Wednesday, 20 May 2015

شاهنامه خوانی در منچستر - 68

کی خسرو که برای جنگ با افراسیاب آماده می شده. تمام پهلوانان را جمع می کند و به آنان توشه راه (به زر و گوهر، اسب و غلام و کنیز) می دهد. از بزرگان و سپاهیانشان آمار می گیرد و آنها را آرایش جنگی می دهد و کار هر یک مشخص می شود. از اسپنوی نامی که در خدمه ی تژاو بوده یاد می کند که او را زنده می خواهد. بیژن وظیفه آوردن او را قبول می کند

چنین گفت بیدار شاه رمه
که اسپان و این خوبرویان همه
کسی را که چون سر بپیچد تژاو
سزد گر ندارد دل شیر گاو
پرستنده ای دارد او روز جنگ
کز آواز او رام گردد پلنگ
به رخ چون بهار و به بالا چو سرو
میانش چو غرو و به رفتن چو تذرو
یکی ماهرویست نام اسپنوی
سمن پیکر و دلبر و مشک بوی
نباید زدن چون بیابدش تیغ
که از تیغ باشد چنان رخ دریغ
به خم کمر ار گرفته کمر
بدان سان بیارد مر او را به بر
بزد دست بیژن بدان هم به بر
بیامد بر شاه پیروزگر

گیو هم کشتن تژاو را به عهده می گیرد و همچنین وظیفه گذر از راه دشوار و پر آتش تا به روان سیاوش درود فرستد

چنین گفت کین هدیه آن را که تاو
بود در تنش روز جنگ تژاو
سرش را بدین بارگاه آورد
به پیش دلاور سپاه آورد
ببر زد بدین گیو گودرز دست
میان رزم آن پهلوان را ببست
+++
ز هیزم یکی کوه بیند بلند
فزونست بالای او ده کمند
چنان خواست کان ره کسی نسپرد
از ایران به توران کسی نگذرد
دلیری از ایران بباید شدن
همه کاسه رود آتش اندر زدن
+++
همان گیو گفت این شکار منست
برافروختن کوه کار منست

 سپس کی خسرو کسی را می خواهد تا پیامی به افراسیاب ببرد و پاسخش را بیاورد. گرگین میلاد هم داوطلب آنکار می شود. فردای آنروز رستم و زواره به دیدار کی خسرو می روند. رستم از شهری خبر می دهد که خیره سری های کی کاووس آن شهر را بدست تورانیان انداخته و رمز شکست افراسیاب را در تسخیر این شهر می داند

چنین گفت رستم به شاه زمین
که ای نامبردار باآفرین
بزاولستان در یکی شهر بود
کزان بوم و بر تور را بهر بود
منوچهر کرد آن ز ترکان تهی
یکی خوب جایست با فرهی
چو کاوس شد بیدل و پیرسر
بیفتاد ازو نام شاهی و فر
همی باژ و ساوش بتوران برند
سوی شاه ایران همی ننگرند
فراوان بدان مرز پیلست و گنج
تن بیگناهان از ایشان برنج
ز بس کشتن و غارت و تاختن
سر از باژ ترکان برافراختن
کنون شهریاری بایران تراست
تن پیل و چنگال شیران تراست
یکی لشکری باید اکنون بزرگ
فرستاد با پهلوانی سترگ
اگر باژ نزدیک شاه آورند
وگر سر بدین بارگاه آورند
چو آن مرز یکسر بدست آوریم
بتوران زمین بر شکست آوریم

کی خسرو هم از رستم می خواهد تا سپاهی فراهم کند و فرامرز (فرزند خود) را به فرماندهی آن بگمارد 

برستم چنین پاسخ آورد شاه
که جاوید بادی که اینست راه
ببین تا سپه چند باید بکار
تو بگزین از این لشکر نامدار
زمینی که پیوسته ی مرز تست
بهای زمین درخور ارز تست
فرامرز را ده سپاهی گران
چنان چون بباید ز جنگ آوران
گشاده شود کار بر دست اوی
بکام نهنگان رسد شصت اوی

بدین گونه لشکر کی خسرو اماده می شود و راه میافتد. نمی شود از قطعه ی زیر بدون تحسین هنر فردوسی در به تصویر کشیدن فضا رد شد

نهادند بر کوهه ی پیل تخت
ببار آمد آن خسروانی درخت
بیامد نشست از بر پیل شاه
نهاده بسر بر ز گوهر کلاه
یکی طوق پر گوهر شاهوار
فروهشته از تاج دو گوشوار
بزد مهره بر کوهه ی ژنده پیل
زمین شد بکردار دریای نیل
ز تیغ و ز گرز و ز کوس و ز گرد
سیه شد زمین آسمان لاژورد
تو گفتی بدام اندرست آفتاب
وگر گشت خم سپهر اندر آب
همی چشم روشن عنانرا ندید
سپهر و ستاره سنان را ندید
ز دریای ساکن چو برخاست موج
سپاه اندر آمد همی فوج فوج
سراپرده بردند ز ایوان بدشت
سپهر از خروشیدن آسیمه گشت
همی زد میان سپه پیل گام
ابا زنگ زرین و زرین ستام

سپس فردوسی به آرایش جنگی سپاه را به تصویر می کشد. کی خسرو از سپاه و فرماندهان سان می بیند

همی بود بر پیل در پهن دشت
بدان تا سپه پیش او برگذشت
نخستین فریبرز بد پیش رو
که بگذشت پیش جهاندار نو
ابا گرز و با تاج و زرینه کفش
پس پشت خورشید پیکر درفش
یکی باره ای برنشسته سمند
بفتراک بر حلقه کرده کمند
همی رفت با باد و با برز و فر
سپاهش همه غرقه در سیم و زر
+++
پس شاه گودرز کشواد بود
که با جوشن و گرز پولاد بود
درفش از پس پشت او شیر بود
که جنگش بگرز و بشمشیر بود
بچپ بر همی رفت رهام نیو
سوی راستش چون سرافراز گیو
پس پشت شیدوش یل با درفش
زمین گشته از شیر پیکر بنفش
+++
یکی گرگ پیکر درفشی سیاه
پس پشت گیو اندرون با سپاه
درفش جهانجوی رهام ببر
که بفراخته بود سر تا بابر
پس بیژن اندر درفشی دگر
پرستارفش بر سرش تاج زر
+++
پس هر یک اندر دگرگون درفش
جهان گشته بد سرخ و زرد و بنفش
+++
پس پشت گودرز گستهم بود
که فرزند بیدار گژدهم بود
+++
پس گستهم اشکش تیزگوش
که با زور و دل بود و با مغز و هوش
+++
سپاهش ز گردان کوچ و بلوچ
سگالیده جنگ و برآورده خوچ
+++
درفشی برآورده پیکر پلنگ
همی از درفشش ببارید جنگ
+++
گزیده پس اندرش فرهاد بود
کزو لشکر خسرو آباد بود
+++
یکی پیکرآهو درفش از برش
بدان سایه ی آهو اندر سرش
+++
گرازه سر تخمه ی گیوگان
همی رفت پرخاشجوی و ژگان
درفشی پس پشت پیکر گراز
سپاهی کمندافگن و رزمساز
سواران جنگی و مردان دشت
بسی آفرین کرد و اندر گذشت
+++
دمان از پسش زنگه ی شاوران
بشد با دلیران و کنداوران
درفشی پس پشت پیکرهمای
سپاهی چو کوه رونده ز جای
+++
ز پشت سپهبد فرامرز بود
که با فر و با گرز و باارز بود
+++
درفشی کجا چون دلاور پدر
که کس را ز رستم نبودی گذر
سرش هفت همچون سر اژدها
تو گفتی ز بند آمدستی رها


پند کی خسرو به فرامرز (پسر رستم) هم خواندنی است

بدو گفت پرورده ی پیلتن
سرافراز باشد بهر انجمن
تو فرزند بیداردل رستمی
ز دستان سامی و از نیرمی
کنون سربسر هندوان مر تراست
ز قنوج تا سیستان مر تراست
گر ایدونک با تو نجویند جنگ
برایشان مکن کار تاریک و تنگ
بهر جایگه یار درویش باش
همه رادبا مردم خویش باش
ببین نیک تا دوستدار تو کیست
خردمند و انده گسار تو کیست
بخوبی بیارای و فردا مگوی
که کژی پشیمانی آرد بروی
+++
ترا دادم این پادشاهی بدار
بهر جای خیره مکن کارزار
مشو در جوانی خریدار گنج
ببی رنج کس هیچ منمای رنج
مجو ایمنی در سرای فسوس
که گه سندروسست و گاه آبنوس
ز تو نام باید که ماند بلند
نگر دل نداری بگیتی نژند
مرا و ترا روز هم بگذرد
دمت چرخ گردان همی بشمرد

رستم با فرامرز مسیری را طی می کند. سپس پدر و پسر با هم خداحافظی می کنند و رستم باز می گردد

تهمتن دو فرسنگ با او برفت
همی مغزش از رفتن او بتفت
بیاموختش بزم و رزم و خرد
همی خواست کش روز رامش برد
پر از درد از آن جایگه بازگشت
بسوی سراپرده آمد ز دشت

لغاتی که آموختم
تژاو = نام داماد افراسیاب که بدست گیو کشته می شود
  ژکان = از ژکیدن به معنی زیر لب نالیدن

ابیاتی که دوست داشتم
چو روی زمین گشت چون پر زاغ
ز افراز کوه اندر آمد چراغ

که هر کس که در شاهی او داد داد
شود در دو گیتی ز کردار شاد
همان شاه بیدادگر در جهان
نکوهیده باشد بنزد مهان
به گیتی بماند از او نام بد
همان پیش یزدان سرانجام بد
کسی را که پیشه بجز داد نیست
چنو در دو گیتی دگر شاد نیست

دلت شاد باید تن و جان درست
سه دیگر ببین تا چه بایدت جست

کجا سلم و تور و فریدون کجاست
همه ناپدیدند با خاک راست
بپوییم و رنجیم و گنج آگنیم
بدل بر همی آرزو بشکنیم
سرانجام زو بهره خاکست و بس
رهایی نیابد ز او هیچ کس

شجره نامه
گستهم = فرزند گژدهم
فرامرز = پسر رستم

قسمت های پیشین

ص 474  گفتار اندر رزم فرود سیاوشان 

© All rights reserved

No comments: