Friday 7 April 2017

سیاوش

مشتری ای که ابتدا به قصد کوتاه کردن مو روی صندلی نشسته بود صورتش را به آینه نزدیک کرد، به چپ و راست چرخید و به ته ریشش دست کشید.

"قربون دستت، میشه صورتم را هم اصلاح بکنی؟"

سیاوش در ابتدا نمی خواست قبول کند، کلافه بود، هنوز مسکنی که دقایقی پیش خورده بود روی دندان دردش اثر نگذاشته بود ولی وقتی نگاهی به ساعت دیواری انداخت تصمیمش عوض شد. هنوز  نیم ساعت تا رسیدن پرویز وقت بود. بهتر بود که خودش را سرگرم نگه می داشت.  این دومین روزی بود که قرار بود با پرویز ریاضی کار کند. هفته پیش وقتی خانه ی خواهرش بود و پرویز با کارنامه ی درسی نه چندان موفق به خانه آمده بود این خود سیاوش بود که گفت نمره کم می تواند روی روحیه یک نوجوان تاثیر بدی بگذارد و پیشنهاد داد تا اوقات نهاری که آرایشگاه تعطیل است و پرویز هم وقت آزاد دارد با هم ریاضی کار کنند.

تازه از اصلاح صورت مشتری فارغ شده بود، مشغول جارو کردن کف سالن بود و به روح کاشفان و سازندگان همه ی مسکن ها درود می فرستاد که پرویز با همان لبخند همیشگیش وارد شد. سیاوش جاروی دسته بلند را به دست چپش سپرد و با پرویز "های فایوی" رد و بدل کرد

"اين فرنی رو مامان داده، گفته که بگم تا داغه بخورین."

"دستش درد نکنه. بذارش رو میز دائی، الان میام."

سیاوش جارو را جمع کرد و قبل از اینکه به پرویز بپیوندد در سالن را از داخل قفل کرد و تابلو پشت در را چرخاند.

"خب ببینم مسئله های دیروز را حل کردی؟"

"فقط آخریه رو نتوانستم. آوردم برام توضیحش بدین."

سیاوش پیاله فرنی را برداشت و صفحه کاغذی را به پرویز داد. در حالیکه روی صندلی  می نشست گفت.

"چندتا مسئله دیگه روی ضرب و تقسیم توان ها هم برات کپی کردم."

 در همان موقع چند ضربه به در نواخته شد. ابتدا سیاوش از جایش بلند نشد. گمان می کرد بالاخره طرف چشمش به تابلوی "تعطیل" یا  "ساعات کار" پشت در می افتد، می رود و ساعتی دیگر برمی گردد. ولی ضربه ها نه تنها قطع نشد بلکه شدت هم یافت. بالاخره سیاوش پیاله فرنی را روی میز گذاشت، از جایش بلند شد به سالن رفت و در را باز کرد. مرد کوتاه قدی با سبیل پرپشت مشکی و پشت سرش پسر دبستانی سربه زيري که صبح برای کوتاه کردن موهایش آمده بود وارد شدند.

"ببخشین ولی نهاری آرایشگاه تعطیله."

"آقا رو باش میگه نهاریه." پسرک را تقریبا هل داد تو بغل سیاوش. "ما هم الان بایس ناهار بخوریم ولی بجاش مجبوریم خدمت شوما باشیم."

سیاوش بدون اینکه حرفی بزند به چهره مرد خیره شده بود. مرد ادامه داد.

"ناسلامتی بچه رو فرستادیم سلمونی. می فهمی داشم سلمونی."

"از مدل موهاش ناراضین؟"

پرویز هم به سالن آمد و دست به سینه کنار سیاوش ایستاد.

"طوری شده؟"

سیاوش با حرکت دستش پرویز را مرخص کرد و اجازه دخالت به او نداد.

"این همه پول گرفتی اونقدر موهاش رو کوتاه نکردی که کوره بگه شفا! اینجور که داشم باز فردا ما بایس کلی پول سلمانی بسلفیم."

"آقازاده خودشون همین مدل را از رو عکس انتخاب کردن، ولی مشکلی نیست الان تا خودتون هستین بگین چقدر کوتاه ترش کنم." بعد به پرویزاشاره کرد. "دائی شما هم بیکار نشین. مسئله ی بعدی رو شروع کن به حل کردن."

پسر بچه با اکراه و آهسته روی صندلی نشست و سیاوش با اسپری موهای سشوار کشیده شده اش را خیس کرد. 

"خب چقدر کوتاه بشه؟"

مرد بی اعتنا در سالن قدم می زد و هر یک از پوسترهای رنگی به دیوار زده شده را به دقت نگاه می کرد. " اینام عکسه شوما زدی به در و دیفال؟ معلوم نیست اینا دخترن پسرن خب بچه چه می فهمه که از اینا مدل انتخاب کنه."

 سیاوش فقط نیم لبخندی زد.

"اصلا از ته بزن خیال همه رو راحت کن."

"چشم."

"چشمت بی بلا."

سیاوش نگاهی به لب ورچیده شده پسرک در آینه انداخت و گفت "عموجون پدر درست می گن اینطوری برای مدرسه هم راحتی دیگه ناظمتون هم نمی فرستت خونه که برو موهات رو کوتاه کن." بعد هم ظرف آب نبات رو جلو پسرک گرفت تا یکی از آب نبات های سبز را که در زرورق پیچیده شده بودند بردارد.

"فقط یادت باشه که خونه رسیدی دندونات رو مسواک کنی چون اینا برای دندونات خوب نیست."

"نخیر حسابی اینجا مکتب خونه است."

"ببخشین!"

" دِ، همینه دیگه داشم. کار شما چیه؟ ... کوتاه کردنه مو. همونو درست انجام بده. فرهنگ و ادب یاددادن به مشتریا پیشکش."

"قصد همچی جسارتی را نداشتم. گفتم که آب نبات ..."

مرد فرصت نداد تا سیاوش جمله اش را کامل کند. 

"دِ، نه دیگه. چون خیلی یکی به دو نکردی و اشتباهت رو قبول کردی نمی خواستم این یکی رو به روت بیارم. ولی خودت شروع کردی."

سیاوش با گفتن، منکه اصلا منظورتون رو نمی فهمم، شروع به ماشین کردن موهای پسرک کرد. پسرک مرتب سرش رو بالا میاورد و می خواست خودش را با موهایی که از ته تراشیده می شد تو آینه ببیند یا شاید می خواست آخرین نگاه ها را به موهای خرماییش که دسته دسته کف سالن می ریخت بیندازد. سیاوش مجبور شد با یک دست سر پسرک رو پایین نگه داره و با دست دیگه موهایش رو ماشین کرد. بعد هم موهای دور گردن پسرک را تکاند. مرد که با صدای ماشین اصلاح مجبور به سکوت شده بود حالا با پایان یافتن کار دوباره شروع به صحبت کرد.

"یه جفت کفش اونم به اصرار مادرش براش خریدم ولی مگه کفشای درب و داغونش رو ول می کنه."

سیاوش به خاطر آورد که چیزی در مورد کفش های نوی پسر که مغرورانه سرشون رو بالا نگه داشته بودند گفته بود.

"آخه مگه پسر من چشه، یعنی بهش نمیاد کفش نو بپوشه؟"

"اختیار دارین قربان، همچی جسارتی نکردم."

در همان لحظه دندان سیاوش تیر کشید. فقط آخی گفت و دستش را روی گونه اش فشار داد.

"کمی هم به این شمعدونی پشت پنجره ات برس. از بی آبی داره دق می کنه."

سیاوش که هنوز دستش روی گونه اش مانده بود چیزی نگفت. مرد دست پسرک را گرفت و از در خارج شد.

پرویز در حالیکه پیاله ی فرنی را در دست داشت وارد سالن شد.

"یخ کرد دائی جون." نگاهی به سیاوش انداخت و ادامه داد، "میگم دائی اگه دندونت خیلی درد می کنه می خوای ریاضی رو بذاریم برای بعد؟"

سیاوش روی نزدیک ترین صندلی نشست. 

"عجیبه. یک دقیقه ای فهمید که گلدون تشنه است ولی نمی دونم حال پسرش رو هم فهمید؟"

پرویز روی صندلی کنار سیاوش نشست.

"شما حال پسر اونو فهمیدین دائی، اونم زبون شمعدانی شما رو."

© All rights reserved

No comments: