Monday, 11 May 2020

شاهنامه‌خوانی در منچستر 216

قرنطینه  2020، در قرنطینه ماه مه این جلسه را از طریق اینترنت در کنار هم خواندیم

داستان به پادشاهی نوشین‌روان و نشست‌های هفت‌گانه بوزرجمهر رسیده. در این جلسه به نشست یا بزم ششم و هفتم می‌پردازیم

با گذشت یک هفته مجدد مجلس خردآموزی نوشین‌روان بپا می‌شود. نوشین‌روان و بزرگان دیگر حاضرند و شاه از بوزرجمهر می‌خواهد تا در گنج سخن را باز کند

برین نیز یک هفته بگذشت شاه 
فرمود آراستن بارگاه
به یک دست موبد که بودش وزیر
بدست دگر یزدگرد دبیر 
 همان گرد بر گرد او موبدان 
سخن گو چو بوزرجمهر جوان
به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه 
که ای مرد پر دانش و نیک خواه 
سخنها که جان را بود سودمند
همی مرد بی ارز گردد بلند 
 ازو گنج گویا نگیرد کمی 
شنودن بود مرد را خرمی 

موبد از بوزرجمهر می‌پرسد که ان چیست که زیادی آن ضرر دارد. بوزرجمهر پاسخ می‌دهد خوردن، با  کم خوری هم بدنت در آسایش خواهد بود و هم روانت پرورش میابد. برعکس با افزایش کردار نیک بر حریفان پیشی می‌گیری

چنین گفت موبد به بوزرجمهر 
  که ای نامورتر ز گردان سپهر
چه دانی که بیشیش بگزایدت 
چوکمی بود روز بفزایدت
چنین داد پاسخ که کمتر خوری 
تن آسان شوی هم روان پروری
ز کردار نیکی چو بیشی کنی
همی برهماورد پیشی کنی

یزدگرد دبیر از بوزرجمهر می‌خواهد تا از سه عیب بزرگ بگوید. بوزرجمهر می‌گوید که از عیب جستن باید دوری کنی چرا که هیچ کس در جهان بی‌عیب نیست، حسادت نکردن به بزرگتر و نیازردن کوچکتر مهم است. دیگر عیب‌ها سخن‌چینی و دورویی و سخن بی‌موقع گفتن است  

چنین گفت پس یزدگرد دبیر
که ای مرد گوینده و یاد گیر
 سه آهو کدامند با دل به راز 
 دارند وهستند زان بی نیاز
چنین داد پاسخ که باری نخست
دل از عیب جستن ببایدت شست
 بی آهو کسی نیست اندر جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان
 چومهتر بود بر تو رشک آوری 
   چوکهتر بود زو سرشک آوری
سه دیگر سخن چین و دوروی مرد 
بران تا برانگیزد از آب گرد
چو گوینده یی کو نه برجایگاه 
سخن گفت و زو دور شد فر و جاه 
همان کو سخن سر به سر نشنود
نداند به گفتار و هم نگرود 
کزو به چیزی ندارد خردمند چشم
بازماند بپیچد ز خشم 

موبد موبدان می‌گوید که هیچ کسی بی‌آرزو نیست. حال این آرزو یا در دل نهفته است و یا آشکار است. راه رسیدن به آرزو هم معلوم هست. چطور بدانیم که چه راهی سودمندتر است. بوزرجمهر می‌گوید که راه کلا دو سمت دارد یکی برگشت به خاک که راهی پر بیم است و یکی گرایش به خدا؟ در راه دوم آرامش نهفته است.  بعد از آن باز بوزرجمهر از میانه‌روی در خوردن و پوشیدن، سنجیدن سخن، هشیاری در هنگام رزم و اهمیت آموزش و پروش کودکان می‌گوید

 بپرسید پس موبد موبدان 
که این برتر از دانش بخردان
کسی نیست بی آرزو درجهان
اگر آشکارست و گر در نهان 
 همان آرزو را پدیدست راه 
که پیدا کند مرد را دستگاه 
کدامین ره آید تو را سودمند 
کدامست با درد و رنج و گزند 
چنین داد پاسخ که راه از دو سوست 
گذشتن تو را تا کدام آرزوست 
ز گیتی یکی بازگشتن به خاک 
که راهی درازست با بیم و باک 
خرد باشدت زین سخن رهنمون 
بدین پرسش اندر چرایی و چون
خرد مرد راخلعت ایزدیست 
سزاوار خلعت نگه کن که کیست
تنومند را کو خرد یار نیست 
به گیتی کس او را خریدار نیست 
نباشد خرد جان نباشد رواست 
خرد جان پاکست و ایزد گو است
چوبنیاد مردی بیاموخت مرد
سرافراز گردد به ننگ و نبرد 
 ز دانش نخستین به یزدان گرای
که او هست و باشد همیشه به جای
 بدو بگروی کام دل یافتی 
رسیدی به جایی که بشتافتی
دگر دانش آنست کز خوردنی 
فراز آوری روی آوردنی 
بخورد و بپوشش به یزدان گرای 
بدین دار فرمان یزدان به جای
گر آیدت روزی به چیزی نیاز
به دشت و به گنج و به پیلان مناز
 هم از پیشه ها آن گزین کاندروی 
ز نامش نگردد نهان آبروی
همان دوستی باکسی کن بلند 
که باشد بسختی تو را سودمند 
تو در انجمن خامشی برگزین 
چوخواهی که یک سر کنند آفرین 
چو گویی همان گوی کموختی
به آموختن درجگر سوختی
سخن را بسنج و بگو 
سخن سنج و دینار گنجی مسنج 
که در دانشی مرد خوارست گنج
روان در سخن گفتن آژیر کن 
کمان کن خرد را سخن تیرکن 
چو رزم آیدت پیش هشیار باش 
تنت را ز دشمن نگهدار باش 
چو بدخواه پیش توصف برکشید
تو را رای وآرام باید گزید
 برابر چو بینی کسی هم نبرد 
نباید که گردد تو را روی زرد 
تو پیروزی ار پیشدستی کنی 
سرت پست گردد چوسستی کنی
بدانگه که اسب افگنی هوش دار
سلیح هم آورد را گوش دار 
 گرو تیز گردد تو زو برمگرد 
هشیوار یاران گزین در نبرد 
چودانی که با او نتابی مکوش 
ببرگشتن از رزم باز آر هوش
چنین هم نگه دار تن در خورش 
نباید که بگزایدت پرورش 
بخور آن چنان کان بنگزایدت 
ببیشی خورش تن بنفزایدت
مکن درخورش خویش را چار سوی
چنان خور که نیزت کند آرزوی
 ز می نیزهم شادمانی گزین 
که مست ازکسی نشنود آفرین
چو یزدان پسندی پسندیده ای 
جهان چون تنست و تو چون دیده ای 
بسی از جهان آفرین یاد کن 
پرستش برین یاد بنیاد کن
بشر رفی نگه دار هنگام را 
به روز و به شب گاه آرام را
چودانی که هستی سرشته ز خاک
فرامش مکن راه یزدان پاک 
پرستش ز خورد ایچ کمتر مکن 
تو نو باش گرهست گیتی کهن
به نیکی گرای و غنیمت شناس 
همه ز آفریننده دار این سپاس 
مگرد ایچ گونه به گرد بدی 
به نیکی گر ای اگر بخردی 
ستوده ترآنکس بود در جهان 
که نیکش بود آشکار و نهان
هوا را مبر پیش رای وخرد 
کزان پس خرد سوی تو ننگرد 
چوخواهی که رنج تو آید به بر 
ز آموزگاران مپرتاب سر
دبیری بیاموز فرزند را 
چوهستی بود خویش و پیوند را 
دبیری رساند جوان را به تخت 
کند نا سزا را سزاوار بخت
دبیریست از پیشه ها ارجمند
کزو مرد افگنده گردد بلند 
 چو با آلت و رای باشد دبیر
نشیند بر پادشا ناگزیر 
 تن خویش آژیر دارد ز رنج 
بیابد بی اندازه از شاه گنج 


بوزرجمهر همچنین از ترکیب خط  با چیره زبانی می‌گوید - یادداشتی به خود: گرافیک و لوگوی امروزی

بلاغت چو با خط گرد آیدش
 براندیشه معنی بیفزایدش
ز لفظ آن گزیند که کوتاه تر 
بخط آن نماید که دلخواه تر 
خردمند باید که باشد دبیر 
همان بردبار و سخن یادگیر
هشیوار و سازیده ی پادشا 
زبان خامش از بد به تن پارسا
شکیبا و با دانش و راست گوی 
وفادار و پاکیزه و تازه روی
چو با این هنرها شود نزد شاه 
نشاید نشستن مگر پیش گاه 


نوشین‌روان که سخنان بوزرجمهر بر دلش نشسته خوشحال می‌شود و پایگاه بوزرجمهر را باز مرتبه‌ای بالاتر می‌برد

سخنها چو بشنید از و شهریار 
دلش تازه شد چون گل اندر بهار
چنین گفت کسری به موبد که رو
ورا پایگاهی بیارای نو
 درم خواه وخلعت سزاوار اوی
     که در دل نشستست گفتار اوی

هفته‌ی دیگر بزم یا جلسه هفتم  شروع می‌شود. همه بزرگان هستند. اینبار نوشین‌روان از بوزرجمهر می‌خواهد که درباره منش خود او بگوید 

دگر هفته چون هور بفراخت تاج
بیامد نشست از بر تخت عاج
 ابا نامور موبدان و ردان 
جهاندار و بیدار دل بخردان
همی خواست ز ایشان جهاندارشاه 
همان نیز فرخ دبیر سپاه
هم از فیلسوفان وز مهتران 
ز هر کشوری کار دیده سران
همان ساوه و یزدگرد دبیر
به پیش اندرون بهمن تیزویر 
 به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه 
که دل را بیارای و بنمای راه
زمن راستی هرچ دانی بگوی
به کژی مجو ازجهان آبروی
 پرستش چگونه است فرمان من 
نگه داشتن رای و پیمان من
ز گیتی چو آگه شوند این مهان 
شنیده بگویند با همرهان

بوزرجمهر هم آنرا تایید می‌کند و می‌گوید حتی مهر پادشاه از مهر فرزند هم بیشتر باید باشد. حال چه پادشاهی؟ پادشاهی که جهان از او خندان است و فر ایزدی دارد. ابیات زیر مشخص نبست که  آیا بوزرجمهر در مورد پادشاه سخن می‌گوید یا خداوند یا احتمالا پادشاه خدایگونه 

چنین گفت با شاه بیدار مرد
که ای برتر از گنبد لاژورد
 پرستیدن شهریار زمین نباید
نجوید خردمند جز راه دین نباید 
 به فرمان شاهان درنگ 
که باشد دل شاه تنگ 
هرآنکس که برپادشا دشمنست 
روانش پرستار آهرمنست 
دلی کو ندارد تن شاه دوست 
نباید که باشد ورا مغز و پوست 
چنان دان که آرام گیتیست شاه 
چونیکی کنیم او دهد دستگاه 
به نیک و بد او را بود دست رس
نیازد بکین و بزرم کس
تو مپسند فرزند را جای اوی 
چوجان دار در دل همه رای اوی
به شهری که هست اندرو مهرشاه 
نیابد نیاز اندران بوم راه 
بدی را تو از فر او بگذرد 
که بختش همه نیکویی پرورد 
جهان را دل ازشاه خندان بود 
که بر چهر او فر یزدان بود 
چو از نعمتش بهره یابی بکوش
که داری همیشه به فرمانش گوش
 به اندیشه گر سربپیچی ازوی 
نبیند به نیکی تو را بخت روی
چو نزدیک دارد مشو برمنش 
وگر دور گردی مشو بدکنش
پرستنده گر یابد از شاه رنج
نگه کن که با رنج نامست و گنج 
 نباید که سیر آید از کارکرد
همان تیز گردد ز گفتار سرد 
 اگر گشن شد بنده را دستگاه 
به فر و به نام جهاندار نه شاه 
گر از ده یکی باژ خواهد رواست
چنان رفت باید که او را هواست 
 گرامی تر آنکس بود نزد شاه 
که چون گشن بیند ورا دستگاه
ز بهری که اورا سراید ز گنج 
نماند که باشد بدو درد و رنج 
ز یزدان بود آنک ماند سپاس 
کند آفرین مرد یزدان شناس
و دیگر که اندر دلش راز شاه 
بدارد نگوید به خورشید وماه 
به فرمان شاه آنک سستی کند 
همی از تن خویش مستی کند
نکوهیده باشد گل آن درخت
که نپراگند بار بر تاج وتخت
 ز کسهای او پیش او بدمگوی 
که کمتر کنی نزد او آبروی
و گر پرسدت هرچ دانی نگوی
به بسیار گفتن مبر آبروی
 هرآنکس که بسیار گوید دروغ
به نزدیک شاهان نگیرد فروغ 
سخن کان نه اندر خورد با خرد
بکوشد که بر پادشا نشمرد
 فزونست زان دانش اندر جهان 
که بشنید گوش آشکار و نهان 
کسی را که شاه جهان خوار کرد 
بماند همیشه روان پر ز درد 
همان در جهان ارجمند آن بود 
که با او لب شاه خندان بود
چو بنوازدت شاه کشی مکن 
گر چه پرستنده باشی کهن
که هرچند گردد پرستش دراز 
چنان دان که هست او ز تو بی نیاز
اگر با تو گردد ز چیزی دژم 
به پوزش گرای و مزن هیچ دم
اگر پرورد دیگری را همان 
  پرستار باشد چو تو بی گمان
و گر نیستت آگهی زان گناه
 برهنه دلت را ببر نزد شاه
وگر نه هیچ تاب اندر آری به دل
بدو روی منمای و پی برگسل
 به فرش ببیند نهان تو را
دل کژ و تیره روان تو را 
 ازان پس نیابی تو زو نیکوی 
همان گرم گفتار او نشنوی 
در پادشا همچو دریا شمر 
پرستنده ملاح وکشتی هنر 
سخن لنگر و بادبانش خرد
به دریا خردمند چون بگذرد 
 همان بادبان را کند سایه دار
که هم سایه دارست و هم مایه دار 
 کسی کو ندارد روانش خرد
سزد گر در پادشا نسپرد
 اگر پادشا کوه آتش بدی 
پرستنده را زیستن خوش بدی
چو آتش گه خشم سوزان بود
چوخشنود باشد فروزان بود
 ازو یک زمان شیروشهدست بهر
به دیگر زمان چون گزاینده زهر
 به کردار دریا بود کارشاه 
به فرمان او تابد از چرخ ماه 
ز دریا یکی ریگ دارد به کف 
بدگر دربیابد میان صدف
جهان زنده بادا بنوشین روان 
همیشه به فرمانش کیوان روان 

کسری از سخنان بوزرجمهر خیلی راضی است و نهایتا چهل بدره به بوزرجمهر می‌دهد هر بدره هم ده هزار درم داشته
پس 400 هزار سکه نقره پاداش این سخنان بوزرجمهر بوده

نگه کرد کسری بگفتاراوی 
دلش گشت خرم به دیدار اوی
چو گفتی که زه بدره بودی چهار 
بدین گونه بد بخشش شهریار 
چو با زه بگفتی زهازه بهم 
چهل بدره بودی ز گنجش درم 
چو گنجور باشاه کردی شمار 
به هربدره بودی درم ده هزار
شهنشاه با زه زهازه بگفت 
که گفتار او با درم بود جفت 
بیاورد گنجور خورشید چهر
درم بدره ها پیش بوزرجمهر
 برین داستان برسخن ساختم 
به مهبود دستور پرداختم

 نشست‌های هفتگانه‌ی بوزرجمهر اینگونه پایان میابد. در اینجا فردوسی اعلام می‌کند که به داستان مهبود خواهد پرداخت. حال این داستان چگونه است، می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
خلاصه داستان به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک بپیوندید
https://t.me/FriendsOfShahnameh

کلماتی که آموختم
هماورد = حریف
برآساییدن = [ ب َ دَ ](مص مرکب ) برآسودن . آرام و قرار گرفتن 
سفله = فرومایه
آژیر = بپرهیز
بلاغت = [ ب َ غ َ ]  چیره زبانی 
برمنش = [ ب َ م َ ن ِ ] (ص مرکب) متکبر
زه = [ زِه ْ ] (اِ) بمعنی پاداش نیکی است 
زهازه = [ زِ زِه ْ ] (صوت مرکب ، اِ مرکب ) تحسین از پی تحسین باشد

ابیاتی که خیلی دوست داشتم 
خرد مرد را خلعت ایزدیست 
سزاوار خلعت نگه کن که کیست
تنومند را کو خرد یار نیست 
به گیتی کس او را خریدار نیست 
نباشد خرد جان نباشد رواست 
جان پاکست و ایزد گواستد 

بلاغت چو با خط گرد آیدش
 براندیشه معنی بیفزایدش
ز لفظ آن گزیند که کوتاه تر 
بخط آن نماید که دلخواه تر 
خردمند باید که باشد دبیر 
همان بردبار و سخن یادگیر

 به کردار دریا بود کارشاه 
به فرمان او تابد از چرخ ماه 
ز دریا یکی ریگ دارد به کف 
بدگر دربیابد میان صدف

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان

قسمتهای پیشین

     1573  داستان مهبود با زروان و کشتن انوشیروان مهبود و پسرانش را
© All rights reserved

No comments: