بعضی اوقات در برخی از کارها زیاده روی می کنیم و به قول معروف شورش را در میاوریم. دیروز بعد از ظهر پس از یک رانندگی یک ساعته در بزرگراه آنهم زیر بارش شدید باران سیل آسا به منزل برگشتم. تجربه ای که احتمالا بی شباهت به کنترل زیر دریایی نبود به اندازه کافی اضطراب داشت ولی مشاورۀ پزشکی که به قصد آن می رفتم بیشتر از هر چیز دیگری نگران می کرد
به هر حال هر چه که بود به پایان رسید. می خواستم با دوش آب گرم روحیه باخته و نموری جسم را با هم از خودم دور کنم که شنیدن پیغام تلفنی سربسته و اصرار خانم منشی برای اجتناب از بازکردن موضوع برای یکی از اعضای خانواده ام که به تتلفن پاسخ داده بود، وحشت را به جانم ریخت. هنوز دو ساعت از ملاقاتم با دکتر نگذشته بود، چه چیزی می توانست دلیل اصرار خانم منشی به تماس با من باشد؟ هنگامی که پیغام را گرفتم، دیگر مطب بسته بود وچون امکان تماس خارج از وقت اداری نبود، چاره ای جز صبر کردن تا روز بعد نداشتم
تمام شب از نگرانی خوابم نبرد، مرتب به بدترین ها فکر کردم و از شانه ای به شانه دیگر غلت زدم. ساعت هشت و نیم صبح تلفن زنگ زد، با دلهره گوشی را برداشتم و با خانم منشی صحبت کردم. گویا وقت ملاقات بعدیم باید تغییر می کرد. با عصبانیت گفتم اگر دلیل تماس فقط همین مورد تغییر وقت بود چرا دیروز پای تلفن اشاره ای به این مهم نگردید تا نیازی به نگرانی شب تا صبح بنده نباشد
خیلی حق به جانب گفت
Patient confidentiality; I couldn't discussed the matter with anyone but you.
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment