب کشتی گذشت
سپه بود یکسر همه کوه ودشت
افراسیاب هم به دنبال سپاهش از رود جیحون می گذرد. چپ و راست لشکرش را نگاه می کند و جای هر یک از قشون را مشخص
بیامد پس لشکر افراسیاب
بر اندیشه ی رزم بگذاشت آب
پراگند هر سو هیونی دوان
یکی مرد هشیار روشن روان
ببینید گفت از چپ و دست راست
که بالا و پهنای لشکر کجاست
+++
بیاراست قلب و جناح سپاه
طلایه که دارد ز دشمن نگاه
همان ساقه و جایگاه بنه
همان میسره راست با میمنه
بیاراست لشکر گهی شاهوار
بقلب اندرون تیغ زن سی هزار
+++
بفرمود تا پیش او شد پشنگ
که او داشتی چنگ و زور نهنگ
بلشکر چنو نامداری نبود
بهر کار چون او سواری نبود
+++
ز گردان گردنکشان صد هزار
بدو داد شاه از در کارزار
همان میسره جهن را داد و گفت
که نیک اخترت باد هر جای جفت
که باشد نگهبان پشت پشنگ
نپیچد سر ار بارد از ابر سنگ
خبر به کی خسرو می رسد که افراسیاب سپاهش را از رود جیحون گذرانده. او هم سپاه ایران را رهبری می کند تا اینکه دو سپاه به هم می رسند
چو آگاه شد شهریار جهان
ز گفتار بیدار کار آگهان
ز ترکان وز کار افراسیاب
که لشکرگه آورد زین روی آب
+++
سپاهی ز جیحون بدین سو کشید
که شد ریگ و سنگ از جهان ناپدید
چو بشنید خسرو یلانرا بخواند
همه گفتنی پیش ایشان براند
سپاهی ز جنگ آوران برگزید
بزرگان ایران چنانچون سزید
+++
ازان پس یلان را همه برنشاند
بزد کوس رویین و لشکر براند
همی رفت با رای و هوش و درنگ
که تیزی پشیمانی آرد بجنگ
سپهدار چون در بیابان رسید
گرازیدن و ساز و لشکر بدید
سپه را گذر سوی خورازم بود
همه رنگ و دشت از در رزم بود
بچپ بر دهستان و بر راست آب
میان ریگ و پیش اندر افراسیاب
خورشید که طلوع می کند در سپاه مقابل هم هستند. ایرانی ها خندقی می کنند و آنرا پر آب می کند تا بین خود و سپاه توران سدی درست کرده باشند
چو خورشید سر زد ز برج بره
بیاراست روی زمین یکسره
سپهدار ترکان سپه را بدید
بزد نای رویین و صف برکشید
جهان شد پر آوای بوق و سپاه
همه برنهادند ز آهن کلاه
چو خسرو بدید آن سپاه نیا
دل پادشا شد پر از کیمیا
خود و رستم و طوس و گودرز و گیو
ز لشکر بسی نامبردار نیو
همی گشت بر گرد آن رزمگاه
بیابان نگه گرد و بی راه و راه
که لشکر فزون بود زان کو شمرد
همان ژنده پیلان و مردان گرد
بگرد سپه بر یکی کنده کرد
طلایه بهر سو پراگنده کرد
شب آمد بکنده در افگند آب
بدان سو که بد روی افراسیاب
دو لشکر چنین هم دو روز و دو شب
از ایشان یکی را نجنبید لب
تو گفتی که روی زمین آهنست
ز نیزه هوا نیز در جوشنست
ازین روی و زان روی بر پشت زین
پیاده بپیش اندرون همچنین
تو گفتی جهان کوه آهن شدست
همان پوشش چرخ جوشن شدست
سه شبانه روز دو سپاه مقابل هم بودند ولی اخترشناسان هر دو طرف موفق نمی شدند که زمانی که موقع مناسبی برای حمله و جنگ است را مشحص کنند
ستاره شمر پیش دو شهریار
پر اندیشه و زیجها برکنار
همی باز جستند راز سپهر
بصلاب تا بر که گردد بمهر
سپهر اندر آن جنگ نظاره بود
ستاره شمر سخت بیچاره بود
پشنگ پهلوی پدر بزرگش افراسیاب می رود و از او می خواهد بیش از این درنگ نکند و منتظر مشخص شدن روز نبرد با ستاره شناسی نباشد و فرمان حمله را بدهد
بروز چهارم چو شد کار تنگ
بپیش پدر شد دلاور پشنگ
بدو گفت کای کدخدای جهان
سرافراز بر کهتران و مهان
بفر تو زیر فلک شاه نیست
ترا ماه و خورشید بد خواه نیست
شود کوه آهن چو دریای آب
اگر بشنود نام افرسیاب
زمین بر نتابد سپاه ترا
نه خورشید تابان کلاه ترا
نیاید ز شاهان کسی پیش تو
جزین بی پدر بد گوهر خویش تو
سیاوش را چون پسر داشتی
برو رنج و مهر پدر داشتی
+++
همی داشتی تا بر آورد پر
ز توران چو مرغی بایران پرید
شد از مهر شاه از در تاج زر
ز خوبی نگه کن که پیران چه کرد
بدان بی وفا ناسزاوار مرد
تو گفتی که هرگز نیا را ندید
همه مهر پیران فراموش کرد
پر از کینه سر دل پر از جوش کرد
همی بود خامش چو آمد به مشت
چنان مهربان پهلوان را بکشت
+++
از ایران کنون با سپاهی به جنگ
بیامد به پیش نیا تیزچنگ
نه دینار خواهد نه تخت و کلاه
نه اسب و نه شمشیر و گنج و سپاه
ز خویشان جز از جان نخواهد همی
سخن را ازین در نکاهد همی
پدر شاه و فرزانه تر پادشاست
بدیت راست گفتار من بر گواست
از ایرانیان نیست چندین سخن
سپه را چنین دل شکسته مکن
بدیشان چباید ستاره شمر
بشمشیر جویند مردان هنر
+++
سواران که در میمنه با منند
همه جنگ را یکدل و یکتند
چو دستور باشد مرا
از ایشان نمانم یکی پارسا
پادشا بدوزم سر و ترگ ایشان بتیر
نه اندیشم از کنده و آبگیر
افراسیاب می گوید مگه ندیدی که چطور همه لشکر پیران تار و مار شده و همه تورانیان در سوگواریند. چنانچه بخواهیم همه لشکر را درگیر جنگ کنیم شکست می خوریم. بهتر است تا پهلوانانی را برای نبرد تن به تن بخوانیم
چو بشنید افراسیاب این سخن
بدو گفت مشتاب و تندی مکن
سخن هرچ گفتی همه راست بود
جز از راستی را نباید شنود
ولیکن تو دانی که پیران گرد
بگیتی همه راه نیکی سپرد
نبد در دلش کژی و کاستی
نجستی به جز خوبی و راستی
همان پیل بد روز جنگ او
چو دریا دل و رخ چو تابنده هور
به زور برادرش هومان پلنگ نبرد
چو لهاک جنگی و فرشیدورد
ز ترکان سواران کین صدهزار
همه نامجوی از در کارزار
برفتند از ایدر پر از جنگ و جوش
من ایدر نوان با غم و با خروش
ازان کو برین دشت کین کشته شد
زمین زیر او چو گل آغشته شد
همه مرز توران شکسته دلند
ز تیمار دل را همی بگسلند
نبینند جز مرگ پیران بخواب
نخواند کسی نام افراسیاب
بباشیم تا نا نامداران ما
مهان و ز لشکر سواران ما
ببینند ایرانیان را بچشم
ز دل کم شود سوگ با درد و خشم
هم ایرانیان نیز چندین سپاه
ببینند آیین تخت و کلاه
دو لشکر برین گونه پر درد و خشم
ستاره به ما دارد از چرخ چشم
انبوه جستن نه نیکوست جنگ
شکستی بود باد ماند بچنگ
مبارز پراگنده بیرون کنیم
از ایشان بیابان پر از خون کنیم
پشنگ می گوید حال که می خواهی فرمان مبارزه تن به تن بدهی مرا به این مبارزه انتخاب کن
چنین داد پاسخ که ای شهریار را
چو زین گونه جویی همی کارزار
نخستین ز لشکر مبارز منم
که بر شیر و بر پیل اسب افگنم
کسی را ندانم که روز نبرد
فشاند بر اسب من از دور گرد
+++
مرا آرزو جنگ کیخسروست
که او در جهان شهریار نوست
اگر جوید او بی گمان جنگ من
رهایی نیابد ز چنگال من
افراسیاب می گوید تو هنوز تجربه نداری و نمی دانی که پادشاه با تو مبارزه نخواهد کرد. من خودم برای این رزم آماده می شوم. اینطور بی خودی سربازان را هم به کشتن نمی دهیم. ولی شیده پسر افراسیاب می گوید که پدر تو پنج پسر داری آنوقت می خواهی خودت به جنگ بری. امکان نداره
بدو گفت کای کار نادیده مرد
شهنشاه کی جوید از تو نبرد
اگر جویدی هم نبردش منم
تن و نام او زیر پای افگنم
+++
گر او با من آید بوردگاه
برآساید از جنگ هر دو سپاه
بدو شیده گفت ای جهاندیده مرد
چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد
پسر پنج زنده ست پیشت بپای
نمانیم تا تو کنی رزم رای
نه لشکر پسندد نه ایزد پرست
که تو جنگ او را کنی پیشدست
حال چه می شود و بالاخره هم رزم کی خسرو کی خواهد شد می ماند تا جلسه بعد
لغاتی که آموختم
چمیدن = خرامیدن، به ناز راه رفتن
چریدن= خوردن
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
چمیدن = خرامیدن، به ناز راه رفتن
چریدن= خوردن
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
هر آن کس که نیکی فرامش کند
همی رای جان سیاوش کند
همی رای جان سیاوش کند
شجره نامه
افراسیاب نوه فریدون
پشنگ پسر شیده پسر افراسیاب
قسمت های پیشین
ص 831 پیام افراسیاب بنزد کیخسرو
No comments:
Post a Comment