.نشستن کی خسرو به تخت پادشاهی به همه جا پخش شد. رستم به همراه دیگر بزرگان برای دیدار کی خسرو آمد
جهان شد پر از خوبی و ایمنی
ز بد بسته شد دست اهریمنی
فرستادگان آمد از هر سوی
ز هر نامداری و هر پهلوی
+++
پس آگاهی آمد سوی نیمروز
بنزد سپهدار گیتی فروز
که خسرو ز توران به ایران رسید
نشست از بر تخت کو را سزید
+++
بیاراست رستم به دیدار شاه
ببیند که تا هست زیبای گاه
ابا زال، سام نریمان بهم
بزرگان کابل همه بیش و کم
سپاهی که شد دشت چون آبنوس
بدرید هر گوش ز اوای کوس
سوی شهر ایران گرفتند راه
زواره فرامرز و پیل و سپاه
کی خسرو از خبرآمدن رستم خوشحال شد. گیو، گودرز و طوس به پیشواز رستم و دیگر بزرگان رفتند
دل شاه شد زان سخن شادمان
سراینده را گفت کاباد مان
که اویست پروردگار پدر
وزویست پیدا به گیتی هنر
+++
یکی لشکر از جای برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند
+++
خروش آمد و نال هی بوق و کوس
ز قلب سپه گیو و گودرز و طوس
به پیش گو پیلتن راندند
به شادی برو آفرین خواندند
گرفتند هر سه ورا در کنار
بپرسید شیراوژن از شهریار
ز رستم سوی زال سام آمدند
گشاده دل و شادکام آمدند
نهادند سوی فرامرز روی
گرفتند شادی به دیدار اوی
سیاوش، پدر کی خسرو، را رستم بزرگ کرده و تعلیم داده بود. وقتی که رستم به دیدار کی خسرو آمد از شباهت بین او و با سیاوش در شگقت شد
چو خسرو گو پیلتن را بدید
سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید
فرود آمد از تخت و کرد آفرین
تهمتن ببوسید روی زمین
به رستم چنین گفت کای پهلوان
همیشه بدی شاد و روشن روان
به گیتی خردمند و خامش تویی
که پروردگار سیاوش تویی
+++
نگه کرد رستم سرو پای اوی
نشست و سخن گفتن و رای اوی
رخش گشت پرخون و دل پر ز درد
زکار سیاوش بسی یاد کرد
به شاه جهان گفت کای شهریار
جهان را تویی از پدر یادگار
ندیدم من اندر جهان تا جور
بدین فر و مانندگی پدر
پس از آن سپاه همراه کی خسرو و دیگر بزرگان راه افتاد و همه به اباد کردن ویرانی های ایران پرداخنتند
همه بوم ایران سراسر بگشت
به آباد و ویرانی اندر گذشت
هران بوم و برکان نه آباد بود
تبه بود و ویران ز بیداد بود
درم داد و آباد کردش ز گنج
ز داد و ز بخشش نیامدش رنج
سپس کی خسرو با همراهانش به دیدار کی کاووس شتافت و نزد کی کاووس سوگند یاد کرد تا انتقام پدرش (سیاوش) را از افراسیاب بگیرد و خویشاوندی مادرش با افراسیاب دلیل فراموشی کینه ای او از افراسیاب نشود
کنون از تو سوگند خواهم یکی
نباید که پیچی ز داد اندکی
که پرکین کنی دل ز افراسیاب
دمی آتش اندر نیاری به آب
ز خویشی مادر بدو نگروی
نپیچی و گفت کسی نشمری
به گنج و فزونی نگیری فریب
همان گر فراز آیدت گر نشیب
به تاج و به تخت و نگین و کلاه
به گفتار با او نگردی ز راه
بگویم که بنیاد سوگند چیست
خرد را و جان ترا پند چیست
پیمان را بر کاغذی می نویسند و تمامی بزرگان به آن شهادت می دهند، سپس سوگند نامه را به رستم می سپارند
چو بشنید زو شهریار جوان
سوی آتش آورد روی و روان
به دادار دارنده سوگند خورد
به روز سپید و شب لاژورد
+++
که هرگز نپیچم سوی مهر اوی
نبینم بخواب اندرون چهر اوی
+++
یکی خط بنوشت بر پهلوی
به مشکاب بر دفتر خسروی
گوا بود دستان و رستم برین
بزرگان لشکر همه همچنین
به زنهار بر دست رستم نهاد
چنان خط و سوگند و آن رسم و داد
کی خسرو به نیایش می نشیند و سپس با سپاه خود سخن می گوید و آنها را به جنگ می خواند. ولی جالب اینجاست که آماده ی پذیرش رای آنها نیز هست
به روز جوانی تو کردی رها
مرا بی سپاه از دم اژدها
تو دانی که سالار توران سپاه
نه پرهیز داند نه شرم گناه
به ویران و آباد نفرین اوست
دل بیگناهان پر از کین اوست
به بیداد خون سیاوش بریخت
بدین مرز باران آتش ببیخت
دل شهریاران پر از بیم اوست
بلا بر زمین تخت و دیهیم اوست
به کین پدر بنده را دست گیر
ببخشای بر جان کاوس پیر
+++
وزان جایگه شد سوی تخت باز
بر پهلوانان گرد ن فراز
چنین گفت کای نامداران من
جهانگیر و خنجر گزاران من
بپیمودم این بوم ایران بر اسپ
ازین مرز تا خان آذرگشسپ
ندیدم کسی را که دلشاد بود
توانگر بد و بومش آباد بود
همه خستگانند از افراسیاب
همه دل پر از خون و دیده پرآب
+++
کنون گر همه ویژ ه یار منید
به دل سربسر دوستدار منید
به کین پدر بست خواهم میان
بگردانم این بد ز ایرانیان
اگر همگنان رای جنگ آورید
بکوشید و رستم پلنگ آورید
+++
هران خون که آید به کین ریخته
گنهکار او باشد آویخته
وگر کشته گردد کسی زین سپاه
بهشت بلندش بود جایگاه
چه گویید و این را چه پاسخ دهید
همه یکسره رای فرخ نهید
+++
بزرگان به پاسخ بیاراستند
به درد دل از جای برخاستند
که ای نامدار جهان شادباش
همیشه ز رنج و غم آزاد باش
تن و جان ما سربه سر پیش تست
غم و شادمانی کم و بیش تست
ز مادر همه مرگ را زاده ایم
همه بنده ایم ارچه آزاده ایم
سپس دفتر را آوردند، نام پهلوانان را با شجره نامه ی آنها یکی یکی در آن ثبت شد و قرار شد تا اول ماه برای رزم راه بیفتند و مشغول آماده کردن تدارکات نبرد شدند
دو هفته در بار دادن ببست
بنوی یکی دفتر اندر شکست
بفرمود موبد به روزی دهان
که گویند نام کهان و مهان
نخستین ز خویشان کاوس کی
صد و ده سپهبد فگندند پی
سزاوار بنوشت نام گوان
چنانچون بود درخور پهلوان
فریبرز کاوسشان پیش رو
کجا بود پیوسته ی شاه نو
گزین کرد هشتاد تن نوذری
همه گرزدار و همه لشکری
زرسپ سپهبد نگهدارشان
که بردی به هر کار تیمارشان
که تاج کیان بود و فرزند طوس
خداوند شمشیر و گوپال و کوس
سه دیگر چو گودرز کشواد بود
که لشکر به رای وی آباد بود
+++
نبیره پسر داشت هفتاد و هشت
دلیران کوه و سواران دشت
فروزنده ی تاج و تخت کیان
فرازنده ی اختر کاویان
چو شصت و سه از تخمه ی گژدهم
بزرگان و سالارشان گستهم
ز خویشان میلاد بد صد سوار
چو گرگین پیروزگر مایه دار
ز تخم لواده چو هشتادو پنج
سواران رزم و نگهبان گنج
کجا برته بودی نگهدارشان
به رزم اندرون دست بردارشان
چو سی و سه مهتر ز تخم پشنگ
که رویین بدی شاهشان روز جنگ
به گاه نبرد او بدی پیش کوس
نگهبان گردان و داماد طوس
ز خویشان شیروی هفتاد مرد
که بودند گردان روز نبرد
گزین گوان شهره فرهاد بود
گه رزم سندان پولاد بود
ز تخم گرازه صد و پنج گرد
نگهبان ایشان هم او را سپرد
کنارنگ وز پهلوانان جزین
ردان و بزرگان باآفرین
چنان بد که موبد ندانست مر
ز بس نامداران با برز و فر
نوشتند بر دفتر شهریار
همه نامشان تا کی آید به کار
بفرمود کز شهر بیرون شوند
ز پهلو سوی دشت و هامون شوند
سر ماه باید که از کرنای
خروش آید و زخم هندی درای
همه سر سوی رزم توران نهند
همه شادمانی و سوران نهند
لغاتی که آموختم
بدره = کیسه پول
بنوی = بار دیگر
پهلو = شهر. نام پرثو به پارسی باستان به مرور زمان به پهلو مبدل شده
ابیاتی که دوست داشتم
گهر آنک از فر یزدان بود
نیازد به بد دست و بد نشنود
هنر گر بیاموزی از هر کسی
بکوشی و پیچی ز رنجش بسی
بدانید کو شد به بد پیشدست
مکافات بد را نشاید نشست
قسمت های پیشین
ص 466 نهادند پیش سرافراز شاه
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment