تو رستوران منیژه همچنان سرسنگین بود. سعی می کرد از نگاه من فرار کنه، سرش را پایین انداخته بود و با غذاش بازی می کرد. گفتم: هنوزم دلخوری
چادرش را جلوتر کشید : نباید باشم؟
ببین منیژه جان، سرمون خیلی شلوغ بود، یکی از بچه ها هم مریض بود، من باید جورشو می کشیدم
فقط آهی کشید
خب، ببخشین خانم، دیگه تکرار نمیشه. دفعه دیگه اینطوری شد میگم حاج خانم ما گفتن من نباید دست به سیاه و سفید بزنم. خوبه؟
خندید. باز هم همان لبخند جادوییش، فکر کردم، هیچ وقت از این لبخند سیر نمی شوم. سرم را به طرفش خم کردم و آرام گفتم: دیوانه دوستت دارم
در حالیکه هنوز می خندید، به اطرافش نگاه کرد، لبش را گاز گرفت و باز چادرش را توی صورتش کشید. چشمان قهوه ایش برق می زد. نصفی از کباب کوبیده ای که در بشقابش بود را برید و گوشه ی بشقاب من گذاشت. گفت: زیاده
اون روز اصلا نمی توانستم پیش بینی کنم که روزی دست رو منیژه بلند می کنم. البته تقصیر خودش بود، اعصابم رو خرد کرده بود. مگه چیکار کرده بودم؟ خلاف شرع که نبود! اینهمه زن با هوو به آرامی کنار میان. ولی منیژه که تصادفی جریان صیغه رو فهمیده بود تو روم وایساد. می گفت اگه من مردی را صیغه کرده بودم، تو چکار می کردی؟ تو رو به خدا می بینین، آخه اینم حرفه؟
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment