Friday 14 August 2015

پيروزي قسمت اول


اولین روزی که از دستم دلخور شد رو یادم میاد، اون روز سرم خيلي شلوغ بود دو تا وانت بار را بايد راه مي انداختم، از قبل هماهنگ شده بود و مورد جهاز تازه عروسي بود كه بايد جابجا مي شد. مريضي يكي از راننده ها همه برنامه روز رو بهم ريخته بود. مجبور بودم خودم مسئوليت يكي از وانت بإرها را بعهده بگيرم. منيژه هم بند كرده بود كه بايد ببينمت، بهش گفتم اخه عزيزم من كار دارم و نمي توانم همه چيز را ول كنم و در خدمت تو باشم.  از لرزش صداش معلوم بود کهناراحت شده
احساس گناه کردم و از خودم بدم آمد، ولي چاره اي نبود اگه مي خواستم وضعيت خودم رو كامل براش شرح بدم تمام روز به سوْال و جواب مي گذشت، كجا بايد بري؟ تو چرا؟ كس ديگه اي نيست؟ چيزي جابجا نكني، سنگين برنداري، چيزي نشكنه و هزاران سوْال ديگه و شرط و شروط.
بايد تلفن رو تموم مي كردم، ميشد بعدا از دلش دربيارم. تصميم گرفتم شب با يه دسته گل برم خونشون و شام به رستوراني در همسايگي خونشون دعوتش كنم. مطمئن بودم اينكه با هم براي شام بريم بيرون موردي نخواهد داشت و پدرش اجازه ميده مخصوصا كه رستوران همسايه خونه خودشون هم بود و حتما راحت ميشد ما رو تحت نظر داشت تا مبادا خلافي ازمون سر بزنه
© All rights reserved

No comments: