Thursday 24 September 2009

جرات فکر کردن به او


سر و صدای همیشگی بازار و رفت و آمدهای مردم با تنه زدنهای های گاه و بیگاهشان غوغاء میکرد. نگاههای کنجکاوانه و نه چندان محترمانه چند پسر جوان که دور هم جمع شده بودند و گویا تماشای مردم را پیشه خود میدانستند، آزار دهنده بود، به سرعت قدمهایم اضافه کردم. برای لحظه ای کوتاه در مسیر شعاع نوری که از نورگیر سقف بازارروی زمین ولو میشد و آزادترین محدود شده این مجموعۀ بسته بود قرار گرفتم. پرتوی نور مرا نیز چون ستونهای حامی سقف قلقلکی داد، وجودم را به حسی مرموز وچشمانم را به نگاهی تازه مهمان کرد

همه چیز به نظرم زیباتر مبنمود. کیسه هایی سفیدی که تا چند سانتی لبه های تا زده شده شان پر ازانواع ادویه و سبزی خشک بودند در نظرم با صندوقهای پر از زر و سیم گنجینه های افسانه ای برابری میکردند. مجموعه ای بود سرشار ازطلای زردچوبه، زمرد سبز نعنای خشک، یاقوت زرشک و عقیق لواشکها پیچیده در زرورقهای آهاری . بوی زعفران، هل، دارچین و فلفل فضا را پر کرده بود. عروسکهای با چشمهای درشت و آبشاری از موهای طلایی آرام در کنار ماشینها و تفنگهای پلاستیکی به صف ایستاده بودند. در بالای سرشان کیسه ای پر از توپهای رنگی آویزان شده بود. چراغهای نئون همه چیز را درهاله ابریشم سقید غبارآلودی پیچیده بود

پیر مردی که گاری سنگینی را به جلو هول میداد فریادی برای هشدار دادن به انبوه جمعیتی که در تکاپو بودند سر داد . صدایش برای لحظه ای مرا از دنیای جادو شده ای که دچارش شده بودم رهانید. ولی عنکبوت ذهن به سرعت تارهای پاره شده تخیل را به هم بافت. قلم تفکر سناریوی تازه ای را بر کاغذ تصور نگاشت و دل را با سراب حضور او فریب داد. از آن پس من چاره ای جز بازی نقشی تحمیلی نداشتم

مثل همیشه دنبالم بود، اگرچه اینبار فاصله اش را با من خیلی کمتر کرده بود. آنقدر نزدیک مینمود که حتی صدای نفسهایش را در آن ازدهام میشنیدم. نگاهش کردم. بی هیچ درنگی دستم را در دستش گرفت. ناگهان ایستادم. قروشنده ای تامل چند ثاتیه ای من را در مقابل مغازه اش غنیمت شمرد و سعی داشت مرا به ورود به مغازه و خرید یکی از محصولاتش ترغیب کند. گیجی هیجان و لذت فشار دست او توام با اصرار فروشنده مرا به خلسه ای جنون آلود میبرد که بیش از آن تحملش را نداشتم. دستم را از دستانش آزاد کردم و به گوشه ای دویدم. به دیوار تکیه دادم و سعی کردم تا ظهور منطق در همان کنج دیوار از خود مخفی بمانم

مردی که تقریبا زیر بار روسریهای رنگیی که حمل میکرد گم شده بود و مرتب قیمت اجناسش را قریاد میزد از کنارم رد شد. پشت سرش مجددا او را دیدم که با نگاهی جدی به من نزدیک میشود. اینباردستانش را به دور کمرم حلقه کرد، مرا به خود نزدیکتر نمود و آرام لبانم را با بوسه ای گرم و طولانی چشید. انگشتانش را که آزادتر از همیشه مینمودند چون" شانه ای نرم" میان موهایم کشید و عبارت " دوستت دارم، خیلی" را که این اواخر زیاد تکرار کرده بود بار دگر در گوشم زمزمه کرد. منتظر من بود تا من نیز به علاقه ام به او اعتراف کنم. نگاهم را به زمین انداختم و برای اولین بار آهسته گفتم "دوستت دارم". هنوز تپشهای تند ونامنظم قلبم و شعله ای را که در دلم فروزان کرده بود حس میکردم که رفتنش را متوجه شدم

از پناه دیوار بیرون خزیدم و با احتیاط نگاهی به اطراف کردم. همه چیز عادی بود، نه چوبه داری به رسم انتقام جویی مردان داغ بر پیشانی زده برای من برپا شده بود ونه نگاهی پراز نفرت به من دوخته. به راهم ادامه دادم تا به حجره کوچک کتاب فروشی که به قصد آن آمده بودم رسیدم. بعد از سلام و احوالپرسیهای معمول مشغول به تماشای ردیف کتابهای دست دومی که روی میزی پشت سرفروشنده چیده شده بود شدم. کتاب شعری نظرم را جلب کرد، آنرا برداشتم و صفحاتش را ورق زدم. بیتی نظرم را به خود جلب کرد. بهای کتاب را پرداختم و از مسیری متفاوت با راهی که آمده بودم برگشتم. در راه مرتب به اطراف نگاه میکردم. نمیدانسیم که آیا دچار توهم شده بودم یا اینکه او واقعا در آن دقایق با من بود. هر چه که بود ردپایش بر افکار و قلبم مدرکی انکار ناپذیر دال بر حضور شیرین او بود

چیزی به رسیدن به در خروجی بازار نمانده بود که متوجه یکی دیگر از نورگیرهای سقف شدم. در مرکز دایره نوری که روی زمین نقش بسته بود ایستادم. چشمانم را بستم و بیتی را که چندی پیش در کتاب شعر خوانده بودم زیر لب زمزمه کردم

کنون بر من در این راز باز است
که با تو عشق ورزیدن مجاز است


© All right reserved

4 comments:

Farhad said...

سرکارخانم شریف
سلام

مسیر داستان عالیه
تشبیهات فوق العاده اند

ازین جمله خیلی خوشم اومد. شاید بخاطر پیچیدگیش:
" برای لحظه ای کوتاه در مسیر شعاع نوری که از نورگیر سقف بازارروی زمین ولو میشد و آزادترین محدود شده این مجموعه بسته بود قرار گرفتم"

موفق باشید

احمدی فرد said...

من ترجیح می دادم این ابهام برای خوانده باقی می ماند که آیا واقعا راوی، عشقش را دیده یا صرفا خیال او به سرش افتاده است. این که خود راوی می گوید شک کردم که واقعا با او بودم یا نبودم، حس کار را به هم می ریزد.در واقع راوی باید روایت می کرد و خواننده خودش حدس می زد که نمی شود مثلا کسی، کس دیگری را در بازار بغل کند و واکنش اطرافیان را در پی نداشته باشد، پس حتما کاراکتر دارد خیال می کند

Aug said...

كاش سقف بازار بيشتر نورگير ميداشت

كاش بازار زنده گي سقفي نداشت

Shahireh said...

Farhad
سلام
ممنون از اینکه نوشته ناقابل رو خواندید
از تشویقتون هم بی اندازه متشکرم


احمدی فرد
مرسی از انتقاد سازنده شما
منوجه شدم منظور چیه
در قطعات بعدی سعی میکنم به این مسئله توجه بیشتری بکنم

بازم ممنون از راهنماییتون

Aug
كاش بازار زنده گي سقفي نداشت
چقدر قشنگ نوشتید
مرسی!