Saturday 23 May 2020

شاهنامه‌خوانی در منچستر 217

قرنطینه  2020، در قرنطینه ماه مه این جلسه را از طریق اینترنت در کنار هم خواندیم


به داستان مهبود با زروان و کشتن انوشیروان مهبود و پسرانش را رسیدیم

باز در ابتدا فردوسی از منبع خود می‌گوید، از اینکه داستانی را که خواهیم شنید از منبع نوشتاری تهیه نشده بلکه داستانی است که سینه به سینه نقل شده و فردوسی خود عملا در جستجوی داستان‌های کهن  بوده و این را از قول دهقانی پیر نقل می‌کند 

چنین گفت موبد که بر تخت عاج 
چو کسری کسی نیز ننهاد تاج 
به بزم و برزم و به پرهیز وداد 
چنو کس ندارد ز شاهان به یاد 
 ز دانندگان دانش آموختی 
دلش را بدانش برافروختی 
خور وخواب با موبدان داشتی 
همی سر به دانش برافراشتی 
برو چون روا شد به چیزی سخن 
تو ز آموختن هیچ سستی مکن
نباید که گویی که دانا شدم 
به هر آرزو بر توانا شدم 
چو این داستان بشنوی یادگیر 
ز گفتار گوینده دهقان پیر 
بپرسیدم از روزگار کهن 
ز نوشین روان یاد کرد این سخن 

دهقان پیر می‌گوید که در روزگاران کهن  نوشین‌روان  وزیری داشته خردمند به نام مهبود. مهبود دو فرزند داشته که در آشپزخانه‌ی  شاه  مشغول به کار بودند . شاه چنان اطمینانی به این دو داشته که جر از دست آنها از کس دیگر چیزی نمی‌خورده

که او را یکی پاک دستور بود
که بیدار دل بود و گنجور بود 
 دلی پرخرد داشت و رای درست 
ز گیتی به جز نیکنامی نجست 
که مهبود بدنام آن پاک مغز
روان و دلش پر ز گفتار نغز 
دو فرزند بودش چو خرم بهار
همیشه پرستنده ی شهریار
 شهنشاه چون بزم آراستی 
و گر به رسم موبدی خواستی
نخوردی جز ازدست مهبود چیز 
هم ایمن بدی زان دو فرزند نیز
خورش خانه در خان او داشتی 
تن خویش مهمان او داشتی 
دو فرزند آن نامور پارسا 
خورش ساختندی بر پادشا 

دیگران از اعتماد شاه به این دو جوان ناراحت بودند و به آنها حسودی می‌کردند. در این میان پرده دار پادشاه مردی به نام زروان که خیلی به مهبود و پسرانش حسودی می‌کرده به فکر می‌افتد تا به وسیله‌ای این دو را از سر راه خود بردارد. شروع به بدگویی می‌کند و مرتب از مبهیود و پسرانش بد می‌گوید. البته این بدگویی‌ها راه به جایی نمی‌برد. تا اینکه زروان با مردی که به او پول قرض داده بوده و برای وصول  بهره‌ی آن آمده با زروان هم‌کلام می‌شود. نهایتا زروان از او می‌خواهد تا چاره ای برای رهایی از دست مهبود و پسرانش بیندیشد

بزرگان ز مهبود بردند رشک
همی ریختندی برخ بر سرشک 
یکی نامور بود زروان به نام
که او را بدی بر در شاه کام 
کهن بود و هم حاجب شاه بود 
فروزنده ی رسم درگاه بود
ز مهبود وفرخ دو فرزند اوی 
همه ساله بودی پر از آبروی 
همی ساختی تا سر پادشا 
کند تیز برکار آن پارسا 
ببد گفت از ایشان ندید ایچ راه 
که کردی پرآزار زان جان شاه 
خردمند زان بد نه آگاه بود
که او را به درگاه بدخواه بود 
 ز گفتار و کردار آن شوخ مرد
    نشد هیچ مهبود را روی زرد
چنان بد که یک روز مردی جهود 
ز زروان درم خواست از بهر سود 
شد آمد بیفزود در پیش اوی
برآمیخت با جان بدکیش اوی 
 چو با حاجب شاه گستاخ شد
پرستنده ی خسروی کاخ شد 
 ز افسون سخن رفت روزی نهان
ز درگاه وز شهریار جهان 
 ز نیرنگ وز تنبل و جادویی 
ز کردار کژی وز بدخویی 
چو زروان به گفتار مرد جهود 
نگه کرد وزان سان سخنها شنود 
برو راز بگشاد و گفت این سخن
به جز پیش جان آشکارا مکن
 یکی چاره باید تو را ساختن 
زمانه ز مهبود پرداختن
که او را بزرگی به جایی رسید 
که پای زمانه نخواهد کشید
ز گیتی ندارد کسی رابکس
تو گویی که نوشین روانست و بس 
 جز از دست فرزند مهبود چیز 
خورشها نخواهد جهاندار نیز 
شدست از نوازش چنان پرمنش 
که هزمان ببوسد فلک دامنش

او هم به زروان اطمینان می‌دهد که این مشکلی نیست که نشود از راه برداشت. دفعه‌ی بعد که شاه برسم خواست و به کار نیایش شد تو ببین که چه خورش‌هایی  برایش میاوردند و آیا شیر در بین آنها هست. که اگر باشد من می‌توانم ترتیب کار را بدهم. از ان به بعد زروان این شخص جهود را همواره همراه خود  به کاخ میبرد

چنین داد پاسخ به زروان جهود 
کزین داوری غم نباید فزود 
چو برسم بخواهد جهاندار شاه 
خورشها ببین تا چه آید به راه 
نگر تابود هیچ شیر اندروی 
پذیره شو وخوردنیها ببوی
همان بس که من شیر بینم ز دور
نه مهبود بینی تو زنده نه پور 
 که گر زو خورد بی گمان روی و سنگ 
بریزد هم اندر زمان بی درنگ 
نگه کرد زروان به گفتار اوی 
دلش تازه تر شد به دیدار اوی 
نرفتی به درگاه بی آن جهود 
خور و شادی و کام بی او نبود 

مدتی می‌گذرد و زن آشپز (مادر فرزندان مهبود) خوراکی برای شاه آماده کرده و به عادت معمول روی آن را می‌پوشاند و به فرزندان مهبود می‌سپارد آنها هم خوراک را برای شاه می‌برند. زروان حاجب راه را بر آنها می‌بندد و میگوید به‌به چه بوی خوبی. سر این خورش‌ها را بردارید تا ببینم که این بوی خوش چیست. آنها هم اینکار را می‌کنند و مرد جادوگر از راه دوی به شیر نگاه می‌کند و با نگاه آن شیر را زهرآلود می‌کند و می‌شود آنچه نباید بشود 

چنین تا برآمد برین چندگاه 
بد آموز پویان به درگاه شاه 
دو فرزند مهبود هر بامداد
خرامان شدندی برشاه راد 
 پس پرده ی نامور کدخدای 
زنی بود پاکیزه و پاک رای
که چون شاه کسری خورش خواستی 
یکی خوان زرین بیاراستی 
سه کاسه نهادی برو از گهر 
به دستار زربفت پوشیده سر 
زدست دو فرزند آن ارجمند 
رسیدی به نزدیک شاه بلند 
خورشها زشهد وز شیر و گلاب 
بخوردی وآراستی جای خواب
چنان بد که یک روز هر دو جوان
ببردند خوان نزدنوشین روان 
 به سر برنهاده یکی پیشکار 
که بودی خورش نزد او استوار
چو خوان اندرآمد به ایوان شاه
بدو کرد زروان حاجب نگاه
چنین گفت خندان به هر دو جوان
که ای ایمن از شاه نوشین روان
یکی روی بنمای تا زین خورش
که باشد همی شاه را پرورش
 چه رنگست کاید همی بوی خوش
یکی پرنیان چادر از وی بکش
جوان زان خورش زود بگشاد روی
نگه کرد زروان ز دور اند روی
همیدون جهود اندرو بنگرید
پس آمد چو رنگ خورشها بدید
چنین گفت زان پس به سالار بار
که آمد درختی که کشتی به بار
 ببردند خوان نزد نوشین روان
خردمند و بیدار هر دو جوان

زروان سپس به دنبال جوانان به نزد شاه میرود و می‌گوید ای شاه دانا بدان که در این شیر زهر ریخته شده. شاه هم از جوانان می‌خواهد تا خود از شیر بخورند. آنها هم اینچنین می‌کنند و در دم جان می‌دهند

پس خوان همی رفت زروان چو گرد
چنین گفت با شاه آزادمرد
 که ای شاه نیک اختر و دادگر
تو بی چاشنی دست خوردن مبر
که روی فلک بخت خندان تست
جهان روشن از تخت و میدان تست
خورشگر بیامیخت با شیر زهر
بداندیش را باد زین زهر بهر
چو بشنید زو شاه نوشین روان
نگه کرد روشن به هر دوجوان
که خوالیگرش مام ایشان بدی
خردمند و با کام ایشان بدی
جوانان ز پاکی وز راستی
نوشتند بر پشت دست آستی
همان چون بخوردند از کاسه شیر
توگویی بخستند هر دو به تیر
 بخفتند برجای هر دو جوان
بدادند جان پیش نوشین روان

نوشین‌روان هم تا این ماجرا را می‌بیند عصبانی می‌شود و بدون اینکه فرصت آرام شدن و فکر کردن به خودش بدهد دستور می‌دهد تا مهبد و رنش که همان آشپز شاه بوده را بکشند ودمار از دودمان مهبود برارند و اموالش را هم مصادره می‌کنند

چوشاه جهان اندران بنگرید
برآشفت و شد چون گل شنبلید
 بفرمود کز خان مهبود خاک
برآرید وز کس مدارید باک
بر آن خاک باید بریدن سرش
مه مهبود مانا مه خوالیگرش
به ایوان مهبود در کس نماند
ز خویشان او درجهان بس نماند
به تاراج داد آن همه خواسته
زن و کودک و گنج آراسته
رسیده از آن کار زروان به کام
گهی کام دید اندر آن گاه نام
به نزدیک او شد جهود ارجمند
برافراخت سر تا بابر بلند

مدتی زمان به کام زروان می‌گردد تا اینکه روزی نوشین‌روان به شکارگاه می‌رود و به گله اسبان نگاه می‌کند. اتفاقا در آن میان اسبی را می‌بیند که داغ مهبود را بر رانش زده بودند و همین او را به یاد مهبود میندازد و خیلی افسوس می‌خورد که مردی به آن باخردی چرا گول شیطان را خورد و دست به آن کار زد

بگشت اندرین نیز چندی سپهر
درستی نهان کرده از شاه چهر
 چنان بد که شاه جهان کدخدای
به نخچیر گوران همی کرد رای
بفرمود تا اسب نخچیرگاه
بسی بگذرانند در پیش شاه
ز اسبان که کسری همی بنگرید
یکی را بران داغ مهبود دید
ازان تازی اسبان دلش برفروخت
به مهبود بر جای مهرش بسوخت
فروریخت آب از دو دیده بدرد
 بسی داغ دل یاد مهبود کرد
چنین گفت کان مرد با جاه و رای
ببردش چنان دیو ریمن ز جای
 بدان دوستداری و آن راستی
چرا زد روانش درکاستی
 نداند جز از کردگار جهان
ازان آشکارا درستی نهان

خلاصه با دلی پردرد به سمت شکارگاه راه میفتد و برای تسلی خود (؟) از دیگران می‌خواهد تا سخن و افسانه بگوید تا او آرام گیرد. زروان هم در میان همراهان بوده. خلاصه روزی به همین ترتیب صحبت گفته میشود و صحبت به سحر و جادو می‌رسد موبد می‌گوید که اینها همه نیرنگ و فریبه. تو از دین و از پروردگار بگو نه از جادو و جنبل. اینها  مشتی دروغی بیش نیست. زروان ولی در میان صحبت می‌دود و می‌گوید نه جادو و جادوگری حقیقت دارد وجادوگری را می‌شناسم که اگر شیر توی غذا باشد با نگاه آنرا تبدیل به زهر می‌کند 

وز ان جایگه سوی نخچیرگاه
بیامد چنان داغ دل کینه خواه
ز هر کس بره برسخن خواستی
ز گفتارها دل بیاراستی
 سراینده بسیار همراه کرد
به افسانه ها راه کوتاه کرد
دبیران و زروان و دستور شاه
برفتند یک روز پویان به راه
سخن رفت چندی ز افسون و بند
ز جادوی و آهرمن پرگزند
به موبد چنین گفت پس شهریار
که دل رابه نیرنگ رنجه مدار
سخن جز به یزدان و از دین مگوی
ز نیرنگ جادو شگفتی مجوی
بدو گفت زروان انوشه بدی
خرد را به گفتار توشه بدی
 ز جادو سخن هرچ گویند هست
نداند جز از مرد جادوپرست
اگر خوردنی دارد از شیر بهر
پدیدار گرداند از دور زهر

نوشین‌روان که این صحبت را می‌شنود یاد جریانات قبل میفتد ولی هیچ نمی‌گوید.  متوجه می‌شود که کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه هست. خلاصه با اندوه از آنچه قبلا رفته و شک به زروان به خانه بر‌می‌گردد

چو بشنید نوشین روان این سخن
برو تازه شد روزگار کهن
ز مهبود و هر دو پسر یاد کرد
برآورد بر لب یکی باد سرد
 به ز روان نگه کرد و خامش بماند
سبک با ره گامزن را براند
 روانش ز اندیشه پر دود بود
که زروان بداندیش مهبود بود
همی گفت کین مرد ناسازگار
ندانم چه کرد اندران روزگار
که مهبود بردست ماکشته شد
چنان دوده را روز برگشته شد
 مگر کردگار آشکارا کند
دل و مغز ما را مدارا کند
که آلوده بینم همی زو سخن
پر از دردم از روزگار کهن
همی رفت با دل پر از درد وغم
پرآژنگ رخ دیدگان پر ز نم

به خانه که می‌رسد چادری لب آب برایش میزندد و وقتی زروان وارد آن چادر می‌شود. نوشین‌روان دستور می‌دهد تا چادر از بیگانه خالی شود و به صحبت با زروان می‌نشیند. شاه میپرسد که چرا فرزندان مهبود کشته شدند و چون زروان را ترس برمیدارد نوشین‌روان متوجه گناهکاری او می‌شود و به او می‌گوید که بگو که جریان چه بوده. زروان هم ماجرا را طوری تعریف می‌کند که همه گناهان انگار پای مرد جهود بوده

به منزل رسید آن زمان شهریار
سراپرده زد بر لب جویبار
چو زروان بیامد به پرده سرای
ز بیگانه پردخت کردند جای
 ز جادو سخن رفت وز شهد و شیر
بدو گفت شد این سخن دلپذیر
 ز مهبود زان پس بپرسید شاه
ز فرزند او تا چرا شد تباه
چو پاسخ ازو لرز لرزان شنید
ز زروان گنهکاری آمد پدید
 بدو گفت کسری سخن راست گوی
مکن کژی و هیچ چاره مجوی
 که کژی نیارد مگر کار بد
دل نیک بد گردد از یار بد
سراسر سخن راست زروان بگفت
نهفته پدید آورید از نهفت
گنه یک سر افگند سوی جهود

نوشین‌روان هم دستور می‌دهد که او را به بند کشند و می‌فرستد تا مرد جهود را هم بیاوردند. از او هم جریان را می‌پرسند و نهایتا هر دوی آنها را بر دار می‌کنند

تن خویش راکرد پر درد و دود
چو بشنید زو شهریار بلند
هم اندر زمان پای کردش ببند
فرستاد نزد مشعبد جهود
دواسبه سواری به کردار دود
چوآمد بدان بارگاه بلند
بپرسید زو نرم شاه بلند
که این کار چون بود با من بگوی
بدست دروغ ایچ منمای روی
جهود از جهاندار زنهار خواست
که پیداکند راز نیرنگ راست
 بگفت آنچ زروان بدو گفته بود
سخن هرچ اندر نهان رفته بود
جهاندار بشنید خیره بماند
رد و موبد و مرزبان را بخواند
دگر باره کرد آن سخن خواستار
به پیش ردان دادگر شهریار
بفرمود پس تا دو دار بلند
فروهشته از دار پیچان کمند
بزد مرد دژخیم پیش درش
نظاره بروبر همه کشورش
به یک دار زروان و دیگر جهود
کشنده برآهخت و تندی نمود
 بباران سنگ و بباران تیر
بدادند سرها به نیرنگ شیر
جهان را نباید سپردن ببد
که بر بد گمان بی گمان بد رسد

بعد که نوشین‌روان متوجه می‌شود که مهبود و دودمانش را بی‌گناه کشته پشیمان و برای جبران کارهایش به دنبال باقی‌ماندگان خاندان مهبود می‌گردد.نهایتا یک دختر و سه مرد از خویشان او را میابند. دارایی‌های مصادره شده مهبود و مرد جهود را هم به آنان می‌دهد. از خداوند تقاضای بخشش می‌کند و به درویشان هم بخشش می‌کند تا مگر گناهانش آمرزیده شوند

ز خویشان مهبود چندی بجست
کزیشان بیابد کسی تندرست
 یکی دختری یافت پوشیده روی
سه مرد گرانمایه و نیک خوی
همه گنج زروان بدیشان نمود
دگر هرچ آن داشت مرد جهود
روانش ز مهبود بریان شدی
شب تیره تا روز گریان بدی
 ز یزدان همی خواستی زینهار
همی ریختی خون دل برکنار
به درویش بخشید بسیار چیز
زبانی پر از آفرین داشت نیز
که یزدان گناهش ببخشد مگر
ستمگر نخواند ورا دادگر

در پایان داستان فردوسی گریزی می‌زند و نکات اخلاقی داستان را گوشزد می‌کند

کسی کو بود پاک و یزدان پرست
  نیازد به کردار بد هیچ دست
به فرجام زو جان هراسان بود
 که گرچند بد کردن آسان بود
اگر بد دل سنگ خارا شود
نماند نهان آشکارا شود
 وگر چند نرمست آواز تو
گشاده شود زو همه راز تو
ندارد نگه راز مردم زبان
همان به که نیکی کنی در جهان
چو بیرنج باشی و پاکیزه رای
ازو بهره یابی به هر دو سرای

در پایان باز فردوسی از اهمیت خرد می‌گوید و راستی که نام نیک را پس از مرگ در جهان زنده نگه می‌دارد

کنون کار زروان و مرد جهود
سرآمد خرد را بباید ستود
     اگر دادگر باشی و سرفراز
نمانی و نامت بماند دراز
تن خویش را شاه بیدادگر
جز از گور و نفرین نیارد به سر
 اگر پیشه دارد دلت راستی
چنان دان که گیتی بیاراستی
چه خواهی ستایش پس ازمرگ تو
خرد باید این تاج و این ترگ تو
 چنان کز پس مرگ نوشین روان
 ز گفتار من داد او شد جوان

پس از این به آبادانی و ساخت  شهر و به عدل و دادگری حکومت کردن می‌پردازد و جهان پر از صلح و دوستی می‌شود.   نوشین‌روان شهرستانی به مدل رومی درست می‌کند با آسمان‌خراش‌هایی به ارتفاع دو فرسنگ. در آنجا کاخی می‌سازد با تزیینات طلا و از هنرمندان کشورهای مختلف برای تزیین آن استفاده می‌کند و گرداگرد آن روستا می‌سازد برای سرپناه بیگانگان. ایجاد اشتغال می‌کند و کسانی که روی زمین کار می‌کردند و دست تنها بودند را کارگر می‌دهد. تقسیم بندی طبقات: کشاورز و پیشه‌ور، مرزبان و تاجر ومردان دین. اسم آن مکان سورستان نامید

 ازان پس که گیتی بدوگشت راست
جز از آفرین در بزرگی نخواست
بخفتند در دشت خرد و بزرگ
به آبشخور آمد همی میش وگرگ
مهان کهتری را بیاراستند
به دیهیم بر نام او خواستند
بیاسود گردن ز بند زره
ز جوشن گشادند گردان گره
ز کوپال وخنجر بیاسود دوش
جز آواز رامش نیامد به گوش
کسی را نبد با جهاندار تاو
بپیوست با هرکسی باژ و ساو
جهاندار دشواری آسان گرفت
همه ساز نخچیر و میدان گرفت
نشست اندر ایوان گوهرنگار
همی رای زد با می ومیگسار
 یکی شارستان کرد به آیین روم
فزون از دو فرسنگ بالای بوم
بدو اندرون کاخ و ایوان و باغ
به یک دست رود و به یک دست راغ
چنان بد بروم اندرون پادشهر
که کسری بپیمود و برداشت بهر
 برآورد زو کاخهای بلند
نبد نزد کس درجهان ناپسند
 یکی کاخ کرد اندران شهریار
بدو اندر ایوان گوهرنگار
همه شوشه ی طاقها سیم و زر
بزر اندرون چند گونه گهر
یکی گنبد از آبنوس وز عاج
به پیکر ز پیلسته و شیز و ساج
ز روم وز هند آنک استاد بود
وز استاد خویشش هنر یاد بود
ز ایران وز کشور نیمروز
همه کارداران گیتی فروز
همه گرد کرد اندران شارستان
که هم شارستان بود و هم کارستان
اسیران که از بربر آورده بود
ز روم وز هر جای کازرده بود
وزین هر یکی را یکی خانه کرد
همه شارستان جای بیگانه کرد
چو از شهر یک سر بپرداختند
بگرد اندرش روستا ساختند
بیاراست بر هر سویی کشتزار
زمین برومند و هم میوه دار
 ازین هریکی را یکی کار داد
چوتنها بد از کارگر یار داد
یکی پیشه کار و دگر کشت ورز
    یکی آنک پیمود فرسنگ و مرز
چه بازارگان و چه یزدان پرست 
ندید اندرو چشم یک جای زشت 
بیاراست آن شارستان چون بهشت 
یکی سرفراز و دگر زیردست 
ورا سورستان کرد کسری به نام 
که درسور یابد جهاندار کام
جز از داد و آباد کردن جهان 
نبودش به دل آشکار و نهان 
زمانه چو او را ز شاهی ببرد 
همه تاج دیگر کسی را سپرد 
چنان دان که یک سر فریبست و بس 
بلندی وپستی نماند بکس 

بعد فردوسی اعلام می‌کند که داستان بعدی داستان جنگ خاقان و هیتال هست.

کنون جنگ خاقان و هیتال گیر 
چو رزم آیدت پیش کوپال گیر
چه گوید سخنگوی باآفرین
   ز شاه وز هیتال وخاقان 


 نحال این داستان چگونه است، می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
خلاصه داستان به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک بپیوندید
https://t.me/FriendsOfShahnameh

کلماتی که آموختم
برسم خواستن = - باژ و برسم، باژ، دعاهای مختصر که زرتشتیان آهسته بر زبان رانند و برسم دسته های بریده ٔ درخت که به هنگام غذا خوردن به دست گیرند و مجموع، علامت اظهار ستایش بود از نعمتهای خداوند. رجوع به باژ و باژ گرفتن شود.د
برسم. [ب َ س َ] (اِ) از کلمه ٔ برسمن اوستایی و مشتق از برز بمعنی بالش و نمو. (از یادداشت بخط مؤلف). شاخه های بریده ٔ درخت است که هریک را در پهلوی تاک و در فارسی تای گویند و باید که از رستنی باشد نه از فلز و از درختی پاکیزه و متأخران گویند از انار باید باشد و مراد از رسم برسم گرفتن که در ایران قدیم بسیار است و دعا خواندن، اظهارسپاس کردن است نعمتهای خداوند را از نباتات که مایه ٔ تغذیه است. شاخه های باریک به درازای یک وجب که از درخت انار ببرند و رسم بریدنش چنین است که اول برسم چین را که کاردی است و دسته ٔ او هم آهن است پادپادی کنند، یعنی شست و شو دهند، پس زمزمه نمایند، و زمزمه دعایی را گویند که پارسیان بهی کیش یزدانی در وقت شستن تن و خوردن خوردنی و در جمیع عبادات بر زبان رانند، آنگاه برسم را ببرند همچنین پس از بریدن برسم دان را پادپادی کنند. و اندکی از برسم که چیده اند بلندتر باشد و برسم را درون آن نهند هرگاه که خواهند نسکی از نسکهای زند بخوانند یا عبادت کنند یا تن شویند یا چیزی خورند چند دانه از به رسم بجهت آن کار معین است که از برسمدان بدر آورند و بدست گیرند بجهت خواندن نسک وندیداد سی و پنج عدد در دست گیرند و چون یک بار آن نسک خواندند آن برسمها باطل شوند و برای خواندن نسک یشت بیست و چهار به رسم بدست گیرند و هنگام خوردنی و خوردن پنج برسم بدست گیرند و از شرائط به رسم بدست گرفتن، پاکیزگی تن و لباس است. (آنندراج) (انجمن آرا). چیزی است که مغان در وقت پرستش آتش و جز آن بدست گرفته پرستند. (شرفنامه ٔ منیری)
همیدون مخفف هم ایدون است یعنی همین دم و همین زمان و همین ساعت و هم اکنون 
شنبلید و گا شنبلید = شنبلید. [ شَم ْ ب َ ] (اِ) شملید. شملیز. بمعنی شنبلیت است که گل راه رو باشدو به عربی حلبه گویند. (برهان ). گلی باشد زردرنگ بشکل و قد مانند بهارنارنج و همچنان شکفته و بویکی تیزدارد و بوییدنش رفع درد سر کند و آن را گل راهرو نیز خوانند از بهر آنکه بیشتر در سر راهها روید. (فرهنگ جهانگیری )
شوشه = شوشه . [ شو ش َ / ش ِ ] (اِ) شفشه و سبیکه ٔ طلا و نقره و امثال آن و آن جسد گداخته باشد که در ناوچه ٔ آهنین ریزند. شمش؟

ابیاتی که خیلی دوست داشتم 
جهان را نباید سپردن ببد 
که بر بد گمان بی گمان بد رسد 


 که کژی نیارد مگر کار بد
دل نیک بد گردد از یار بد


اگر دادگر باشی و سرفراز
نمانی و نامت بماند دراز
تن خویش را شاه بیدادگر
جز از گور و نفرین نیارد به سر
 اگر پیشه دارد دلت راستی
چنان دان که گیتی بیاراستی
چه خواهی ستایش پس ازمرگ
خرد باید این تاج و این ترگ
 چنان کز پس مرگ نوشین روان
 ز گفتار من داد او شد جوان

جز از داد و آباد کردن جهان 
نبودش به دل آشکار و نهان 
زمانه چو او را ز شاهی ببرد 
همه تاج دیگر کسی را سپرد 
چنان دان که یک سر فریبست و بس 
بلندی وپستی نماند بکس 

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان

قسمتهای پیشین

 1579رزم خاقان چین با هیتالیان ص
© All rights reserved

No comments: