Monday, 12 August 2019

شاهنامه‌خوانی در منچستر 179

داستان به پادشاهی شاپور رسید. روزی شاپور تصمیم می‌گیرد به روم برود و از نزدیک ساز و برگ جنگی رومیان را ببیند تا بهتر بتواند برای حمله‌ی احتمالی به روم تصمیم بگیرد. او در لباس مبدل و به عنوان بازرگان به روم می‌رود 
  
شاپور به قصر قیصر روم می‌رسد و خودش را به عنوان مردی پارسی معرفی می‌کند و به سالار بار قیصر می‌گوید که به بازرگانی آمدم و می‌خواهم تا فیصر از آنچه درخور او است از بار همراه من بردارد تا بقیه را برای فروش به بازار عرضه کنم و به جای آن از روم چیزهایی بخرم و برای فروش به ایران ببرم 

سپیده برآمد بنه برنهاد
سوی خانهٔ قیصر آمد چو باد
بیامد به نزدیک سالار بار
برو آفرین کرد و بردش نثار
بپرسید و گفتش چه مردی بگوی
که هم شاه‌شاخی و هم شاه‌روی
چنین داد پاسخ که ای پادشا
یکی پارسی مردم و پارسا
به بازارگانی برفتم ز جز
یکی کاروان دارم از خز و بز
کنون آمدستم بدین بارگاه
مگر نزد قیصر گشاینده راه
ازین بار چیزی کش اندر خورست
همه گوهر و آلت لشکرست
پذیرد سپارد به گنجور گنج
بدان شاد باشم ندارم به رنج
دگر را فروشم به زر و به سیم
به قیصر پناهم نپیچم ز بیم
بخرم هرانچم بباید ز روم
روم سوی ایران ز آباد بوم

سالار بار هم که این سخنان را می‌شنود به قیصر می‌گوید.  پرده را برمی‌دارند تا او به دیدار قیصر برود. قیصر هم وقتی شاپور را می‌بیند از او خوشش میاید و دستور می‌دهد تا خوانی بپردازند و شرابی بریزند


ز درگاه برخاست مرد کهن
بر قیصر آمد بگفت این سخن
بفرمود تا پرده برداشتند
ز در سوی قیصرش بگذاشتند
چو شاپور نزدیک قیصر رسید
بکرد آفرینی چنان چون سزید
نگه کرد قیصر به شاپور گرد
ز خوبی دل و دیده او را سپرد
بفرمود تا خوان و می ساختند
ز بیگانه ایوان بپرداختند

 از قضا یک ایرانی که به او در ایران ظلم شده بود و به روم پناهنده شده. او وقتی شاپور را می‌بیند، او را می‌شناسد و به قیصر می‌گوید که این مرد که خود را بازرگان می‌خواند در واقع شاپور پادشاه ایران است

جفادیده ایرانیی بد به روم
چنانچون بود مرد بیداد و شوم
به قیصر چنین گفت کای سرفراز
یکی نو سخن بشنو از من به راز
که این نامور مرد بازارگان
که دیبا فروشد به دینارگان
شهنشاه شاپور گویم که هست
به گفتار و دیدار و فر و نشست

قیصر که این را متوجه می‌شود به روی خود نمیاورد ولی نگهبانی را اماده نگه می‌دارد و صبر می‌کند تا شاپور مست شود. بعد  شاپور را دستگیر می‌کند. قیصر می‌گوید که تو خود شاپور هستی و دستور می‌دهد او را دست بسته به منزل زنان قیصر ببرند. در آنجا او را داخل پوست خر می‌کنند و پوست را می‌دوزند. گویا این شکنجه‌ای بوده و پوست که خشک و جمع می‌شده استخوان‌های فرد درون پوست دوخته شده از شدت فشار می‌ترکیده 

چو بشنید قیصر سخن تیره شد
همی چشمش از روی او خیره شد
نگهبانش برکرد و با کس نگفت
همی داشت آن راز را در نهفت
چو شد مست برخاست شاپور شاه
همی داشت قیصر مر او را نگاه
بیامد نگهبان و او را گرفت
که شاپور نرسی توی ای شگفت
به جای زنان برد و دستش ببست
به مردی ز دام بلا کس نجست
چو زین باره دانش نیاید به بر
چه باید شمار ستاره‌شمر
بر مست شمعی همی سوختند
به زاریش در چرم خر دوختند
همی گفت هرکس که این شوربخت
همی پوست خر جست و بگذاشت تخت

در خانه‌ای تنگ و تاریک شاپور را می‌اندازند تا با شکنجه در داخل پوست خر بمیرد. کلید آن خانه را به کدباتوی خانه می‌دهند و از او می‌خواهند تا نان و آبی بخور و نمیر به شاپور بدهد تا او مدتی زنده بماند. زن قیصر که خود در جایی دیگر سکنی داشته کلید را به ندیمه خود می‌دهد و خودش به درون قصر می‌رود. بدین‌ترتیب ندیمه‌ی زن قیصر که نژادش به ایرانیان می‌رسیده برای رسیدگی به زندانی مامور می‌شود و در همان موقع قیصر که خیالش تخت است که شاپور در ایران نیست با لشکرش به سمت ایران می‌تازد 

یکی خانه‌ای بود تاریک و تنگ
ببردند بدبخت را بی‌درنگ
بدان جای تنگ اندر انداختند
در خانه را قفل بر ساختند
کلیدش به کدبانوی خانه داد
تنش را بدان چرم بیگانه داد
به زن گفت چندان دهش نان و آب
که از داشتن زو نگیرد شتاب
اگر زنده ماند به یک چندگاه
بداند مگر ارج تخت و کلاه
همان تخت قیصر نیایدش یاد
کسی را کجا نیست قیصر نژاد
زن قیصر آن خانه را در ببست
به ایوان دگر جای بودش نشست
یکی ماه‌رخ بود گنجور اوی
گزیده به هر کار دستور اوی
که ز ایرانیان داشتی او نژاد
پدر بر پدر بر همی داشت یاد
کلید در خانه او را سپرد
به چرم اندرون بسته شاپور گرد
همان روز ازان مرز لشکر براند
ورا بسته در پوست آنجا بماند

قیصر که به ایران می‌رسد شروع به کشتن و به اسارت گرفتن ایرانیان می‌کند و هیچ‌کسی هم نبوده تا به داد مردم برسد. خیلی از مردم از ایران فرار می‌کنند و در جاهای دیگر سکنی می‌گزینند. خیلی از ایرانیان هم میسحی می‌شوند و به اسقف پناهنده


چو قیصر به نزدیک ایران رسید
سپه یک به یک تیغ کین برکشید
از ایران همی برد رومی اسیر
نبود آن یلان را کسی دستگیر
به ایران زن و مرد و کودک نماند
همان چیز بسیار و اندک نماند
نبود آگهی در میان سپاه
نه مرده نه زنده ز شاپور شاه
گریزان همه شهر ایران ز روم
ز مردم تهی شد همه مرز و بوم
از ایران بی‌اندازه ترسا شدند
همه مرز پیش سکوبا شدند

مدتی سپری می‌شود و سپاه ایران پراکنده می‌شود. شاپور هم هر روزه گرفتار شکنجه با پوست خر بوده. ندیمه که نگهبان او بوده دلش برای او می‌سوزد و روزی می‌گوید تو کیستی که به این وضع شکنجه می‌شوی

چنین تا برآمد برین چندگاه
به ایران پراگنده گشته سپاه
به روم آنک شاپور را داشتی
شب و روز تنهاش نگذاشتی
کنیزک نبودی ز شاپور شاد
ازان کش ز ایرانیان بد نژاد
شب و روز زان چرم گریان بدی
دل او ز شاپور بریان بدی
بدو گفت روزی که ای خوب روی
چه مردی مترس ایچ با من بگوی
که در چرم چو نازک اندام تو
همی بگسلد خواب و آرام تو
چو سروی بدی بر سرش گرد ماه
بران ماه کرسی ز مشک سیاه
کنون چنبری گشت بالای سرو
تن پیل وارت به کردار غرو
دل من همی بر تو بریان شود
دو چشمم شب و روز گریان شود
بدین سختی اندر چه جویی همی
که راز تو با من نگویی همی

شاپور پاسخ می‌دهد که اگر قول بدهی به کسی نگویی من رازم را با تو درمیان خواهم گذاشت و به او همه‌چیز را می‌گوید و از ندیمه می‌خواهد تا به او کمک کند و قول می‌دهد که اگر یاریش بدهد، بعد از آزادی او را بانوی اول کشور بکند. شاپور از ندیمه می‌خواهد تا شیر گرم بیاورد و پوست خر را با آن نرم کند 

بدو گفت شاپور کای خوب‌چهر
گرت هیچ بر من بجنبید مهر
به سوگند پیمانت خواهم یکی
کزان نگذری جاودان اندکی
نگویی به بدخواه راز مرا
کنی یاد درد و گداز مرا
بگویم ترا آنچ درخواستی
به گفتار پیدا کنم راستی
کنیزک به دادار سوگند خورد
به زنار شماس هفتاد گرد
به جان مسیحا و سوک صلیب
به دارای ایران گشته مصیب
که راز تو با کس نگویم ز بن
نجویم همی بتری زین سخن
همه راز شاپور با او بگفت
بماند آن سخن نیک و بد در نهفت
بدو گفت اکنون چو فرمان دهی
بدین راز من دل گروگان دهی
سر از بانوان برتر آید ترا
جهان زیر پای اندر آید ترا
به هنگام نان شیرگرم آوری
بپوشی سخن نرم نرم‌آوری
به شیر اندر آغارم این چرم خر
که این چرم گردد به گیتی سمر
پس از من بسی سالیان بگذرد
بگوید همی هرک دارد خرد

کنیزک هم شیر گرم را پنهانی برای شاپور می‌برد و برای دو هفته مرتب این کار را تکرار می‌کند تا پوست خر نرم می‌شود و شاپور زخمی و خونین از پوست بیرون میاید و به کنیزک می‌گوید که باید فکر بکنیم و از اینجا بگریزیم


کنیزک همی خواستی شیر گرم
نهانی ز هرکس به آواز نرم
چو کشتی یکی جام برداشتی
بر آتش همی تیز بگذاشتی
به نزدیک شاپور بردی نهان
نگفتی نهان با کس اندر جهان
دو هفته سپهر اندرین گشته شد
به فرجام چرم خر آغشته شد
چو شاپور زان پوست آمد برون
همه دل پر از درد و تن پر ز خون
چنین گفت پس با کنیزک به راز
که ای پاک بینادل و نیک‌ساز
یکی چاره باید کنون ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن
که ما را گذر باشد از شهر روم
مباد آفرین بر چنین مرز و بوم

کنیزک هم می‌گوید بامداد فردا همه‌ی این بزرگان برای جشنی از روم بیرون می‌روند (یادداشتی به خود _ مثل سیزده‌بدر ایرانی‌ها). وقتی شهر خالی شد من همراهم دو اسب میاورم تا با هم فرار کنیم


کنیزک بدو گفت فردا پگاه
شوند این بزرگان سوی جشنگاه
یکی جشن باشد به روم اندرون
که مرد و زن و کودک آید برون
چو کدبانو از شهر بیرون شود
بدان جشن خرم به هامون شود
شود جای خالی و من چاره‌جوی
بسازم نترسم ز پتیاره گوی
دو اسپ و دو گوپال و تیر و کمان
به پیش تو آرم به روشن روان

کنیزک دو اسب را انتخاب می‌کند با زین و لباس جنگی. فردای آن روز اسب‌ها را با پول و جواهر پیش شاپور می‌برد و شب هنگام دوتایی سوار بر اسب به سمت ایران می‌تازند. یک‌سره می‌تازند تا به شهر سورستان می‌رسند

ببست اندر اندیشه دل را نخست
از آخر دو اسپ گرانمایه جست
همان تیغ و گوپال و برگستوان
همان جوشن و مغفر هندوان
به اندیشه دل را به جای آورید
خرد را بران رهنمای آورید
چو از باختر چشمه اندر کشید
شب آن چادر قار بر سر کشید
پراندیشه شد جان شاپور شاه
که فردا چه سازد کنیزک پگاه
+++
چو بر زد سر از برج شیر آفتاب
ببالید روز و بپالود خواب
به جشن آمدند آنک بودی به شهر
بزرگان جوینده از جشن بهر
کنیزک سوی چاره بنهاد روی
چنانچون بود مردم چاره‌جوی
چو ایوان خالی به چنگ آمدش
دل شیر و چنگ و پلنگ آمدش
دو اسپ گرانمایه ز آخر ببرد
گزیده سلیح سواران گرد
ز دینار چندانک بایست نیز
ز خوشاب و یاقوت و هرگونه چیز
چو آمد همه ساز رفتن به جای
شب آمد دو تن راست کردند رای
سوی شهر ایران نهادند روی
دو خرم نهان شاد و آرامجوی
شب و روز یکسر همی تاختند
به خواب و به خوردن نپرداختند
برین‌گونه از شهر بر خورستان
همی راند تا کشور سورستان

آآنجا دهی خرم بوده و چون خسته بودند به باغی می‌روند. باغبان که دونفر را اینچنین خسته و در لباس رزم می ‌بیند، می‌پرسد شما کی هستید و بی‌موقع در این مکان چه می‌خواهید


چو اسب و تن از تاختن گشت سست
فرود آمدن را همی جای جست
دهی خرم آمد به پیشش به راه
پر از باغ و میدان و پر جشنگاه
تن از رنج خسته گریزان ز بد
بیامد در باغبانی بزد
بیامد دمان مرد پالیزبان
که هم نیک‌دل بود و هم میزبان
دو تن دیده با نیزه و درع و خود
ز شاپور پرسید هست این درود
بدین بیگهی از کجا خاستی
چنین تاختن را بیاراستی

شاپور هم پاسخ می‌دهد که من مردی ایرانیم و از دست قیصر درگریزم. اگر امروز بما جایی بدهی، جبران خواهم کرد. مرد باغبان هم می‌گوید شما مهمانان من خواهید بود و از شما تا جایی که بتوانم پذیرایی خواهم کرد

بدو گفت شاپور کای نیک‌خواه
سخن چند پرسی ز گم کرده راه
یک مرد ایرانیم راه‌جوی
گریزان بدین مرز بنهاده روی
پر از دردم از قیصر و لشکرش
مبادا که بینم سر و افسرش
گر امشب مرا میزبانی کنی
هشیواری و مرزبانی کنی
برآنم که روزی به کار آیدت
درختی که کشتی به بار آیدت
بدو باغبان گفت کین خان تست
تن باغبان نیز مهمان تست
بدان چیز کاید مرا دست‌رس
بکوشم بیارم نگویم به کس

شاپور و کنیزک از اسب پایین آمدند و زن باغبان هم خوراکی مهیا می‌کند. بغد از غذا می میاورند ولی شاپور می‌گوید کسی که می بیاورد اول خودش باید ار آن بخورد. تو از من بزرگ‌تری و چون خودت می آوردی خودت هم اول باید از آن بخوری 

فرود آمد از باره شاپور شاه
کنیزک همی رفت با او به راه
خورش ساخت چندان زن باغبان
ز هر گونه چندانک بودش توان
چو نان خورده شد کار می ساختند
سبک مایه جایی بپرداختند
سبک باغبان می به شاپور داد
که بردار ازان کس که آیدت یاد
بدو گفت شاپور کای میزبان
سخن‌گوی و پرمایه پالیزبان
کسی کو می آرد نخست او خورد
چو بیشش بود سالیان و خرد
تو از من به سال اندکی برتری
تو باید که چون می دهی می خوری

باغبان می‌گوید (تعارف)  آن کسی که حسن جمالش بیشتر است باید اول از می بیاشامد. تو اگرچه جوانی ولی در دانش و فرهنگ پر سن و سالی. شاپور هم می‌خندد و جام را از او می‌گیرد. از باغبان می‌پرسد که از ایران چه خبر داری

بدو باغبان گفت کای پرهنر
نخست آن خورد می که با زیب‌تر
تو باید که باشی برین پیش رو
که پیری به فرهنگ و بر سال نو
همی بود تاج آید از موی تو
همی رنگ عاج آید از روی تو
بخندید شاپور و بستد نبید
یکی باد سرد از جگر برکشید
به پالیزبان گفت کای پاک‌دین
چه آگاهی استت ز ایران زمین

باغبان هم پاسخ می‌دهد که از جانب قیصر به ما خیلی بدی رسید. قیصر کمر به قتل و کشت و کشتار ایرانیان زده و همه‌ی مردم پراکنده شدند خیلی‌ها هم به مسیحیت روی آوردند

چنین داد پاسخ که ای برمنش
ز تو دور بادا بد بدکنش
به بدخواه ما باد چندان زیان
که از قیصر آمد به ایرانیان
از ایران پراگنده شد هرک بود
نماند اندران بوم کشت و درود
ز بس غارت و کشتن مرد و زن
پراگنده گشت آن بزرگ انجمن
وزیشان بسی نیز ترسا شدند
به زنار پیش سکوبا شدند
بس جاثلیقی به سر بر کلاه
به دور از بر و بوم و آرامگاه

شاپور می‌پرسد مگر شاپور کجاست که چنین بلایی سر ایرانیان آمده. باغبان هم می‌گوید خبری از زنده یا مرده‌ی او نیست و سراسر خاک ایران دست رومیان افتاده. باغبان اینها را که می‌گفت می‌گریست. باغبان از پادشاه دعوت می‌کند تا چند روزی مهمان او باشد و اگر خواست نام خود را به او بگوید

بدو گفت شاپور شاه اورمزد
که رخشان بدی همچو ماه اورمزد
کجا شد که قیصر چنین چیره شد
ز بخت آب ایرانیان تیره شد
بدو باغبان گفت کای سرفراز
ترا جاودان مهتری باد و ناز
ازو مرده و زنده جایی نشان
نیامد به ایران بدان سرکشان
هرانکس که بودند ز آبادبوم
اسیرند سرتاسر اکنون به روم
برین زار بگریست پالیزبان
که بود آن زمان شاه را میزبان
بدو میزان گفت کایدر سه روز
بباشی بود خانه گیتی فروز
که دانا زد این داستان از نخست
که هرکس که آزرم مهمان نجست
نباشد خرد هیچ نزدیک اوی
نیاز آورد بخت تاریک اوی
بباش و بیاسای و می خور به کام
چو گردد دلت رام بر گوی نام

شاپور هم خود را معرفی می‌کند

بدو گفت شاپور کری رواست
به مابر کنون میزبان پادشاست
+++
ببود آن شب و خورد و گفت و شنید
سپیده چو از کوه سر بر کشید
چو زرین درفشی برآورد راغ
بر میهمان شد خداوند باغ
بدو گفت روز تو فرخنده باد
سرت برتر از بر بارنده باد
سزای تومان جایگاهی نبود
به آرام شایسته گاهی نبود
چو مهمان درویش باشی خورش
نیابی نه پوشیدن و پرورش
بدو گفت شاپور کای نیک‌بخت
من این خانه بگزیدم از تاج و تخت
یکی زند واست آر با بر سمت
به زمزم یکی پاسخی پرسمت
بیاورد هرچش بفرمود شاه
بیفزود نزدیک شه پایگاه

شاه سراغ موبد را از باغبان می‌گیرد و از او می‌خواهد که از کدخدا ده گل مهره بگیرد. باغبان هم آنچه پادشاه خواسته را انجام می‌دهد و شاپور مهر انگشتری خود را بر گل می‌زند و آنرا به باغبان می‌دهد تا برای موبد ببرد


به زمزم بدو گفت برگوی راست
کجا موبد موبد اکنون کجاست
چنین داد پاسخ ورا باغبان
که ای پاک‌دل مرد شیرین‌زبان
دو چشمم ز جایی که دارم نشست
بدان خانهٔ موبدان موبه دست
نهانی به پالیزبان گفت شاه
که از مهتر ده گل مهره خواه
چو بشنید زو این سخن باغبان
گل و مشک و می خواست و آمد دمان
جهاندار بنهاد بر گل نگین
بدان باغبان داد و کرد آفرین
بدو گفت کین گل به موبد سپار
نگر تا چه گوید همه گوش دار

باغبان هم مهر شاه را به موبد می‌رساند. موبد تا آن مهر را می‌بیند می‌پرسد صاحب این مهر کیست و کجاست. باغبان هم می‌گوید که در خانه‌ی من مهمان است. موبد از مشخصات او می‌پرسد و مطمئن می‌شود که مهمان او همان شاپور است


سپیده دمان مرد با مهر شاه
بر موبد موبد آمد پگاه
چو نزدیک درگاه موبد رسید
پراگنده گردان و در بسته دید
به آواز زان بارگه بار خواست
چو بگشاد در باغبان رفت راست
چو آمد به نزدیک موبد فراز
بدو مهر بنمود و بردش نماز
چو موبد نگه کرد و آن مهره دید
ز شادی دل رای‌زن بردمید
وزان پس بران نام چندی گریست
بدان باغبان گفت کاین مهر کیست
چنین داد پاسخ که ای نامدار
نشسته به خان منست این سوار
یکی ماه با وی چو سرو سهی
خردمند و با زیب و با فرهی
بدو گفت موبد که ای نامجوی
نشان که دارد به بالا و روی
بدو باغبان گفت هرکو بهار
بدیدست سرو از لب جویبار
دو بازو به کردار ران هیون
برش چون بر شیر و چهرش چو خون
همی رنگ شرم آید از مهر اوی
همی زیب تاج آید از چهر اوی
+++
چو پالیزبان گفت و موبد شنید
به روشن روان مرد دانا بدید
که آن شیردل مرد جز شاه نیست
همان چهر او جز در گاه نیست
فرستاده‌ای جست روشن‌روان

وقتی که موبد مطمئن می‌شود که شاپور زنده است پیامبری می‌فرستد که زنده بودن شاپور را خبر بدهد

فرستاد موبد بر پهلوان
که پیدا شد آن فر شاپور شاه
تو از هر سوی انجمن کن سپاه
فرستادهٔ موبد آمد دوان
ز جایی که بد تا در پهلوان
بگفت آنک در باغ شادی و بخت
شکفته شد آن خسروانی درخت
سپهبد ز گفتار او گشت شاد
دلش پر ز کین گشت و لب پر ز باد
به دادار گفت ای جهاندار راست
پرستش کنی جز ترا ناسزاست
که دانست هرگز که شاپور شاه
ببیند سپه نیز و او را سپاه
سپاس از تو ای دادگر یک خدای
جهاندار و بر نیکویی رهنمای

شب که شد از هر طرف سپاهی به سمت سورستان راه می‌افتد. همه بزرگان پیش شاپور می‌روند و او هم همه‌ی ماجرا را میگوید


چو شب برکشید آن درفش سیاه
ستاره پدید آمد از گرد ماه
فراز آمد از هر سوی لشکری
به جایی که بد در جهان مهتری
سوی سورستان سربرافراختند
یگان و دوگانه همی تاختند
به درگاه پالیزبان آمدند
به شادی بر میزبان آمدند
چو لشکر شد آسوده بر درسرای
به نزدیک شاه آمد آن پاک‌رای
به شاه جهان گفت پس میزبان
خجستست بر ماه پالیزبان
سپاه انجمن شد بدین درسرای
نگه کن کنون تا چه آیدت رای
بفرمود تا برگشادند راه
اگر چه فرومایه بد جایگاه
چو رفتند نزدیک آن نامجوی
یکایک نهادند بر خاک روی
مهان را همه شاه در بر گرفت
ز بدها خروشیدن اندر گرفت
بگفت آنک از چرم خر دیده بود
سخنهای قیصر که بشنیده بود
هم آزادی آن بت خوب‌چهر
بگفت آنچ او کرد پیدا ز مهر
کزو یافتم جان و از کردگار
که فرخنده بادا برو روزگار
وگر شهریاری و فرخنده‌ای
بود بندهٔ پرهنر بنده‌ای
منم بنده این مهربان بنده را
گشاده‌دل و نازپرورده را
ز هر سو که اکنون سپاه منست
وگر پادشاهی و راه منست
همه کس فرستید و آگه کنید
طلایه پراگنده بر ره کنید

شاپور از سپاه می‌خواهد تا راه طیسفون را ببندند تا مبادا خبر به قیصر برسد. انجا سپاه را کم‌کم جمع‌اوری می‌کند تا بعد به رومیان حمله کند

ببندید ویژه ره طیسفون
نباید که آگاهی آید برون
چو قیصر بیابد ز ما آگهی
که بیدار شد فر شاهنشهی
بیاید سپاه مرا برکند
دل و پشت ایرانیان بشکند
کنون ما نداریم پایاب اوی
نه پیچیم با بخت شاداب اوی
چو موبد بیاید بیارد سپاه
ز لشکر ببندیم بر پشه راه
بسازیم و آرایشی نو کنیم
نهانی مگر باغ بی‌خو کنیم
بباید به هر گوشه‌ای دیده‌بان
طلایه به روز و به شب پاسبان
ازان پس نمانیم از رومیان
کسی خسپد ایمن گشاده‌میان

مدت زیادی نگذشت که شش هزار سرباز جمع شدند. بعد شاپور کارآگاهان را فرستاد تا از سپاه رومیان خبر بیاورند. آنها هم اطلاعات را جمع کردند و برای شاپور خبر آوردند که قیصر از جنگ خیالش راحت است و نه دیدبان دارد و نه سربازها آماده هستند

بسی برنیامد برین روزگار
که شد مردم لشکری شش هزار
فرستاد شاپور کارآگهان
سوی طیسفون کاردیده مهان
بدان تا ز قیصر دهند آگهی
ازان برز درگاه با فرهی
برفتند کارآگهان ناگهان
نهفته بجستند کار جهان
بدیدند هرگونه بازآمدند
بر شاه گردن‌فراز آمدند
که قیصر ز می خوردن و از شکار
همی هیچ نندیشد از کارزار
سپاهش پراگنده از هر سوی
به تاراج کردن به هر پهلوی
نه روزش طلایه نه شب پاسبان
سپاهش همه چون رمه بی‌شبان
نبیند همی دشمن از هیچ روی
پسند آمدش زیستن برزوی

شاپور خیلی خوشحال می‌شود و سه هزار سرباز را شبانه به سوی طیسفون می‌کشد. رومیان که اصلا آماده‌ی جنگ نبودند غافلگیر می‌شوند


چو شاپور بشنید زان شاد شد
همه رنجها بر دلش باد شد
گزین کرد ز ایرانیان سه هزار
زره‌دار و برگستوان ور سوار
شب تیره جوشن به بر در کشید
سپه را سوی طیسفون برکشید
به تیره شبان تیز بشتافتی
چو روشن شدی روی برتافتی
همی راندی در بیابان و کوه
بران راه بی‌راه خود با گروه
فزون از دو فرسنگ پیش سپاه
همی دیده‌بان بود بی‌راه و راه
چنین تا به نزدیکی طیسفون
طلایه همی راند پیش اندرون
به لشکر گه آمد گذشته دو پاس
ز قیصر نبودش به دل در هراس
ازان مرز بشنید آواز کوس
غو پاسبانان چو بانگ خروس
پر از خیمه یک دشت و خرگاه بود
ازان تاختن خود که آگاه بود
ز می مست قیصر به پرده‌سرای
ز لشکر نبود اندران مرز جای
چو گیتی چنان دید شاپور گرد
عنان کیی بارگی را سپرد
سپه را به لشکرگه اندر کشید
بزد دست و گرز گران برکشید
به ابر اندر آمد دم کرنای
جرنگیدن گرز و هندی درای
دهاده برآمد ز هر پهلوی
چکاچاک برخاست از هر سوی
تو گفتی همی آسمان بترکید
ز خورشید خون بر هوا برچکید
درفشیدن کاویانی درفش
شب تیره و تیغهای بنفش
تو گفتی هوا تیغ بارد همی
جهان یکسره میغ دارد همی
ز گرد سپه کوه شد ناپدید
ستاره همی دامن اندرکشید
سراپردهٔ قیصر بی‌هنر
همی کرد شاپور زیر و زبر
به هر گوشه‌ای آتش اندر زدند
همی آسمان بر زمین بر زدند

شاپور و سپاه ایران با رومیان می‌جنگند و آنها را شکست می‌دهند. خود قیصر هم گرفتار می‌شود. شاپور چندین نامه می‌نویسد و به سراسر کشورها می‌فرستد که قیصر در بند من است اکنون

سرانجام قیصر گرفتار شد
وزو اختر نیک بیزار شد
وزان خیمه‌ها نامداران اوی
دلیر و گزیده سواران اوی
گرفتند بسیار و کردند بند
چنین است کردار چرخ بلند
گهی زو فراز آید و گه نشیب
گهی شادمانی و گاهی نهیب
بی‌آزاری و مردمی بهترست
کرا کردگار جهان یاورست
+++
چو شب دامن روز اندر کشید
درفش خور آمد ز بالا پدید
بفرمود شاپور تا شد دبیر
قلم خواست و انقاس و مشک و حریر
نوشتند نامه به هر مهتری
به هر پادشاهی و هر کشوری
سرنامه کرد آفرین مهان
ز ما بنده بر کردگار جهان
که اوراست بر نیکویی دست‌رس
به نیرو نیازش نیاید به کس
همو آفرینندهٔ روزگار
به نیکی همو باشد آموزگار
چو قیصر که فرمان یزدان بهشت
به ایران به جز تخم زشتی نکشت
به زاری همی بند ساید کنون
چو جان را نبودش خرد رهنمون
همان تاج ایران بدو در سپرد
ز گیتی به جز نام زشتی نبرد
گسسته شد آن لشکر و بارگاه
به نیروی یزدان که بنمود راه
هرانکس که باشد ز رومی به شهر
ز شمشیر باید که یابند بهر
همه داد جویید و فرمان کنید
به خوبی ز سر باز پیمان کنید
هیونی بر آمد ز هر سو دمان
ابا نامهٔ شاه روشن روان

شاپور به ظیسفون می‌رود و تاج شاهی پدرانش را بر سر می‌گذارد. بعد دبیر را می‌فرستد تا اسم و رسم همه‌ی اسرا را بنویسد. بعد دستور می‌دهد تا دست و پای بزرگانی که بد کردند را ببرند و  قیصر را به حضورش ببرند. شاپور به قیصر می‌گوید چرا مرا که بدون لشکر آمده بودم در پوست خر کردی و بعد هم ایران را به نابودی کشاندی 

ز لشکرگه آمد سوی طیسفون
بی‌آزار بنشست با رهنمون
چو تاج نیاکانش بر سر نهاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
بفرمود تا شد به زندان دبیر
به انقاس بنوشت نام اسیر
هزار و صد و ده برآمد شمار
بزرگان روم آنک بد نامدار
همه خویش و پیوند قیصر بدند
به روم اندرون ویژه مهتر بدند
جهاندار ببریدشان دست و پای
هرانکس که بد بر بدی رهنمای
بفرمود تا قیصر روم را
بیارند سالار آن بوم را
بشد روزبان دست قیصرکشان
ز زندان بیاورد چون بیهشان
جفادیده چون روی شاپور دید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
بمالید رنگین رخش بر زمین
همی کرد بر تاج و تخت آفرین
زمین را سراسر به مژگان برفت
به موی و به روی گشت با خاک جفت
بدو گفت شاه ای سراسر بدی
که ترسایی و دشمن ایزدی
پسر گویی آنرا کش انباز نیست
ز گیتیش فرجام و آغاز نیست
ندانی تو گفتن سخن جز دروغ
دروغ آتشی بد بود بی‌فروغ
اگر قیصری شرم و رایت کجاست
به خوبی دل رهنمایت کجاست
چرا بندم از چرم خر ساختی
بزرگی به خاک اندر انداختی
چو بازارگانان به بزم آمدم
نه با کوس و لشکر به رزم آمدم
تو مهمان به چرم خر اندر کنی
به ایران گرایی و لشکر کنی
ببینی کنون جنگ مردان مرد
کزان پس نجویی به ایران نبرد

قیصر می‌گوید که من اشتباه کردم حالا تو اگر بدی مرا با خوبی جواب گویی نامت بلند خواهد ماند. اگر مرا نکشی من بنده‌ی تو خواهم بود

بدو گفت قیصر که ای شهریار
ز فرمان یزدان که یابد گذار
ز من بخت شاها خرد دور کرد
روانم بر دیو مزدور کرد
مکافات بد گر کنی نیکوی
به گیتی درون داستانی شوی
که هرگز نگردد کهن نام تو
برآید به مردی همه کام تو
اگر یابم از تو به جان زینهار
به چشمم شود گنج و دینار خوار
یکی بنده باشم به درگاه تو
نجویم جز آرایش گاه تو

شاه هم می‌گوید که هر کسی را که از ایرانیان به اسارت بردی همه را برمی‌گردانی. همچنین هر چه مال  و منال با خودت بردی را برمی‌گردانی. هرجایی از کشور ایران که ویران شده همه را بازسازی می‌کنی. هر چند نفر از ایران را که کشتی ده برابر آن را از فامیل و خویشان خود به ایران میاوری تا در اینجا زندگی کنند. دیگر آنکه هر چقدر از ایران درخت بریدی جای آن درخت نو می‌کاری. تو مرا در پوست خر جادادی ولی من اینکار را با تو نمی‌کنم و تو را در بند نگه می‌دارم و اگر کارهایی را که گفتم انجام ندهی پوستت را می‌کنم

بدو شاه گفت ای بد بی‌هنر
چرا کردی این بوم زیر و زبر
کنون هرک بردی ز ایران اسیر
همه باز خواهم ز تو ناگزیر
دگر خواسته هرچ بردی به روم
مبادا که بینی تو آن بوم شوم
همه یکسر از خانه بازآوری
بدین لشکر سرفراز آوری
از ایران هرانجا که ویران شدست
کنام پلنگان و شیران شدست
سراسر برآری به دینار خویش
بیابی مکافات کردار خویش
دگر هرک کشتی ز ایرانیان
بجویی ز روم از نژاد کیان
به یک تن ده از روم تاوان دهی
روان را به پیمان گروگان دهی
نخواهم به جز مرد قیصرنژاد
که باشند با ما بدین بوم شاد
دگر هرچ ز ایران بریدی درخت
نبرد درخت گشن نیک‌بخت
بکاری و دیوارها برکنی
ز دلها مگر خشم کمتر کنی
کنون من به بندی ببندم ترا
ز چرم خران کی پسندم ترا
گرین هرچ گفتم نیاری به جای
بدرند چرمت ز سر تا به پای

بعد شاپور گوش‌های قیصر را دو شاخه کرد و بینیش را هم سوراخ کرد و مهاری به بینی‌اش بست و پایش را در بند کرد

دو گوشش به خنجر بدو شاخ کرد
به یک جای بینیش سوراخ کرد
مهاری به بینی او برنهاد
چو شاپور زان چرم خر کرد یاد
دو بند گران برنهادش به پای
ببردش همان روزبان باز جای

شاپور از آنجا به روم حمله می‌کند و کلی از رومیان را می‌کشد

عرض‌گاه و دیوان بیاراستند
کلید در گنجها خواستند
سپاه انجمن شد چو روزی بداد
سرش پر ز کین و دلش پر ز باد
از ایران همی راند تا مرز روم
هرانکس که بود اندران مرز و بوم
بکشتند و خانش همی سوختند
جهانی به آتش برافروختند
چو آگاهی آمد ز ایران به روم
که ویران شد آن مرز آباد بوم
گرفتار شد قیصر نامدار
شب تیره اندر صف کارزار
سراسر همه روم گریان شدند
وز آواز شاپور بریان شدند
همی گفت هرکس که این بد که کرد
مگر قیصر آن ناجوانمرد مرد

برادر قیصر (یانس) و مادرش زنده بودند. مادر قیصر درم می‌دهد و می‌گوید کینه‌ی برادرت را بخواه و به جنگ ایرانیان برو. یانس و سپاهش به جنگ ایرانیان رفتند ولی تاب نیاوردند و یانس فرار کرد. شاپور هم با سپاه تاخت و خیلی از رومیان کشته و بقیه سپاه هم تسلیم شدند

ز قیصر یکی که برادرش بود
پدر مرده و زنده مادرش بود
جوانی کجا یانسش بود نام
جهانجوی و بخشنده و شادکام
شدند انجمن لشکری بر درش
درم داد پرخاشجو مادرش
بدو گفت کین برادر بخواه
نبینی که آمد ز ایران سپاه
چو بشنید یانس بجوشید و گفت
که کین برادر نشاید نهفت
بزد کوس و آورد بیرون صلیب
صلیب بزرگ و سپاهی مهیب
سپه را چو روی اندرآمد به روی
بی‌آرام شد مردم کینه‌جوی
رده برکشیدند و برخاست غو
بیامد دوان یانس پیش رو
برآمد یکی ابر و گردی سیاه
کزان تیرگی دیده گم کرد راه
سپه را به یک روی بر کوه بود
دگر آب زانسو که انبوه بود
بدین گونه تا گشت خورشید زرد
ز هر سو همی خاست گرد نبرد
بکشتند چندانک روی زمین
شد از جوشن کشتگان آهنین
چو از قلب شاپور لشکر براند
چپ و راستش ویژگان را بخواند
چو با مهتران گرم کرد اسپ شاه
زمین گشت جنبان و پیچان سپاه
سوی لشکر رومیان حمله برد
بزرگش یکی بود با مرد خرد
بدانست یانس که پایاب شاه
ندارد گریزان بشد با سپاه
پس‌اندر همی تاخت شاپور گرد
به گرد از هوا روشنایی ببرد
به هر جایگه بر یکی توده کرد
گیاها به مغز سر آلوده کرد
ازان لشکر روم چندان بکشت
که یک دشت سر بود بی‌پای و پشت
به هامون سپاه و چلیپا نماند
به دژها صلیب و سکوبا نماند
ز هر جای چندان غنیمت گرفت
که لشکر همی ماند زو در شگفت
ببخشید یکسر همه بر سپاه
جز از گنج قیصر نبد بهر شاه
کجا دیده‌بد رنج از گنج اوی
نه هم گوشه بد گنج با رنج اوی
همه لشکر روم گرد آمدند
ز قیصر همی داستانها زدند
که ما را چنو نیز مهتر مباد
به روم اندرون نام قیصر مباد
به روم اندرون جای مذبح نماند
صلیب و مسیح و موشح نماند
چو زنار قسیس شد سوخته
چلیپا و مطران برافروخته
کنون روم و قنوج ما را یکیست
چو آواز دین مسیح اندکیست

برانوش نامی از نژاد قیصر را رومیان انتخاب کردند تا بر تخت نشیند. او هم نامه‌ای به شاپورنوشت که خیلی‌ها کشته شدند و خواست تا خونریزی پایان گیرد. شاپور هم ماجرا را تعریف کرد که قیصر روم چه بر سر او آورده و خواست تا برانوش به دیدار او برود

یکی مرد بود از نژاد سران 
هم از تخمهٔ نامور قیصران
برانوش نام و خردمند بود
زبان و روانش پر از بند بود
بدو گفت لشکر که قیصر تو باش
برین لشکر و بوم مهتر تو باش
به گفتار تو گوش دارد سپاه
بیفروز تاج و بیارای گاه
بیاراستند از برش تخت عاج
برانوش بنشست بر سرش تاج
به جای بزرگیش بنشاندند
همه رومیان آفرین خواندند
برانوش بنشست و اندیشه کرد
ز روم و ز آوردگاه نبرد
بدانست کو را ز شاه بلند
ز روم و ز آویزش آید گزند
فرستاده‌ای جست بارای و شرم
که دانش سراید به آواز نرم
دبیری بزرگ و جهاندیده‌ای
خردمند و دانا پسندیده‌ای
بیاورد و بنشاند نزدیک خویش
بگفت آن سخنهای باریک خویش
یکی نامه بنوشت پرآفرین
ز دادار بر شهریار زمین
که جاوید تاج تو پاینده باد
همه مهتران پیش تو بنده باد
تو دانی که تاراج و خون ریختن
چه با بیگنه مردم آویختن
مهان سرافراز دارند شوم
چه با شهر ایران چه با مرز روم
گر این کین ایرج به دست از نخست
منوچهر کرد آن به مردی درست
تن سلم زان کین کنون خاک شد
هم از تور روی زمین پاک شد
وگر کین داراست و اسکندری
که نو شد بر وی زمین داوری
مر او را دو دستور بد کشته بود
و دیگر کزو بخت برگشته بود
گرت کین قیصر فزاید همی
به زندان تو بند ساید همی
نباید که ویران شود بوم روم
که چون روم دیگر نبودست بوم
وگر غارت و کشتنت بود رای
همه روم گشتند بی‌دست و پای
زن و کودکانش اسیر تواند
جگر خسته از تیغ و تیر تواند
گه آمد که کمتر کنی کین و خشم
فرو خوابنی از گذشته دو چشم
فدای تو بادا همه خواسته
کزین کین همی جان شود کاسته
تو دل خوش کن و شهر چندین مسوز
نباید که روز اندر آید به روز
نباشد پسند جهان‌آفرین
که بیداد جوید جهاندار کین
درود جهاندار بر شاه باد
بلند اخترش افسر ماه باد
نویسنده بنهاد پس خامه را
چو اندر نوشت آن کیی نامه را
نهادند پس مهر قیصر بروی
فرستاده بنهاد زی شاه روی
بیامد خردمند و نامه بداد
ز قیصر به شاپور فرخ نژاد
چو آن نامور نامه برخواندند
سخنهای نغزش برافشاندند
ببخشود و دیده پر از آب کرد
بروهای جنگی پر از تاب کرد
هم‌اندر زمان نامه پاسخ نوشت
بگفت آنکجا رفته بد خوب و زشت
که مهمان به چرم خر اندر که دوخت
که بازار کین کهن برفروخت
تو گرد بخردی خیز پیش من آی
خود و فیلسوفان پاکیزه رای
چو زنهار دادم نسازمت جنگ
گشاده کنم بر تو این راه تنگ
فرستاده برگشت و پاسخ ببرد
سخنها یکایک همه برشمرد

برانوش با شصت خروار درم با صد مرد با گوهر و جامه‌های نیکو با کلی دینار به پیش شاپور می‌رود

برانوش چون پاسخ نامه دید
ز شادی دل پاک‌تن بردمید
بفرمود تا نامداران روم
برفتند صد مرد زان مرز و بوم
درم بار کردند خروار شست
هم از گوهر و جامهٔ بر نشست
ز دینار گنجی ز بهر نثار
فراز آمد از هر سوی سی هزار
همه مهتران نزد شاه آمدند
برهنه سر و بی‌کلاه آمدند
چو دینار پیشش فرو ریختند
بگسترده زر کهن بیختند
ببخشود و شاپور و بنواختشان
به خوبی بر اندازه بنشاختشان
برانوش را گفت کز شهر روم
بیامد بسی مرد بیداد و شوم

شاپور به برانوش هم می‌گوید که هرجای ایران که ویران شده باید آباد بشود. سالی سه بار هم هزاران هزار دینار رومی به ایران می2دهید و نصیبین را هم به ایران می‌دهید. برانوش هم قبول می‌کند. پیمان صلح بین ایران و روم بسته می‌شود و شاپور از روم می‌رود

به ایران زمین آنچ بد شارستان
کنون گشت یکسر همه خارستان
عوض خواهم آن را که ویران شدست
کنام پلنگان و شیران شدست
برانوش گفتا چه باید بگوی
چو زنهار دادی مه بر تاب روی
چنین داد پاسخ گرانمایه شاه
چو خواهی که یکسر ببخشم گناه
ز دینار رومی به سالی سه بار
همی داد باید هزاران هزار
دگر آنک باشد نصیبین مرا
چو خواهی که کوته شود کین مرا
برانوش گفتا که ایران تراست
نصیبین و دشت دلیران تراست
پذیرفتم این مایه‌ور باژ و ساو
که با کین و خشمت نداریم تاو
نوشتند عهدی ز شاپور شاه
کزان پس نراند ز ایران سپاه
مگر با سزاواری و خرمی
کجا روم را زو نیاید کمی
ازان پس گسی کرد و بنواختشان
سر از نامداران برافراختشان
چو ایشان برفتند لشکر براند
جهان‌آفرین را فراوان بخواند
همی رفت شادان به اصطخر پارس
که اصطخر بد بر زمین فخر پارس

حال بشوید از مردم نصیبین که می‌گویند ما نمی‌خواهیم که به ایران تعلق داشته باشیم و با سپاه ایران به جنگ برمی‌خیزند. ایران در این جنگ پیروز می‌شود و نصیبیان تقاضای بخشش می‌کنند. شاپور هم آنها را می‌بخشد و جهان به صلح می‌رسد
چو اندر نصیبین خبر یافتند
همه جنگ را تیز بشتافتند
که ما را نباید که شاپور شاه
نصیبین بگیرد بیارد سپاه
که دین مسیحا ندارد درست
همش کیش زردشت و زند است و است
چو آید ز ما برنگیرد سخن
نخواهیم استا و دین کهن
زبردست شد مردم زیردست
به کین مرد شهری به زین برنشست
چو آگاهی آمد به شاپور شاه
که اندر نصیبین ندادند راه
ز دین مسیحا برآشفت شاه
سپاهی فرستاد بی‌مر به راه
همی گفت پیغمبری کش جهود
کشد دین او را نشاید ستود
برفتند لشکر به کردار گرد
سواران و شیران روز نبرد
به یک هفته آنجا همی جنگ بود
دران شهر از جنگ بس تنگ بود
بکشتند زیشان فراوان سران
نهادند بر زنده بند گران
همه خواستند آن زمان زینهار
نوشتند نامه بر شهریار
ببخشیدشان نامبردار شاه
بفرمود تا بازگردد سپاه
به هر کشوری نامداری گرفت
همان بر جهان کامگاری گرفت

وقتی اوضاع حکم‌رانی آرام می‌شود، شاپور به کارهای خود می‌رسد. کنیزک  را که دلفروز نامیده و به جاه می‌نشاند. باغبان را مال و منال فراوان می‌دهد. قیصر بعد از مدتی در زندان از دنیا می2رود و شاپور جسد او را به روم می‌فرستد


همی خواندندیش پیروز شاه
همی بود یک چند با تاج و گاه
کنیزک که او را رهانیده بود
بدان کامگاری رسانیده بود
دلفروزو فرخ‌پیش نام کرد
ز خوبان مر او را دلارام کرد
همان باغبان را بسی خواسته
بداد و گسی کردش آراسته
همی بود قیصر به زندان و بند
به زاری و خواری و زخم کمند
به روم اندرون هرچ بودش ز گنج
فراز آوریده ز هر سو به رنج
بیاورد و یکسر به شاپور داد
همی بود یک چند لب پر ز باد
سرانجام در بند و زندان بمرد
کلاه کیی دیگری را سپرد
به رومش فرستاد شاپور شاه
به تابوت وز مشک بر سر کلاه
چنین گفت کاینست فرجام ما
ندانم کجا باشد آرام ما
یکی را همه زفتی و ابلهیست
یکی با خردمندی و فرهیست
برین و بران روز هم بگذرد
خنگ آنک گیتی به بد نسپرد

مدتی بر اینگونه می‌گذرد و شهری به نام خرم‌آباد بنا می‌کند و هرکسی را که دستش را بریده بود در آنجا جای می‌دهد. در اهواز شهرستانی به نام کنام اسیران با کاخ و بیمارستان درست می‌کند که اسرا در آنجا زندگی می‌کردند

وزان پس بر کشور خوزیان
فرستاد بسیار سود و زیان
ز بهر اسیران یکی شهر کرد
جهان را ازان بوم پر بهر کرد
کجا خرم‌آباد بد نام شهر
وزان بوم خرم کرا بود بهر
کسی را که از پیش ببرید دست
بدین مرز بودیش جای نشست
بر و بوم او یکسر او را بدی
سر سال نو خلعتی بستدی
یکی شارستان کرد دیگر به شام
که پیروز شاپور کردش به نام
به اهواز کرد آن سیم شارستان
بدو اندرون کاخ و بیمارستان
کنام اسیرانش کردند نام
اسیر اندرو یافتی خواب و کام

حال پادشاهی شاپور به کجا می‌انجامد، می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
سکوبا = نام مردی مسیحی، اسقف
زیب = حسن جمال، زیبایی

ابیانی که خیلی دوست داشتم
چنین گفت کاینست فرجام ما
ندانم کجا باشد آرام ما
یکی را همه زفتی و ابلهیست
یکی با خردمندی و فرهیست
برین و بران روز هم بگذرد
خنگ آنک گیتی به بد نسپرد


از ایران هرانجا که ویران شدست
کنام پلنگان و شیران شدست
سراسر برآری به دینار خویش
بیابی مکافات کردار خویش
دگر هرک کشتی ز ایرانیان
بجویی ز روم از نژاد کیان
به یک تن ده از روم تاوان دهی
روان را به پیمان گروگان دهی
نخواهم به جز مرد قیصرنژاد
که باشند با ما بدین بوم شاد
دگر هرچ ز ایران بریدی درخت
نبرد درخت گشن نیک‌بخت
بکاری و دیوارها برکنی
ز دلها مگر خشم کمتر کنی

قسمتهای پیشین
ص 1348 پدیدار شدن مانی 
© All rights reserved

No comments: