در قرنطینه ماه مارس 2021 این بخش را از طریق زوم در کنار هم خواندیم
داستان تا جایی رسیده که سپاه ایران از اعراب شکست خورده و یزدگرد تنها در مقابل دشمن قرار گرفته و وقتی بیش از آن نمی تواند بجنگد فرار می کند و در آسیابی مخفی می شود
یزدگرد گرسنه و تشنه تنها در گوشه ی آسیاب پنهان شده بود که آسیابان (خسرو نامی) طبق معمول به آسیاب می رود. آسیابان می بیند که کسی با لباس های فاخر در آن آسیا پناه گرفته، می پرسد تو کیستی؟ یزدگرد می گوید که من از جنگجویان سپاه ایران هستم که از تورانیان گریخته ام
دهان ناچریده دودیده پرآب
همیبود تا برکشید آفتاب
گشاد آسیابان در آسیا
به پشت اندرون بار و لختی گیا
فرومایهای بود خسرو به نام
نه تخت و نه گنج و نه تاج و نه کام
خور خویش زان آسیا ساختی
به کاری جزین خود نپرداختی
گوی دید برسان سرو بلند
نشسته به ران سنگ چون مستمند
یکی افسری خسروی بر سرش
درفشان ز دیبای چینی برش
به پیکر یکی کفش زرین بپای
ز خوشاب و زر آستین قبای
نگه کرد خسرو بدو خیره ماند
بدان خیرگی نام یزدان بخواند
بدو گفت کای شاه خورشید روی
برین آسیا چون رسیدی تو گوی
چه جای نشستت بود آسیا
پر از گندم و خاک و چندی گیا
چه مردی به دین فر و این برز و چهر
که چون تو نبیند همانا سپهر
از ایرانیانم بدو گفت شاه
هزیمت گرفتم ز توران سپاه
آسیابان به یزدگرد می گوید که من مردی تهی دست هستم و جز نان و کشک با تره کنار جوی به تو چیز دیگری نمی توانم بدهم. یزدگرد می گوید که همان را برایم بیاور و بعد برایم برسم هم بیاور. خسرو آسیابان نان کشکین را جلوی یزدگرد می گذارد و به دنبال یافتن برسم به راه میفتد. یادداشتی به خود: یزدگرد بر آنچه مردم سرزمینش به آن دسترسی داشته یا نداشته اند واقف نبوده. چون در واقع موقعیت زندگی مردمان عادی و فقیر را نمی دانسته. از این رو درک آنچه ممکن است که آسیابان به آن دسترسی نداشته باشد برایش ناممکن بوده. تاتر بهرام بیضایی که در پایان به اشتراک گذاشته شده به زیبایی این عدم آشنایی شاه با زندگی مردم را به نمایش کشیده
بدو آسیابان به تشویر گفت
که جز تنگ دستی مرانیست جفت
اگر نان کشکینت آید به کار
ورین ناسزا ترهٔ جویبار
بیارم جزین نیز چیزی که هست
خروشان بود مردم تنگ دست
به سه روز شاه جهان را ز رزم
نبود ایچ پردازش خوان و بزم
بدو گفت شاه آنچ داری بیار
خورش نیز با به رسم آید به کار
سبک مرد بی مایه چبین نهاد
برو تره و نان کشکین نهاد
برسم شتابید و آمد به راه
به جایی که بود اندران واژگاه
آسیابان برای قرض گرفتن برسم به پیش مهتر زرق می رود. کسی که ماهوی فرستاده بود تا از همه بپرسد که آیا از یزدگرد خبر دارند از آسیابان می پرسد که تو برسم را برای که می خواهی. آسیابان هم شرح می دهد که شخصی با لباس های فاخر به آسیا آمده و از من برسم خواسته. من طبقی کهنه پیش او گذاشتم و در آن نان کشکینی نهادم و برای گرفتن برسم آمده ام
بر مهتر زرق شد بیگذار
که برسم کند زو یکی خواستار
بهر سو فرستاد ماهوی کس
ز گیتی همی شاه را جست و بس
از آن آسیابان بپرسید مه
که برسم کرا خواهی ای روزبه
بدو گفت خسرو که در آسیا
نشستست کنداوری برگیا
به بالا به کردار سرو سهی
به دید را خورشید با فرهی
دو ابرو کمان و دو نرگس دژم
دهن پر ز باد ابروان پر زخم
برسم همی واژ خواهد گرفت
سزد گر بمانی ازو در شگفت
یکی کهنه چبین نهادم به پیش
برو نان کشکین سزاوار خویش
آسیابان را پیش ماهوی می برند که این چیزهایی را که به ما گفتی به ماهوی سوری هم بگو. آسیابان هم ماجرا را برای ماهوی تعریف می کند
بدو گفت مهترکز ایدر بپوی
چنین هم به ماهوی سوری بگوی
نباید که آن بد نژاد پلید
چو این بشنود گوهر آرد پدید
سبک مهتر او را بمردی سپرد
جهان دیده را پیش ماهوی برد
بپرسید ماهوی زین چاره جوی
که برسم کرا خواستی راست گوی
چنین داد پاسخ ورا ترسکار
که من بار کردم همی خواستار
در آسیا را گشادم به خشم
چنان دان که خورشید دیدم به چشم
دو نرگس چونر آهو اندر هراس
دو دیده چو از شب گذشته سه پاس
چو خورشید گشتست زو آسیا
خورش نان خشک و نشستش گیا
هر آنکس که او فر یزدان ندید
ازین آسیابان بباید شنید
پر از گوهر نابسود افسرش
ز دیبای چینی فروزان برش
بهاریست گویی در اردیبهشت
به بالای او سرو دهقان نکشت
ماهوی که این سخنان را می شنود متوجه می شود که ان مردی که به آسیابان پناه آورده کسی نیست بجز خود یزدگرد. ماهوی به آسیابان می گوید که باید بروی و آن مرد را بکشی وگرنه خودت را هم خواهیم کشت
چو ماهوی دل را برآورد گرد
بدانست کو نیست جز یزدگرد
بدو گفت بشتاب زین انجمن
هم اکنون جدا کن سرش را ز تن
و گرنه هم اکنون ببرم سرت
نمانم کسی زنده از گوهرت
وقتی مهتران این سخن را از ماهوی می شنوند، می گوید که این کار را نکن و همه یک به یک ماهوی را از این کار پرهیز می دارند و می گویند آنچه تو بکاری فرزندت درود خواهد کرد و نتیجه ی اعمالت به تو برخواهد گشت. آنها از روزگاران پیشین سخن می رانند که چگونه هر کسی به سزای اعمالش رسیده و از ماهوی می خواهند تا یزدگرد را نکشد و نگذارد آخرین باقی مانده ی شاهان ساسانی کشته شود
شنیدند ازو این سخن مهتران
بزرگان بیدار و کنداوران
همه انجمن گشت ازو پر ز خشم
زبان پر ز گفتار و پر آب چشم
بکی موبدی بود را دوی نام
به جان و خرد برنهادی لگام
به ماهوی گفت ای بد اندیش مرد
چرا دیو چشم تو را تیره کرد
چنان دان که شاهی و پیغمبری
دو گوهر بود در یک انگشتری
ازین دو یکی را همیبشکنی
روان و خرد را به پا افگنی
نگر تا چه گویی بپرهیز ازین
مشو بد گمان با جهان آفرین
نخستین ازو بر تو آید گزند
به فرزند مانی یکی کشتمند
که بارش کبست آید وبرگ خون
به زودی سرخویش بینی نگون
همی دین یزدان شود زو تباه
همان برتو نفرین کند تاج و گاه
برهنه شود درجهان زشت تو
پسر بدرود بیگمان کشت تو
یکی دینوری بود یزدان پرست
که هرگز نبردی به بد کار دست
که هرمزد خراد بدنام او
بدین اندرون بود آرام او
به ماهوی گفت ای ستمگاره مرد
چنین از ره پاک یزدان مگرد
همی تیره بینم دل و هوش تو
همی خار بینم در آغوش تو
تنومند و بیمغز و جان نزار
همی دود ز آتش کنی خواستار
تو را زین جهان سرزنش بینم آز
ببر گشتنت گرم و رنج گداز
کنون زندگانیت ناخوش بود
چو رفتی نشستت در آتش بود
نشست او و شهر وی بر پای خاست
به ماهوی گفت این دلیری چراست
شهنشاه را کارزار آمدی
ز خان و ز فغفور یار آمدی
ازین تخمهٔ بیکس بسی یافتند
که هرگز بکشتنش نشتافتند
توگر بندهای خون شاهان مریز
که نفرین بود بر تو تا رستخیز
بگفت این و بنشست گریان به درد
پر از خون دل و مژه پر آب زرد
چو بنشست گریان بشد مهرنوش
پر از درد با ناله و با خروش
به ماهوی گفت ای بد بد نژاد
که نه رای فرجام دانی نه داد
ز خون کیان شرم دارد نهنگ
اگر کشته بیند ندرد پلنگ
ایا بتر از دد به مهر و به خوی
همی گاه شاه آیدت آرزوی
چو بر دست ضحاک جم کشته شد
چه مایه سپهر از برش گشته شد
چو ضحاک بگرفت روی زمین
پدید آمد اندر جهان آبتین
بزاد آفریدون فرخ نژاد
جهان را یکی دیگر آمد نهاد
شنیدی که ضحاک بیدادگر
چه آورد از آن خویشتن را به سر
برو سال بگذشت ما نا هزار
به فرجام کار آمدش خواستار
و دیگر که تور آن سرافراز مرد
کجا آز ایران و را رنجه کرد
همان ایرج پاک دین رابکشت
برو گردش آسمان شد درشت
منوچهر زان تخمهٔ آمد پدید
شد آن بند بد را سراسر کلید
سه دیگر سیاوش ز تخم کیان
کمر بست بیآرزو در میان
به گفتار گرسیوز افراسیاب
ببرد از روان و خرد شرم و آب
جهاندار کیخسرو از پشت اوی
بیامد جهان کرد پرگفت و گوی
نیا را به خنجر به دونیم کرد
سرکینه جویان پر از بیم کرد
چهارم سخن کین ارجاسپ بود
که ریزنده خون لهراسپ بود
چو اسفندیار اندر آمد به جنگ
ز کینه ندادش زمانی درنگ
به پنجم سخن کین هرمزد شاه
چو پرویز را گشن شد دستگاه
به بندوی و گستهم کرد آنچ کرد
نیا ساید این چرخ گردان ز گرد
چو دستش شد او جان ایشان ببرد
در کینه را خوار نتوان شمرد
تو را زود یاد آید این روزگار
به پیچی ز اندیشهٔ نابکار
توزین هرچ کاری پسر بدرود
زمانه زمانی همینغنود
به پرهیز زین گنج آراسته
وزین مردری تاج و این خواسته
همی سر به پیچی به فرمان دیو
ببری همی راه گیهان خدیو
به چیزی که برتو نزیبد همی
ندانی که دیوت فریبد همی
به آتش نهال دلت را مسوز
مکن تیره این تاج گیتی فروز
سپاه پراگنده راگرد کن
وزین سان که گفتی مگردان سخن
ازی در به پوزش برشاه رو
چو بینی ورا بندگی ساز نو
وزان جایگه جنگ لشکر بسیچ
ز رای و ز پوزش میاسای هیچ
کزین بدنشان دو گیتی شوی
چو گفتار دانندگان نشنوی
چو کاری که امروز بایدت کرد
به فردا رسد زو برآرند گرد
همی یزدگرد شهنشاه را
بتر خواهی ازترک بدخواه را
که در جنگ شیرست برگاه شاه
درخشان به کردار تابنده ماه
یکی یادگاری ز ساسانیان
که چون او نبندد کمر بر میان
پدر بر پدر داد و دانشپذیر
ز نوشین روان شاه تا اردشیر
بود اردشیرش بهشتم پدر
جهاندار ساسان با داد و فر
که یزدانش تاج کیان برنهاد
همه شهریارانش فرخ نژاد
چو تو بود مهتر به کشور بسی
نکرد اینچنین رای هرگز کسی
چو بهرام چو بین که سیصد هزار
عناندار و بر گستوان ور سوار
به یک تیر او پشت برگاشتند
بدو دشت پیکار بگذاشتند
چواز رای شاهان سرش سیر گشت
سر دولت روشنش زیر گشت
فرآیین که تخت بزرگی بجست
نبودش سزادست بد را بشست
بران گونه برکشته شد زار و خوار
گزافه بپرداز زین روزگار
بترس از خدای جهان آفرین
ه تخت آفریدست و تاج و نگین
تن خویش بر خیره رسوا مکن
که بر تو سر آرند زود این سخن
هر آنکس که با تو نگوید درست
چنان دان که او دشمن جان تست
بزرگان به ماهوی می گویند که اکنون تو بیماری و ما پزشک تو هستیم، سخنان ما را بشنو ولی ماهوی که شبان زاده ای بود که هوس تاج و تخت کرده بود به پند موبدان گوش نمی دهد
تو بیماری اکنون و ما چون پزشک
پزشک خروشان به خونین سرشک
تو از بندهٔ بندگان کمتری
به اندیشهٔ دل مکن مهتری
همی کینه با پاک یزدان نهی
ز راه خرد جوی تخت مهی
شبان زاده را دل پر از تخت بود
ورا پند آن موبدان سخت بود
چنین بود تابود و این تازه نیست
که کار زمانه برانداره نیست
یکی رابرآرد به چرخ بلند
یکی را کند خوار و زار و نژند
نه پیوند با آن نه با اینش کین
که دانست راز جهان آفرین
همه موبدان تا جهان شد سیاه
بر آیین خورشید بنشست ماه
به گفتند زین گونه با کینه جوی
نبد سوی یک موی زان گفت وگوی
شب که از راه می رسد. ماهوی به موبدان می گوید که شما بروید. ماهوی بیست فرد آگاه را از لشکر میاورد و با آنها به گفتگو می نشیند و می گوید اگر یزدگرد زنده بماند تمام لشکریانش کم کم دور او گرد میایند و متوجه اینکه من به او نارو زده ام می شوند و انتقام خواهند گرفت. بزرگان هم می گویند تو اصلا از اول چنین کاری نباید می کردی. حالا اگر یزدگرد زنده بماند انتقام می گیرد و اگر کشته شود خدا خود انتقام او را از تو خواهد گرفت. حالا خودت سبک و سنگین کن و ببین چه می خواهی بکنی. پسر ماهوی به او می گوید اکنون که با یزدگرد دشمنی کردی بهتر است او را از بین ببری وگرنه سپاه از چین و ماچین به او می پیوندد و دمار از روزگار ما درمیاورند
چوشب تیره شد گفت با موبدان
شمارا بباید شد ای بخردان
من امشب بگردانم این با پسر
زهر گونهای دانش آرم ببر
ز لشگر بخوانیم داننده بیست
بدان تا بدین بر نباید گریست
برفتند دانندگان از برش
بیامد یکی موبد از لشکرش
چو بنشست ماهوی با راستان
چه بینید گفت اندرین داستان
اگر زنده ماند تن یزدگرد
ز هر سو برو لشکر آیند گرد
برهنه شد این راز من در جهان
شنیدند یکسر کهان و مهان
بیاید مرا از بدش جان به سر
نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر
چنین داد پاسخ خردمند مرد
که این خود نخستین نبایست کرد
اگر شاه ایران شود دشمنت
ازو بد رسد بیگمان برتنت
وگر خون او را بریزی بدست
که کین خواه او در جهان ایزدست
چپ و راست رنجست و اندوه و درد
نگه کن کنون تا چه بایدت کرد
پسر گفت کای باب فرخنده رای
چو دشمن کنی زو بپرداز جای
سپاه آید او را ز ما چین و چین
به ما بر شود تنگ روی زمین
تو این را چنین خردکاری مدان
چوچیره شدی کام مردان بران
گر از دامن او درفشی کنند
تو را با سپاه از بنه برکنند
حال آیا در دستور کشتن یزدگرد تجدید نظری می شود یا نه، می ماند برای جلسهی بعدی شاهنامهخوانی در منچستر..سپاس از همراهی شما. خلاصه ی برخی از داستانها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته میشود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید
کلماتی که آموختم
تشویر = ملامت
برسم = عبارت از شاخههای بریده درختی که هر یک از آنها را در زبان پهلوی تاک و به پارسی تای گویند. از اوستا برمیآید که برسم باید از جنس رستنیها باشد، مانند انار و گز (درخت) و هوم. شاخهها معمولاً با کاردی به نام بَرسَمچین بریده میشود. در فرهنگهای پارسی آمده «برسم شاخههای باریک بیگره باشد به مقدار یک وجب که آن را از درخت هوم ببرند، و آن درختی است شبیه به گز (درخت) و اگر هوم نباشد، درخت گز والا درخت انار که با نیایش و باژ و زمزمه و با وسیلهٔ بَرسَمچین میبرند.» گاهی در مراسم برسمهای فلزی از برنج و نقره به جای گیاه به کار میبرند. هر یک از تایهای فلزی به بلندی نه بند انگشت و به قطر یک هشتم بند انگشت است.
چبین = [ چ ُ / چ َب ْ بی ] (اِ) طبقی را گویند که از چوب بید بافته باشند
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
که کارزمانه برانداره نیست
یکی رابرآرد به چرخ بلند
یکی را کند خوار و زار و نژند
نه پیوند با آن نه با اینش کین
که دانست راز جهان آفرین
شجره نامه
اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزهکار (برادر بهرام شاپور) --- بهرامگور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه میشود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد پسر نوشین روان، --- خسرو پسر هرمزد --- بهرام چوبین (فرمانده خسرو که ادعای شاهی کرد و به عنوان شاه مدتی بر تخت نشسته --- خسرو پرویز مجدد بر تخت می نشیند --- شیرویه پسر خسرو پرویز --- گراز (با عنوان فرایین) --- پوران دخت ---آزرم دخت --- فرخ زاد --- یزدگرد
قسمت های پیشین
1965 چو بشنید ماهوی بیدادگر
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment