Friday, 8 June 2012

برگ خزان دیده

These days I'm too tired to write, but today I decided to focus all my energy on writing something. Now that I'm in front of the keyboard, I'm not sure what to write.
But I guess, it doesn't matter much, I managed to make it till this point and that could be a start.

 روزای زیادیه که ناخوشیای کوچک و بیماریای بزرگ برای دست بوسی خدمتم رسیدند! حالا چی شده که ما اینطور براشون عزیز شدیم، نمیدونم. به هر حال بعضی روزا سخته که بدونم دوران نقاهت بعد از بازدید کدوم یکی از عوامل بیماری رو می گذرونم. همه دردها مثل کلافی در هم تابیده شده. کاش ننه تقدیر قالی بافی بلد بود. شاید می تونست بجای یک کلاف سردرگم الان حداقل یک گلیم چرک تاب تحویل بده، میشد کف سردابی رو باهاش فرش کرد و نشست. حالا چرا تو سرداب؟ نمی دونم. همینطوری این تصویر 
اومد تو ذهنم. البته بدم نیست با اون همه داغی تب خنکای سرداب لذت داره. جایی تو عمق زمین که هیچکسی هم پیدات نکنه
جایی
 نزدیییییک 
ریشه
 ها

© All rights reserved

2 comments:

Anonymous said...

به امید اینکه هر چه زودتر خوب خوب بشین

zari said...

omidvaram kheli zood behtar beshid .
ba azrezuye behtarinha