Saturday, 3 August 2019

اشکی از جنس عقیق - قسمت اول

در خنکای زودتر از معمول مهر ماه، حضور بی‌رمق صبحگاهی خورشید عجیب دلچسب بود. در آیینه‌ی تمام قد دم در خودم را برای آخرین بار ورانداز کردم و پله‌ها را آرام و باوقار پایین آمدم. برخلاف معمول جرات دوتایکی کردن پله‌ها را نداشتم. نه اینکه شهامتم را از دست داده بودم یا میل به پرش در من فروکش کرده بود، نه!  نگران بودم که مبادا جست و خیزهای معمول به کفشهای ورنی مشکی و روپوش آهار خورده‌ی خاکستریم آسیبی بزند. همیشه بهایی را برای خوشی‌هایم می‌پرداختم و نامرتبی در روز اول آغاز کلاس هفتم هزینه‌ای نبود که با رغبت آنرا بپردازم. شاید هم به همین دلیل وقتی روی خاک باغچه‌ی دم در گوشه‌ی زرد رنگ جسمی شفاف به من چشمک زد بی‌اعتنا کوله‌پشتیم را روی شانه‌هایم جابجا کردم و به راه ادامه دادم.

دو کوچه پایین‌تر وقتی چشمم به گوجه‌فرنگی‌های سبز و زرد بوته‌ای که دم در خانه‌ای نوساز کاشته شده بود افتاد، دوباره به آن جسم زرد رنگ که تا نیمه زیر خاک باغچه فرو رفته بود فکر کردم. یک مرتبه روی پاشنه‌، بدون اینکه به احتمال ساییده شدن پاشنه‌های پلاستیکی کفشم فکر کنم ،چرخیدم و به سمت خانه روان شدم

خوشبختانه جسم زرد رنگ هنوز همانجا بود. دوزانو کنار باغچه نشستم و آنرا از زیر خاک دراوردم. تکه‌ای شیشه‌ی مات زرد رنگ که به صورت اشک برش خورده بود. توی جیب روپوشم دنبال دستمال کاغذی گشتم که البته چیزی پیدا نکردم. به ناچار گنجینه‌ی تازه کشف شده‌ام را با قسمت داخلی پایین مقنعه‌ام پاک کردم، سپس آنرا با احتیاط در جیب زیپ‌دار داخل کوله‌پشتیم جا دادم. دستانم را چند بار به هم ساییدم و سعی کردم تا تکه‌ی گلی که زیر ناخنم نشسته بود پاک کنم. بلند شدم، شلوارم را تکاندم و کفش‌هایم را با مالیدن آنها به پشت ساق شلوارم دوباره برق انداختم. در همان هنگام درب ماشین‌رو خانه باز شد و پژو سفیدرنگ همسایه‌ای که پریروز به آپارتمان طبقه‌ی سوم اسباب‌کشی کرده بود، بیرون آمد. دستی تکان دادم و سلامی کردم، آقایی که پشت رل بود با تکان سر پاسخم را داد. به ساعتم نگاه کردم و دوان دوان به سمت مدرسه راه افتادم


© All rights reserved

No comments: