مماس با ساحل راه می رفت، رد پایش نقشی موقت بر سینه ی ماسه های خیس می گذاشت. گاهی موجی جلوتر از مرز معمول پیش میرفت و آب تا مچ پایش میرسید. به امواج دور چشم دوخته بود. آفتاب داغ نزدیک پهنه آب کمی از خشونت خود می کاست و تماس با دریا نمیچه سرمایی از عمق آب برخاسته را در کف پاهایش می غلتاند. به زمانهای گذشته فکر کرد و به شورهای فراموش شده. کسی که زمانی می گفت ده دقیقه هم نمی تواند به او فکر نکند، سالها پیش رفته بود. با خود فکر کرد در این چند سال چند ده دقیقه را در تنهای طی کرده. کمی بعد از فکر حساب و کتاب شمارش ده دقیقه ها گذشت. فقط نمی دانست آن همه دروغ بوده و یا واقعیتی شکست خورده در آزمون زمان
© All rights reserved
1 comment:
besiar Ziba...
Post a Comment