Saturday 16 June 2012

تب نوشته

میشه بی هوش نباشم
تحت بی حسی هم میشه عمل را شروع کنیم، ولی پیشنهاد می کنم که آرام بخش هم تزریق بشه، اگه در طی عمل راحت نبودی کافیه بمن بگی تا بی هوشت کنم
کنارم خواهی بود؟ می ترسم که تحمل درد برایم مشکل باشد و نتوانم بیان کنم
در تمام مدت عمل کنارت هستم و فاصله ام با تو بیشتر از چند وجب نخواهد بود

+++

 اعتماد به وجدان کاری و اخلاق حرفه ایش کار مشکلی نبود. ماسک اکسیژن را روی دهان و بینیم قرار داد و سوزن پروانه ای را وارد رگ پشت دستم کرد، احتمالا برای اینکه حواسم را از سوزنی که به دستم فرومی کرد پرت کند پرسید، آیا مسافرتی در پیش دارم. حوصله صحبت نداشتم، هرچند که صحبت کردن با ماسک روی صورتم خیلی هم عملی نبود، با تکان سر پاسخ منفی دادم. از خودش گفت و تصمیمش برای مسافرت به یونان
 نه به صورتش نگاه می کردم و نه به سقف اتاق، چشمهایم را به طرح روی کلاه آبی رنگ اتاق عملش دوخته بودم. دقیقه ای بعد در کشویی که به اتاق عمل باز میشد را باز کرد و از پرستاری که در اتاق بود پرسید که آیا برای پذیرش بیمار آماده هستند؟با خودم فکر کردم که اتاق عمل چه شکلی است؟
کسی صدایم زد. به زور چشمانم را باز کردم. پرستاری که کنارم ایستاده بود خودش را با اسم کوچکش (که آنرا به خاطر نمیاورم) معرفی کرد و گفت عمل با موفقیت انجام شده و اینجا بخش "ریکاوری" هست. می خواهم فشار خونت را چک کنم. کارش که تمام شد دستم را کنار بدنم دراز کرد  و پتوی سفید بیمارستان را تا گردنم بالا کشید. دوباره چشمانم را بستم و مجددا به خواب رفتم
 نمی دانم چقدر طول کشید ولی بار دوم که چشمانم را گشودم هوشیارتر از قبل  بودم. به اطراف نگاه کردم به پرستارهایی که در حال رفت و آمد بودند و اتاقک هایی که هر یک توسط پرده ای از دیگری جدا می شدند. به زمانی که از دست داده بودم و حتی بر گذشت آن واقف نبودم فکر کردم. کمی بعد دوباره چشمانم را بستم
 مرد میان سالی با لبخندی به پهنای صورتش ظاهر شد. از من پرسید که آیا می دانستم که خوش اقبالترین بیمار آن بیمارستان هستم. گمان کردم شاید در طی عمل اتفاقی افتاده و بخیر گذشته و من بی خبرم. با تعجب پرسیدم چطور؟ گفت مشخصه چون خوش تیپ ترین مسئول انتقال بیماران این بیمارستان مامور برگرداندن تو به بخشه. خندیدم. پرستار بازوبند دستگاه اندازه گیری فشار خون را از دور دستم باز کرد پرونده ام را در سبد فلزی قسمت جلوی تخت جا داد و مرا به مسئول انتقال سپرد، او هم همانطور که تخت را در راهروهای تو در تو حرکت می داد، ملودی آرامی را هم آهسته با سوت می نواخت. با اینکه هنوز باقی ماندۀ داروهای آرام بخش و خواب آور در رگهام می چرخید و منگی عجیبی را تکرار می کرد، دلم می خواست تختم را با سرعت بیشتری بجلو حل بدهد
 کمی بعد به اتاقی رسیدم و به کمک پرستاری به تختم انتقال داده شدم. پرستار با فشار دکمه ای قسمت فوقانی تخت را کمی بالاتر داد، بالشهایم را زیر سرم مرتب کرد و مجددا فشار خون و درجه حرارت بدنم را اندازه گرفت. تا ملاقات خانواده فرصت کوتاهی داشتم. اولین کاری که کردم خوابیدن بود و باز هم خواب

 © All rights reserved

1 comment:

zari said...

alan halet chetore shahire jan? omidvaram bebudiye kamel peida karde bashi