زودتر از آنچه که میبایست بیدار شدم. لحظهای طول کشید تا ذهنم هشدار عقربهی ساعت را تحلیل و معنی آن را درک کند. ملافه را از رویم کنار زدم و از جا پریدم. دستم را روی شانهی مجید گذاشتم و او را تکان دادم، "وای دیر شد. پاشو. پاشو!"
خوابآلود سرش را از روی بالش بلند کرد و در حالیکه به سختی لای چشمانش را باز نگه داشته بود پرسید، "طوری شده
به طرف حمام دویدم، "مگه نمیبینی ساعت دهه! نیم ساعت دیگه باید کرج باشیم."
قطرات آب با فشار چون نوک سوزن، برِِِّان از خراش روی شانهام به جانم فرو ریخت. سریع خودم را از زیر دوش کنار کشیدم. یاداوری تجربهی عجیب و غریب دیشب لبخندی روی لبانم نشاند. گویا حضور چسبناک خاطرهی عشقبازیمان سوزانتر از سوزش کبودیها و خونمردگیهای پوستم بود چون حس چیره در آن زمان فقط دلی بود که غنج میرفت. بقیه.
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment