Sunday, 1 January 2012

یه بهانه توپ

 سال دوهزار و دوازده، حلولت را تبریک می گویم 
تولدت را در این همه مردن 
و رسیدنت را در گیرودار رفتن ها  
 به فال نیک می گیرم

هدیه من به تو در سال جدید 2012 یک داستان است، داستان یه بهانه توپ

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود. البته کسی به اسم هیچ کس بود. در واقع هیچ کس و همه کس  دو دوست بودند، هم محله ای و هم بازی. بازیهای بچه گانه آنها چنان سرشار از صمیمیت و شوق بود که کمتر لذتی با آن برابری می کرد. روزی هیچ کس بک توپ آبی براق را به عنوان هدیه به همه کس فرستاد. همه کس که مدتی دنبال بهانه می گشت تا به هیچ کس نشان دهد که "همه" را با "هیچ" در پس مرز کودکی و دیوانگی پیوندی نیست به بهانه اینکه توپ هدیه ای شایسته نیست و "هر چه از دوست رسد نیکوست" مصداقی ندارد، با عصبانیت و گفتن "مسخره ام کردی؟" به حالت قهر میرود و دیگر حتی پشت سرش را نیز نگاه نمی کند. سالها بعد هیچ کس از مسیری به نظر آشنا می گذشت، اشعاری را که بر دیوار مخروبه ای نوشته شده بود چند بار خواند و براه افتاد. در محله بعدی به سر و صدای کودکانی که فوتبال بازی می کردند لحظه ای گوش فرا داد، ناگهان گویا چیزی به خاطرش آمد... چشمان خیسش بر حرکت توپ آبی در میدان فوتبال  ثابت ماند

 بیست و هفتم دسامبر 2011، لندن

© All rights reserved

No comments: