در قرنطینه ماه نوامبر 2020 این بخش را از طریق زوم در کنار هم خواندیم
داستان به جایی رسید که بهرام که اکنون ادعای پادشاهی دارد با سپاهش مقابل سپاه خسرو پرویز که به جای پدرش هرمزد بر تخت نشسته صف آرایی کرده. خسرو و بهرام مشغول کرکری خوانی برای یکدیگر هستند و هر یک به دلیلی خود را شاه بر حق ایران می داند
خسرو در جواب بهرام که گفته بود تو هرمزد را کور کردی و تاج را ازاو ربودی اینگونه می گوید که هیچ کسی به رنج پدرش راضی نیست. تقدیر اینگونه رقم خورد. تو هیچ چیزی از خودت نداری وادعاهای تو توخالی است. تو حتی قادر به کنترل خشم خود هم نیسی. من از پدر به الان شاهی رسیدم و از خداوند شهریاری ایران را گرفتم
بدو گفت خسرو که هرگز مباد
که باشد بدرد پدر بنده شاد
نوشته چنین بود و بود آنچ بود
سخن بر سخن چند باید فزود
تو شاهی همیسازی از خویشتن
که گر مرگت آید نیابی کفن
بدین اسپ و برگستوان کسان
یکی خسروی برزو نارسان
نه خان و نه مان و نه بوم ونژاد
یکی شهریاری میان پر زباد
بدین لشکر و چیز ونامی دروغ
نگیری بر تخت شاهی فروغ
زتو پیش بودند کنداوران
جهانجوی و با گرزهای گران
نجستند شاهی که کهتر بدند
نه اندر خور تخت و افسر بدند
همی هرزمان سرفرازی بخشم
همی آب خشم اندرآری بچشم
بجوشد همی برتنت بدگمان
زمانه بخشم آردت هر زمان
جهاندار شاهی ز داد آفرید
دگر از هنر وز نژاد آفرید
بدان کس دهد کو سزاوارتر
خرددارتر هم بی آزارتر
الان شاه ما را پدر کرده بود
کجا برمن ازکارت آزرده بود
کنون ایزدم داد شاهنشهی
بزرگی و تخت و کلاه مهی
پذیرفتم این از خدای جهان
شناسنده آشکار ونهان
خسرو اینگونه ادامه می دهد که زرتشت پیامبر راه راست را به لهراسپ آموخت، او هم این تعالیم را به گشتاسپ داد. اکنون خوب و بد همه در پناه من هستند و من همه خرابی ها را آباد و درویش را را توانگر می کنم. پدرم هرمز تا وقتی به داد پادشاهی می کرد همه چیز در امن و امان بود و منهم پسر او هستم و سزاوار پادشاهی
بدستوری هرمز شهریار
کجا داشت تاج پدر یادگار
ازان نامور پر هنر بخردان
بزرگان وکارآزموده ردان
بدان دین که آورده بود از بهشت
خردیافته پیرسر زردهشت
که پیغمبر آمد بلهراسپ داد
پذیرفت زان پس بگشتاسپ داد
هرآنکس که ما را نمودست رنج
دگر آنک ازو یافتستیم گنج
همه یکسر اندر پناه منند
اگر دشمن ار نیک خواه منند
همه بر زن وزاده بر پادشا
نخوانیم کس را مگر پارسا
ز شهری که ویران شداندر جهان
بجایی که درویش باشد نهان
توانگر کنم مرد درویش را
پراگنده و مردم خویش را
همه خارستانها کنم چون بهشت
پر از مردم و چارپایان وکشت
بمانم یکی خوبی اندر جهان
که نامم پس از مرگ نبود نهان
بیاییم و دل را ترازو کنیم
بسنجیم ونیرو ببازو کنیم
چو هرمز جهاندار وبا داد بود
زمین و زمانه بدو شاد بود
پسر بیگمان از پدر تخت یافت
کلاه و کمر یافت و هم بخت یافت
خسرو ادامه می دهد که تو مردی فریبکار هستی و همه ی بدیها گناه تو است و اگر خواست خداوند اینگونه باشد من انتقام هرمزد را از تو می گیرم. تو از هرمز همه چیزت را داری. اهرمزد نخستین بار تو را سردار سپاه کرد و تو بر علیه او شوریدی. حالا من باید کینه پادشاه را از تو بگیرم. خودت بگو بین ما دو نفر چه کسی سزاوارتر است
تو ای پرگناه فریبنده مرد
که جستی نخستین ز هرمز نبرد
نبد هیچ بد جز بفرمان تو
وگر تنبل و مکر ودستان تو
گر ایزد بخواهد من از کین شاه
کنم بر تو خورشید روشن سیاه
کنون تاج را درخور کار کیست
چو من ناسزایم سزاوار کیست
بهرام پاسخ می دهد که اردشیر فرزند دختر بابک، اردوان را کشت و پادشاهی را به دست گرفت. الان پانصد سال گذشته و نوبت ساسانیان سرآمده و تخت ازآن ماست. بزرگی سزاوار اشکانیان است
بدو گفت بهرام کای مرد گرد
سزا آن بود کز تو شاهی ببرد
چو از دخت بابک بزاد اردشیر
که اشکانیان را بدی دار وگیر
نه چون اردشیر اردوان را بکشت
بنیرو شد و تختش آمد بمشت
کنون سال چون پانصد برگذشت
سر تاج ساسانیان سرد گشت
کنون تخت و دیهیم را روز ماست
سرو کار با بخت پیروز ماست
چو بینیم چهر تو وبخت تو
سپاه وکلاه تو وتخت تو
بیازم بدین کار ساسانیان
چوآشفته شیری که گردد ژیان
زدفتر همه نامشان بسترم
سر تخت ساسانیان بسپرم
بزرگی مر اشکانیان را سزاست
اگر بشنود مرد داننده راست
خسرو پاسخ می دهد اگر پادشاهی قرار است ازخاندان ما برود تو چه کسی هستی. اصلا رازیان که هستند. از ری سپاهی اندک به بود که به سپاه اسکندر ملحق شد و تخت پاهی را گرفتند. ماهیار خود باعث تیرگی نژاد اسفندیار است. خداوند نخواست تا از اطرف این خاندان به ایران بیش از این زیا برسد و اردشیر را پادشاه ایران کرد. الان این حرف ها حرف گذشته است. حال ببینیم که چه کسی اکنون لایق پادشاهی است
چنین پاسخ آورد خسرو بدوی
کهای بیهده مرد پیکار جوی
اگر پادشاهی زتخم کیان
بخواهد شدن تو کیی درجهان
همه رازیان از بنه خود کنید.. کیند؟
دو رویند وز مردمی برچیند
نخست از ری آمد سپاه اندکی
که شد با سپاه سکندر یکی
میان را ببستند با رومیان
گرفتند ناگاه تخت کیان
ز ری بود ناپاکدل ماهیار
کزو تیره شد تخم اسفندیار
ازان پس ببستند ایرانیان
بکینه یکایک کمر بر میان
نیامد جهان آفرین را پسند
ازیشان به ایران رسید آن گزند
کلاه کیی بر سر اردشیر
نهاد آن زمان داور دستگیر
بتاج کیان او سزاوار بود
اگر چند بیگنج ودینار بود
کنون نام آن نامداران گذشت
سخن گفتن ماهمه بادگشت
کنون مهتری را سزاوار کیست
جهان را بنوی جهاندار کیست
بهرام می گوید که من مرد جنگی هستم که ریشه شما را خواهم کند
بدو گفت بهرام جنگی منم
که بیخ کیان را زبن برکنم
خسرو از داستان های قدیمی می گوید که سلاح را به ادمهای خرد نباید سپرد که بعد آنرا پس نتوانی گرفت و اگر مقدمات رشد بی ریشه ها را فراهم کنی خود از آن در رنج خواهی بود. هرمزد خودش تو را سپهسالار کرد. تو سپهبد بودی حالا می خواهی شاه شوی.
چنین گفت خسرو که آن داستان
که داننده یادآرد ازباستان
که هرگز بنادان وبیراه وخرد
سلیح بزرگی نباید سپرد
که چون بازخواهی نیاید بدست
که دارنده زان چیزگشتست مست
چه گفت آن خردمند شیرین سخن
که گر بیبنانرا نشانی ببن
بفرجام کارآیدت رنج ودرد
بگرد درناسپاسان مگرد
دلاور شدی تیز وبرترمنش
ز بد گوهر آمد تو را بدکنش
تو را کرد سالار گردنکشان
شدی مهتر اندر زمین کشان
بران تخت سیمین وآن مهرشاه
سرت مست شد بازگشتی ز راه
کنون نام چوبینه بهرام گشت
همان تخت سیمین تو را دام گشت
بران تخت برماه خواهی شدن
سپهبد بدی شاه خواهی شدن
سخن زین نشان مرد دانا نگفت
برآنم که با دیو گشتی تو جفت
بهرام می گوید تو لایق سرزنش هستی تو که بر چشم شاه داغ زدی. همه دشمن تو هستند و از دشمنی با تو بود که به من پیوستند. خاقان چین هم همراه و پشت من است. من همه جا را از داد پر خواهم کرد و آیین میلاد را. گسترش خواهم داد. من خود از بازمااندگان آرش هستم
بدو گفت بهرام کای بدکنش
نزیبد همی بر تو جز سرزنش
تو پیمان یزدان نداری نگاه
همی ناسزا خوانی این پیشگاه
نهی داغ بر چشم شاه جهان
سخن زین نشان کی بود درنهان
همه دوستان بر تو بر دشمنند
به گفتار با تو به دل بامنند
بدین کار خاقان مرا یاورست
همان کاندر ایران وچین لشکرست
بزرگی من از پارس آرم بری
نمانم کزین پس بود نام کی
برافرازم اندر جهان داد را
کنم تازه آیین میلاد را
من از نژاد ارش و نبیره گرگین هستم که ایران را از چنگال ساوه شاه درآوردم که اگر او پیروز میشد آتشکده ها را صاف می کرد نوروز می ماند و نه جشن سده و همه ایرانیان برده می شدند. چهارصد هزار سرباز در فرمان او بود و در سپاهش کلی فیل جنگی داشت
من از تخمهٔ نامور آرشم
چو جنگ آورم آتش سرکشم
نبیره جهانجوی گرگین منم
هم آن آتش تیز برزین منم
به ایران بران رای بد ساوهشاه
که نه تخت ماند نه مهر وکلاه
کند با زمین راست آتشکده
نه نوروز ماند نه جشن سده
همه بنده بودند ایرانیان
برین بوم تا من ببستم میان
تو خودکامه را گر ندانی شمار
بروچارصد بار بشمر هزار
زپیلان جنگی هزار و دویست
که گفتی که بر راه برجای نیست
هزیمت گرفت آن سپاه بزرگ
من از پس خروشان چو دیو سترگ
چنان دان که کس بیهنر درجهان
بخیره نجوید نشست مهان
همی بوی تاج آید ازمغفرم
همی تخت عاج آید از خنجرم
اگر با تو یک پشه کین آورد
زتختت بروی زمین آورد
خسرو به او گفت ای شوم پی از گرگین می گویی که در جهان تختی نداشت و کسی او را نمی شناخت
بدو گفت خسرو کهای شوم پی
چرا یاد گرگین نگیری بری
که اندر جهان بود وتختش نبود
بزرگی و اورنگ وبختش نبود
ندانست کس نام او در جهان
فرومایه بد درمیان مهان
مهران ستاد به شاه نشانی تو را داد و هرمزد به تو سپاه داد و پرچم رستم را به تو داد. این خواست یزدان بود که ایران ویران نشود تو چکاره هستی. اگر قرار است که پادشاهی از بین برود باید اسکندری پیدا بشود تو این چهره ی شبیه دیو فقط جایگاهت در گودال و خاک است
بیامد گرانمایه مهران ستاد
بشاه زمانه نشان تو داد
زخاک سیاهت چنان برکشید
شد آن روز برچشم تو ناپدید
تو را داد گنج وسلیح وسپاه
درفش تهمتن درفشان چو ماه
نبد خواست یزدان که ایران زمین
بویرانی آرند ترکان چین
تو بودی بدین جنگشان یارمند
کلاهت برآمد بابر بلند
چو دارنده چرخ گردان بخواست
که آن پادشا را شود کار راست
تو زان مایه مر خویشتن را نهی
که هرگز ندیدی بهی و مهی
گرین پادشاهی زتخم کیان
بخواهد شدن تو چه بندی میان
چواسکندری باید اندر جهان
که تیره کند بخت شاهنشهان
توبا چهرهٔ دیو و با رنگ وخاک
مبادی بگیتی جزاندر مغاک
اینکه هرمزد چشمانش را از دست داد نتیجه کارها و حیله های تو بود که به نام من سکه زدی
زبی راهی وکارکرد تو بود
که شد روز برشاه ایران کبود
نوشتی همان نام من بر درم
زگیتی مرا خواستی کرد کم
بدی را تو اندر جهان مایهای
هم از بیرهان برترین پایهای
هران خون که شد درجهان ریخته
توباشی بران گیتی آویخته
نیابی شب تیره آن را بخواب
که جویی همی روز در آفتاب
ایا مرد بدبخت بیدادگر
همه روزگارت بکژی مبر
زخشنودی ایزد اندیشه کن
خردمندی و راستی پیشه کن
که این بر من و تو همیبگذرد
زمانه دم ما همیبشمرد
تو بیماری و داروی تو نصیحت است. تو دچار آز تاج شدی و پزشک تو پند است و داروی تو خرد
که گوید کژی به از راستی
بکژی چرا دل بیاراستی
چو فرمان کنی هرچ خواهی تو راست
یکی بهر ازین پادشاهی تو راست
بدین گیتی اندر بزی شادمان
تن آسان و دور از بد بدگمان
وگر بگذری زین سرای سپنج
گه بازگشتن نباشی به رنج
نشاید کزین کم کنیم ارفزون
که زردشت گوید بزند اندرون
که هرکس که برگردد از دین پاک
زیزدان ندارد به دل بیم وباک
بسالی همیداد بایدش پند
چو پندش نباشد ورا سودمند
ببایدش کشتن بفرمان شاه
فکندن تن پرگناهش به راه
چو بر شاه گیتی شود بدگمان
ببایدش کشتن هم اندر زمان
بریزند هم بیگمان خون تو
همین جستن تخت وارونگ؟ تو
کنون زندگانیت ناخوش بود
وگر بگذری جایت آتش بود
وگر دیر مانی برین هم نشان
سر از شاه وز داد یزدان کشان
پشیمانی آیدت زین کار خویش
ز گفتار ناخوب و کردار خویش
تو بیماری وپند داروی تست
بگوییم تا تو شوی تن درست
وگر چیزه شد بردلت کام ورشک
سخن گوی تا دیگر آرم پزشک
پزشک تو پندست و دارو خرد
مگر آز تاج از دلت بسترد
با پیروزیت مغروز شدی و از اندیشه گنج سرکش شدی. داستان ضحاک را نشنیدی وقتی همه ی دنیا از ظلم و بی داد او پرهراس شد فریدون او را از بین برد. سپاه تو همگی بندگان من هستین. حالا مدتی از تو به آب و نانی رسیده انو ولی فقط کافی است که من سر کیسه را شل کنم آنها از تو برخواهند گشت
به پیروزی اندر چنین کش شدی
وز اندیشه گنج سرکش شدی
شنیدی که ضحاک شد ناسپاس
ز دیو و ز جادو جهان پرهراس
چو زو شد دل مهتران پر ز درد
فریدون فرخنده با او چه کرد
سپاهت همه بندگان منند
به دل زنده و مردگان منند
ز تو لختکی روشنی یافتند
بدین سان سر از داد برتافتند
چومن گنج خویش آشکارا کنم
دل جنگیان پرمدارا کنم
چون بر ساوه شاه پیروز شدید گمان می کنید که همیشه پیروز میدان خواهید بود ولی من نمی خواهم که بزرگان لشکر را از بین ببرم که آنها اگر به دست من کشته شوند ایران از وجود آنها تهی خواهد شد و نهایتا ایران از بین خواهد رفت - یادداشتی به خود: شبیه جنگ رستم و اسفندیار وی حادتر. اینجا جنگ بین دو پهلوان نیست بلکه جنگ بین دو سپاه از ایران است
چو پیروز گشتی تو برساوه شاه
برآن برنهادند یکسر سپاه
که هرگز نبینند زان پس شکست
چو از خواسته سیر گشتند ومست
نباید که بردست من بر هلاک
شوند این دلیران بیبیم وباک
تو خواهی که جنگی سپاهی گران
همه نامداران و کنداوران
شود بوم ایران ازیشان تهی
شکست اندر آید بتخت مهی
حال برای آنکه این گفتگو سر آید تو خود بمن بگو زمان آرش که جد توست چه کسی شاه بود. بهرام هم می گوید که منوچهر شاه. خسرو به او می گوید که مگر نمی دانی که آرش خود بنده ی شاه بود
که بد شاه هنگام آرش بگوی
سرآید مگر بر من این گفت وگوی
بدو گفت بهرام کان گاه شاه
منوچهر بد با کلاه و سپاه
بدو گفت خسرو کهای بدنهان
چودانی که او بود شاه جهان
ندانی که آرش ورا بنده بود
بفرمان و رایش سرافکنده بود
بهرام به او می گوید تو از نژاد ساسانیانی. خود ساسان چوپان بابک مگر نبود
بدو گفت بهرام کز راه داد
تواز تخم ساسانی ای بد نژاد
که ساسان شبان وشبان زاده بود
نه بابک شبانی بدو داده بود
خسرو می گوید خب تو هم که از نژاد همین ساسانیان به همه چیز دست یافتی که
بدو گفت خسرو کهای بدکنش
نه از تخم ساسان شدی برمنش
دروغست گفتار تو سر به سر
سخن گفتن کژ نباشد هنر
تو از بدتنان بودی وبیبنان
نه از تخم ساسان رسیدی بنان
بهرام پاسخ می دهد که بهرحال بر همگان آشکار است که ساسان چوپان بود
بدو گفت بهرام کاندر جهان
شبانی ز ساسان نگردد نهان
خسرو می گوید مگر وقتی دارا مرد تاج و تخت را به ساسان نسپرد. ساسان شانسش را گم کرده بودیم نه نژادش را، خسرو این را می گوید و به سمت لشکر خویش می تازد
ورا گفت خسرو که دارا بمرد
نه تاج بزرگی بساسان سپرد
اگر بخت گم شد کجا شد نژاد
نیاید ز گفتار بیداد داد
بدین هوش واین رای واین فرهی
بجویی همی تخت شاهنشهی
بگفت و بخندید وبرگشت زوی
سوی لشکر خویش بنهاد روی
یکی از سه ترک خاقانی (که یادمان هست که دفعه ی پیش خواندیم که آنها با هم پیمان بستند تا اینکه خسرو را زنده یا مرده به نزد بهرام بیاورند) به سمت خسرو می رود وکمندی بر او می اندازد و سر تاج او را در کمندش گیرمیندازد. گستهم هم برای دفاع از خسرو تیغی بر کمند او می زند و بندوی هم کمان را به زه می کشد و پروع به پرتاب تیر می کند
زخاقانیان آن سه ترک سترگ
که ارغنده بودند برسان گرگ
کجا گفته بودند بهرام را
که ما روز جنگ از پی نام را
اگر مرده گر زنده بالای شاه
بنزد تو آریم پیش سپاه
ازیشان سواری که ناپاک بود
دلاور بد و تند و ناباک بود
همیراند پرخاشجوی و دژم
کمندی ببازو و درون شست خم
چو نزدیکتر گشت با خنگ عاج
همیبود یازان بپرمایه تاج
بینداخت آن تاب داده کمند
سرتاج شاه اندرآمد ببند
یکی تیغ گستهم زد برکمند
سرشاه را زان نیامد گزند
کمان را بزه کرد بندوی گرد
بتیر از هوا روشنایی ببرد
بهرام ولی عصبانی می شود و می گوید تو چرا با شاه می جنگی. مگر مرا انجا بر پای او ندیدی
بدان ترک بدساز بهرام گفت
که جز خاک تیره مبادت نهفت
که گفتت که با شاه رزم آزمای
ندیدی مرا پیش اوبربپای
بهرام هم به لشکرگاه خود برمی گردد
پس آمد بلشکر گه خویش باز
روانش پر ازدرد وتن پرگداز
حال چه اتفاقی میفتد، میماند برای جلسهی بعدی شاهنامهخوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما. خلاصه برخی از داستانها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته میشود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید
کلماتی که آموختم
برزو = تنومند، بلند
رازیان = دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان که در 9هزارگزی باختر
مرزبانی و 2هزارگزی راه فرعی مرزبانی کرمانشاه واقع است
لاش = متلاشی و از هم پاشیده
دستان = سرود و نغمه
گش یا کش = یتکبر
ابیاتی که خیلی دوست داشت
جهاندار شاهی ز داد آفرید
دگر از هنر وز نژاد آفرید
بدان کس دهد کو سزاوارتر
خرددارتر هم بی آزارتر
هرآنکس که ما را نمودست رنج
دگر آنک ازو یافتستیم گنج
همه یکسر اندر پناه منند
اگر دشمن ار نیک خواه منند
بیاییم و دل را ترازو کنیم
بسنجیم ونیرو ببازو کنیم
چه گفت آن خردمند شیرین سخن
که گر بیبنانرا نشانی ببن
بفرجام کارآیدت رنج ودرد
بگرد درناسپاسان مگرد
چنان دان که کس بیهنر درجهان
بخیره نجوید نشست مهان
نیابی شب تیره آن را بخواب
که جویی همی روز در آفتاب
ایا مرد بدبخت بیدادگر
همه روزگارت بکژی مبر
زخشنودی ایزد اندیشه کن
خردمندی و راستی پیشه کن
که این بر من و تو همیبگذرد
زمانه دم ما همیبشمرد
که زردشت گوید بزند اندرون
که هرکس که برگردد از دین پاک
زیزدان ندارد به دل بیم وباک
هنر بهتر از گوهر نامدار
هنرمند باید تن شهریار
شجره نامه
اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزهکار (برادر بهرام شاپور) --- بهرامگور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه میشود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد پسر نوشین روان
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment