Monday, 19 November 2012

شاهنامه خوانی در منچستر - 5

مرداس پادشاهی دادگر بود، ابلیس بر پسر وی (ضحاک) وارد می شود و پیشنهاد می کند که چاهی سر راه پدرش بکند تا وی وقتی که برای نیایش صبحگاهی به باغ می رود در آن بیفتد. ضحاک اطاعت می کند و سرانجام به پادشاهی میرسد. برای بار دوم ابلیس بر ضحاک ظاهر می شود و در قالب آشپر انواع غذاها و خورش های گوشتی را برای وی آماده می کند. ضحاک که خیلی از او راضی بود گفت هر آرزویی داری بمن بگو تا برآورده کنم. آشپز گفت تنها آرزوی من بوسیدن شانه های شماست. ضحاک قبول کرد، به محض اینکه ابلیس شانه های ضحاک را بوسید دو مار بر شانه های ضحاک سبز شد. هر چه چاره جستند فایده نداشت، حتی وقتی مارها را بریدند دوباره سبز شدند. برای بار سوم ابلیس در ظاهر پزشکی ظاهر شد و پیشنهاد داد تا که تنها راه درمان آنها اینست که هر روز از مغز جوانان به آنها بدهند تا آرام بگیرند


نگر تا که ابلیس ازین گفت وگوی
چه کردوچه خواست اندرین جستجوی

مگر تا یکی چاره سازد نهان
که پردخته گردد ز مردم جهان

از آن پس برآمد ز ایران خروش
پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش

سیه گشت رخشنده روز سپید
گسستند پیوند از جمشید

برو تیره شد فره ی ایزدی
به کژی گرایید و نابخردی



لغاتی که آموختم
بیوراسپ = دارای ده هزار اسب، نام ضحاک
خوالیگر = آشپز
سگالش = اندیشیدن

قسمت های قبلی
http://sharp-pencils.blogspot.co.uk/2012/11/blog-post_6.html

© All rights reserved

1 comment:

میزانتروپ said...

یکی از آرزوهام این است: شاهنامه خوانی برای فرزندانم.
:)