Sunday, 3 May 2015

#rule35



پلاکی پلاستیکی که شماره ای روی آن نوشته شده بود به گردنم انداخت، وقتی سوال مرا در رابطه با مدتی که قرار بود چشم بند به چشمانم گذاشته شود شنید، به جای جواب پیشنهاد داد تا بدون چشم بند وارد سالن شوم. ولی اصرار من برای تجربه ی حسی که باید تجربه می کردم، باعث شد تا چشمانم را ببندد. کسی از پشت دستش را روی بازوهای من گذاشت و مرا به جلو هدایت کرد. دستم را پیش رو دراز کردم تا مطمئن شوم سدی جلوی راهم نیست، ولی بلافاصله کسی که مرا هدایت می کرد دستم را پایین آورد. مجبور بودم دستانم را در امتداد بدنم نگه دارم وخودم را به کسی که نمی دانستم کیست بسپارم. شاید همین اجبار یا شاید هم عدم بی خبری بود که اشک به چشمانم آورد. صدای مبهمی که شبیه صدای موتور هواپیما بود از همه طرف احاطه ام کرده بود، فردی که مرا هدایت می کرد، دستور داد تا بشینم، با احتیاط روی صندلی که کنارم بود و با لمس به وجودش اطمینان پیدا کردم، نشستم. چند بار وسوسه شدم تا چشم بند را از چشمانم باز کنم، ولی هر بار خودم را با وعده ی گذرا بودن مدت بسته بودن چشمانم از این وسوسه دور کردم. چشمانم را از پشت چشم بند گشودم، با نور جانبخشی که از درز باریکی پایین چشم بند به دنیای تاریکی که احاطه ام کرده بود می ریخت، تحمل آسان تر شد، کاش که در هیچ کجا چشم بندی نبود و یا اگر بود، راه را تماما بر نور نمی بست... چند دقیقه گذشت و کسی چشم بند را از چشمانم باز کرد. به دوروبرم نگاه کردم و به دنبال (آ) گشتم. بلاخره پیدایش کردم، روی صندلی ای دور تر از من نشسته بود و رنگ و رویش به نظر پریده میامد. اینها همه قبل از اجرای تاتر بود. تاتری بی نظیر که در شوک کردن تماشاچیان و القای حس پناهندگانی که در کمپ نگهداری (یا شاید زندانی) می شوند موفق بود


© All rights reserved

1 comment:

افسانه نکونام said...

با اینکه قبلا اینرا برایم تعریف کرده بودی اما با خواندن نوشته ات اشکمرا هم سرازیر کردی.. ایکاش چشمانمان را
هیچکس، هیچوقت بر روی حقایق نبندد

xxxx