Thursday, 11 March 2021

شاهنامه‌خوانی در منچستر 267

در قرنطینه  ماه مارس 2021  این بخش را از طریق زوم  در کنار هم خواندیم
چهل و چهارمین جلسه در قرنطینه 
در دوران پادشاهی یزدگرد هستیم
 

داستان را تا آنجا دنبال کردیم که یزدگرد به سمت خراسان رفته و می خواهد به ماهوی که صاحب منصب مرو است بپیوندد. نامه ای هم به به بزرگان طوس می نویسد و از آنها کمک می خواهد و می گوید که این همه نعمت در این منطقه هست ما چرا در تنگنا باشیم. برای ما و سپاه از هر چه در اختیارتان هست بیاورید و به اصطلاح کمکهای مردمی را جمع می کند. جالب اینجاست که کمک ها را به زور نمی خواهد. می گوید که از چیزهایی که به ما می دهید در دو نسخه ریز آن را بنویسید. یک نسخه را به گنجور دهید و یکی را هم پیش خود نگه دارید و نهایتا به جای آن جامه ی پارسی پنج عدد و سربندی زرپیکر بگیرید. چند برابر آنچه در روزگار تنگی بما کمک کرده اید به شما بر خواهد گشت

شیندیم زین مرزها هرچ گفت
بلندی و پستی و غار و نهفت
 دژ گنبدین کوه تا خرمنه 
دگر الژوردین ز بهر بنه
ز هر گونه بنمود آن دل گسل
  ز خوبی نمود آنچ بودش به دل
وزین جایگه شد بهر جای کس
پژوهنده شد کارها پیش وپس
چنین لشکری گشن ما را که هست
برین تنگ دژها نشاید نشست
نشستیم و گفتنیم با رای زن
همه پهلوانان شدند انجمن
ز هر گونه گفتیم و انداختیم
سر انجام یکسر برین ساختیم
که از تاج و ز تخت و مهر و نگین
همان جامهٔ روم و کشمیر و چین
ز پر مایه چیزی که آمد بدست
ز روم و ز طایف همه هرچ هست
همان هرچه از ماپراگند نیست
گر از پوشش است ار ز افگند نیست
ز زرینه و جامهٔ نابرید
ز چیزی که آن رانشاید کشید
هم از خوردنیها ز هر گونه ساز
که ما را بیاید برو بر نیاز
ز گاوان گردون کشان چل هزار
که رنج آورد تا که آید به کار
به خروار زان پس ده و دو هزار
به خوشه درون گندم آرد ببار
همان ارزن و پسته و ناردان
بیارد یکی موبدی کاردان
شتروار زین هریکی ده هزار
هیونان بختی بیارند بار
همان گاو گردون هزار از نمک
بیارند تا بر چه گردد فلک
ز خرما هزار و ز شکر هزار
بود سخته و راست کرده شمار
ده و دو هزار انگبین کندره
بدژها کشند آن همه یکسره
نمک خورده سرپوست چون چل هزار
بیارند آن راکه آید به کار
شتروار سیصد ز زربفت شاه
بیارند بر بارها تا دو ماه
بیاید یکی موبدی با گروه
ز گاه شمیران و از را به کوه
به دیدار پیران و فرهنگیان
بزرگان که‌اند از کنارنگیان
به دو روز نامه به دژها نهند
یکی نامه گنجور ما را دهند
دگر خود بدارند با خویشتن
بزرگان که باشند زان انجمن
همانا بران راغ و کوه بلند
ز ترک و ز تازی نیاید گزند
شما را بدین روزگار سترگ
یکی دست باشد بر ما بزرگ
هنرمند گوینده دستور ما
بفرماید اکنون به گنج‌ور ما
که هرکس این را ندارد به رنج
فرستد ورا پارسی جامه پنج
یکی خوب سربند پیکر به زر
بیابند فرجام زین کار بر
بدین روزگار تباه و دژم
بیابد ز گنجور ما چل درم
به سنگ کسی کو بود زیردست
یکی زین درمها گر اید بدست
از آن شست بر سرش و چاردانگ
بیارد نبشته بخواند به بانگ
بیک روی برنام یزدان پاک
کزویست امید و زو ترس وباک
دگر پیکرش افسر و چهر ما
زمین بارور گشته از مهر ما
به نوروز و مهر آن هم آراستست
دو جشن بزرگست و با خواستست
درود جهان بر کم آزار مرد
کسی کو ز دیهیم ما یاد کرد
بلند اختری نامجوی سواری
بیامد به کف نامهٔ شهریار

 بعد یزدگرد به جایگاه ماهوی می روند. ماهوی که خبر دریافت می کند که سپاه در راه است به استقبال می رود. از اسب پایین میاید و زمین را می بوسد
 
وزان جایگه برکشیدند کوس
ز بست و نشاپور شد تا به طوس
خبر یافت ماهوی سوری ز شاه
که تا مرز طوس اندر آمد سپاه
پذیره شدشت با سپاه گران
همه نیزه داران جوشن وران
چو پیداشد آن فرو آورند شاه
درفش بزرگی و چندان سپاه
پیاده شد از باره ماهوی زود
بران کهتری بندگیها فزود
همی‌رفت نرم از بر خاک گرم
دو دیده پر ا زآب کرده زشرم
زمین را ببوسید و بردش نماز
همی‌بود پیشش زمانی دراز

فرخ زاد سپس یزدگرد را به ماهوی می سپارد و می گوید که جان تو و جان شاه. من باید به سمت ری بروم و بجنگم ولی تو مراقب شاه باش. من معلوم نیست که آیا از این جنگ برمی گردم یا نه. این نیزه داران تعداد زیادی از ما را هلاک کرده اند حتی رستم که سواری بی همتا بود به دست همین مردمان کشته شده و بخت ما هم از آنجا برگشته شد

فرخ زاد چون روی ماهوی دید
سپاهی بران سان رده برکشید
ز ماهوی سوری دلش گشت شاد
برو بر بسی پندها کرد یاد
که این شاه را از نژادکیان
سپردم تو را تا ببندی میان
نباید که بادی برو بر جهد
وگر خود سپاسی برو برنهد
مرا رفت باید همی سوی ری
ندانم که کی بینم این تاج کی
که چون من فراوان به آوردگاه
شد از جنگ آن نیزه‌داران تباه
چو رستم سواری به گیتی نبود
نه گوش خردمند هرگز شنود
بدست یکی زاغ سرکشته شد
به من بر چنین روز برگشته شد
که یزدان و را جای نیکان دهاد
سیه زاغ را درد پیکان دهاد

ماهوی به فرخ زاد پاسخ می دهد که نگران نباش، من از یزدگرد مراقبت خواهم کرد. فرخ زاد هم از آنجا با سپاهش می رود. مدتی می گذرد و ماهوی زیر قول و قرارش با فرخ زاد می زند. خود را به مریضی می زند و از رسیدگی به شاه به این بهانه شانه خالی می کند

بدو گفت ماهوی کای پهلوان
مرا شاه چشمست و روشن روان
پذیرفتم این زینهار تو را
سپهر تو را شهریار تو را
فرخ زاد هرمزد زان جایگاه
سوی ری بیامد به فرمان شاه
برین نیز بگذشت چندی سپهر
جداشد ز مغز بد اندیش مهر
شبان را همی تخت کرد آرزوی
دگرگونه‌تر شد به آیین و خوی
تن خویش یک چند بیمار کرد
پرستیدن شاه دشوار کرد

بیژن نامی از پهلوانان طرخان نژاد بود که در سمرقند زندگی می کرد. ماهوی به او نامه ای می نویسد که اگر اکنون با سپاهی به اینجا بیایی شاه در چنگال توست. یزدگرد به اینجا آمده و تو می توانی به آسانی گنج و چتر سیاهش را تصاحب کنی و انتقام نیاکانت را بگیری
 
یکی پهلوان بود گسترده کام
نژادش ز طرخان و بیژن بنام
نشستش به شهر سمرقند بود
بران مرز چندیش پیوند بود
چو ماهوی بدبخت خودکامه شد
ازو نزد بیژن یکی نامه شد
که ای پهلوان زادهٔ بی‌گزند
یکی رزم پیش آمدت سودمند
که شاه جهان با سپاه ای درست
ابا تاج و گاهست و با افسرست
گرآیی سر و تاج و گاهش تو راست
همان گنج و چتر سیاهش تو راست

بیژن که نامه را می خواند با وزیرش مشورت می کند و می گوید که اگر من اینکار را بکنم فغفور چین از من روگردان می شود و این به صلاح من نیست و اگر به یاری ماهوی نروم می گویند که از ترس پا پس کشید. وزیرش می گوید که خوبیت ندارد تو به آنجا بشتابی بهتر است به برسام بگویی که برود اینگونه نه مستقیم به فرمان ماهوی عمل کردی و به کام دلت هم رسیدی

چو بیژن نگه کرد و آن نامه دید
جهان پیش ماهوی خودکامه دید
به دستور گفت ای سر راستان
چه داری بیاد اندرین داستان
بیاری ماهوی گر من سپاه
برانم شود کارم ایدر تباه
به من برکند شاه چینی فسوس
مرا بی‌منش خواند و چاپلوس
وگرنه کنم گوید از بیم کرد
همی‌ترسد از روز ننگ و نبرد
چنین داد دستور پاسخ بدوی
که ای شیر دل مرد پرخاشجوی
از ایدر تو را ننگ باشد شدن
به یاری ماهوی و باز آمدن
ببرسام فرمای تا با سپاه
بیاری شود سوی آن رزمگاه
به گفتار سوری شوی سوی جنگ
سبکسار خواند تار مرد سنگ

بیژن هم این راهنمایی وزیر را قبول می کند و به برسام می گوید که ده هزار مرد جنگی را همراهت ببر و به کمک ماهوی بشتاب. یک هفته ی بعد سپاه برسام به مرو رسید

چنین گفت بیژن که اینست رای
مرا خود نجنبید باید ز جای
ببرسام فرمود تا ده هزار
نبرده سواران خنجرگزار
به مرو اندرون ساز جنگ آورد
مگر گنج ایران به چنگ آورد
سپاه از بخارا چوپران تذرو
بیامد به یک هفته تا شهر مرو
شب تیره هنگام بانگ خروس
از آن مرز برخاست آواز کوس

یزدگرد هیچ خبر نداشت که این همه نقشه ی ماهوی هست و در واقع در تله میفتد. سپیده دمان ماهوی نزد یزدگرد می رود و می گوید که چه فرمان می دهی به ما حمله شده و اینها از جانب فغفور چین برای جنگ با ما آمده اند. یزدگرد می گوید که ما با آنها می جنگیم

جهاندار زین خود نه آگاه بود
که ماهوی سوریش بدخواه بود
به شبگیر گاه سپیده دمان
سواری سوی خسرو آمد دوان
که ماهوی گوید که آمد سپاه
ز ترکان کنون برچه رایست شاه
سپهدار خانست و فغفور چین
سپاهش همی بر نتابد زمین
بر آشفت و جوشن بپوشید شاه
شد از گرد گیتی سراسر سیاه

یزدگرد که سپاه دشمن را می بیند جوشن می پوشد و تیغش را می کشد و جلوی سپاه به صف دشمن می تازد. به محض اینکه یزدگرد به سپاه دشمن نزدیک می شود سپاهیان ماهوی که پشت او بودند پشتش را خالی می کنند و یزدگرد می ماند در وسط صف دشمن. آن موقع است که متوجه می شود که گول خورده و این در واقع نقشه ی خود ماهوی بوده

چو نیروی پرخاش ترکان بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
به پیش سپاه اندر آمد چو پیل
زمین شد به کردار دریای نیل
چو بر لشکر ترک بر حمله برد
پس پشت او در نماند ایچ گرد
همه پشت بر تاجور گاشتند
میان سوارانش بگذاشتند
چو برگشت ماهوی شاه جهان
بدانست نیرنگ او در نهان
چنین بود ماهوی را رای و راه
که او ماند اندر میان سپاه

یزدگرد تا جایی که می تواند در مقابل سپاه دشمن می جنگد و خیلی از آنان را هم از پای می اندازد. نهایتا چاره ای جز فرار ندارد. به آسیابی می رسد و در همانجا پنهان می شود. سواران که به دنبال او آمده بودند جر اسب و سلاحش چیزی به کف نمیآورند و برمی گردند

شهنشاه در جنگ شد ناشکیب
همی‌زد به تیغ و به پای و رکیب
فراوان از آن نامداران بشکت
چو بیچاره‌تر گشت بنمود پشت
ز ترکان بسی بود در پشت اوی
یکی کابلی تیغ در مشت اوی
همی‌تاخت جوشان چو از ابر برق
یکی آسیا بد برآن آب زرق
فرود آمد از باره شاه جهان
ز بدخواه در آسیا شد نهان
سواران بجستن نهادند روی
همه زرق ازو شد پر از گفت و گوی
ازو بازماند اسپ زرین ستام
همان گرز و شمشیر زرین نیام
بجستنش ترکان خروشان شدند
از آن باره و ساز جوشان شدند
نهان گشته در خانهٔ آسیا
نشست از بر خشک لختی گیا

فردوسی اینجا باز به همه ی ما هشدار می دهد که از این داستان درس بگیرید. این همان یزدگردی است که بر تخت پادشاهی تکیه زده بود و اکنون روی گیاهی خشک در آسیابی بی یار و یاور نشسته. ما هم تا بجنبیم خروشی میاید که موقع رفتن هست و بعد از آن تختمان دخمه ی گور می شود

چنین است رسم سرای فریب
فرازش بلند و نشیبش نشیب
بدانگه که بیدار بد بخت اوی
بگردون کشیدی فلک تخت اوی
کنون آسیابی بیامدش بهر
ز نوشش فراوان فزون بود زهر
چه بندی دل اندر سرای فسوس
که هم زمان به گوش آید آواز کوس
خروشی برآید که بربند رخت
نبینی به جز دخمهٔ گور تخت

 حال در این اسیاب بر یزدگرد چه خواهد آمد، می ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما. خلاصه برخی از داستان‌ها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید
کلماتی که آموختم
کندره  = مرغی که در یان آب نشیند یک نوع صمغی شبیه به مصطکی که نشواره و نشوره و به تازی لبان گویند. کندر رومی 
انپبین = شهد، عسل

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
چنین است رسم سرای فریب
فرازش بلند و نشیبش نشیب
بدانگه که بیدار بد بخت اوی
بگردون کشیدی فلک تخت اوی
کنون آسیابی بیامدش بهر
ز نوشش فراوان فزون بود زهر
چه بندی دل اندر سرای فسوس
که هم زمان به گوش آید آواز کوس
خروشی برآید که بربند رخت
نبینی به جز دخمهٔ گور تخت

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد  پسر نوشین روان، --- خسرو پسر هرمزد --- بهرام چوبین (فرمانده خسرو که ادعای شاهی کرد و به عنوان شاه  مدتی بر تخت نشسته --- خسرو پرویز مجدد بر تخت می نشیند --- شیرویه پسر خسرو پرویز --- گراز (با عنوان فرایین) --- پوران دخت ---آزرم دخت --- فرخ زاد --- یزدگرد

قسمت های پیشین

 1960 دهان ناچریده دودیده پرآب

© All rights reserved

No comments: