Wednesday 7 November 2012

فرصت های داده نشده

 انتظار طولانی زیر باران، رطوبت را حتی تا مغز استخوان رسوخ داده بود 

رز سرخ وسط دسته گل همراهش زیر باران پژمرده شده بود و دیگر رایحه مست کننده خود را به اطراف نمی افشاند. با این حال باز هم منتظر شد، برای کمتر حس کردن سرما شروع به قدم زدن در امتداد کوچه کرد. بارها و بارها از جلوی کنتور آبی که از سطح زمین بالاتر آمده بود رد شد. هر باز چشمانش را بست و سخت آرزو کرد تا وقتی دوباره جلو خانۀ او می رسد، برگشته باشد. ولی مکرر مجبور شد که پایش را با احتیاط از بالای کنتور عبور دهد و باز هم آرزو کند

کم کم هوا رو به تاریکی می گذاشت. هر جا که بود تا الان باید به خانه بر می گشت. ناگهان بند دلش پاره شد، نگران شد و تشویش در او جان گرفت. مبادا...! نه، نه، حتی احتمال آنرا هم نمی توانست بدهد. دیگر سرما را نفهمید و باران را ندید. باید خبری از او میافت. تصمیم گرفت به خانه دوست او که در همان نزدیکی ها بود سری بزند. یقه کتش را کمی بالاتر کشید. خیسی لبه یقه به جانش هجوم آورد، اهمیت نداد و با قدم های تند به راه افتاد

  نزدیکی های خانه دوست او همین طور که از جلو پیتزا فروشی رد می شد تصویری را از گوشه چشم دید،  ایستاد! نگاه کرد، باورش نمی شد . نزدیک تر رفت، دست هایش را به شیشه پیتزافروشی چسباند و پیشانیش را بر دستانش تکیه داد. او را دید که پشت میزی نشسته و کیک تولدش را می برد.  دوستانش که تمام صندلی های اطراف میز را اشغال کرده بودند می خندیدند و بشقاب های برش کیک را دست به دست می کردند

از شیشه باران زده فاصله گرفت و دسته گل را به گوشه ای انداخت. صبح زود عازم بود. تازه فهمید چه آسان فرصت تبریک تولد و خداحافظی را باخته بود. کمی سرگردان در خیابان راه رفت و دوباره به جلوی پیتزا فروشی برگشت. پشت تیر چراغ برقی پناه گرفت و از دور به صورت او که با تاریک تر شدن هوا در تلالو چراغ های پیتزا فروشی واضح تر می درخشید خیره شد

به ندای تولدت مبارک که با صدای بلندی گفت عابری به سمت او نیم نگاهی انداخت، اخمی کرد و با عجله گذشت




© All rights reserved

1 comment:

Anonymous said...

یا آن‌که وفا کنید تا آخر عمر
یا آن‌که از اول آشنایی نکنید