Saturday, 3 August 2019

شاهنامه‌خوانی در منچستر 176

داستان پادشاهی شاپور، پسر اردشیر را به اتمام رساندیم و به آغاز پادشاهی اورمزد، فرزند شاپور رسیدیم
اورمزد مدت زیادی پادشاهی نکرد و خیلی زود بغد از تاجگزاری از دنیا رفت

ز شاهی برو هیچ تاوان نبود
ازان بد که عهدش فراوان نبود

 اورمزد هم در خطابه‌ی پادشاهی خود از عدل و داد سخن می‌گوید و قول می‌دهد تا همانند پدرش، شاپور راه عدل و داد را پیشه کند

چو بنشست شاه اورمزد بزرگ 
به آبشخور آمد همی میش و گرگ
چنین گفت کای نامور بخردان
جهان گشته و کار دیده ردان
 بکوشیم تا نیکی آریم و داد 
خنک آنک پند پدر کرد یاد
چو یزدان نیکی دهش نیکوی
بما داد و تاج سر خسروی 


اورمزد مردم را از منی کردن و حسادت برحذر می‌دارد و در اهمیت کار و دوری از نادانان و مردم پست سخن می‌راند

بدانید کان کو منی فش بود 
بر مهتران سخت ناخوش بود 
+++
همان رشک شمشیر نادان بود
خنک آنک پند پدر کرد یاد
 دگر هرک دارد ز هر کار ننگ
بود زندگانی و روزیش تنگ
 در آز باشد دل سفله مرد 
بر سفلگان تا توانی مگرد
هرانکس که دانش نیابی برش 
  مکن ره گذر تازید بر درش 

او همچنین از فرهنگ و هوش، خرد و دانش سخن می‌راند و در اهمیت دوری از بدی می‌گوید. اورمزد برای زیردستانش آرزوی شادی و یزدان‌پرستی میکند

به مرد خردمند و فرهنگ و رای
بود جاودان تخت شاهی به پای
 دلت زنده باشد به فرهنگ و هوش
به بد در جهان تا توانی مکوش
 خرد همچو آبست و دانش زمین 
بدان کاین جدا و آن جدا نیست زین
دل شاه کز مهر دوری گرفت
اگر بازگردد نباشد شگفت
 هرانکس که باشد مرا زیردست
   همه شادمان باد و یزدان پرست 
+++
به خشنودی کردگار جهان 
خرد یار باد آشکار و نهان 


اورمزد به اطرافیانش توصیه می‌کند که بجز خوبی سخن نگویید و اگر کسی از بدی سخن راند آنرا گوش ندهید. همیشه با داد و از راستی سخن گویید که دیوار گوش دارد

نباید که گویی بجز نیکوی
وگر بد سراید نگر نشنوی 
+++
چه گفت آن سخن گوی پاسخ نیوش
که دیوار دارد به گفتار گوش 

مدت کوتاه پادشاهی اورمزد با عدل و شرم سپری شد ولی خیلی زود دورانش بسر آمد



همی راند با شرم و با داد کار

چنین تا برآمد برین روزگار
 بگسترد کافور بر جای مشک
گل و ارغوان شد به پالیز خشک 
 سهی سرو او گشت همچون کمان
 نه آن بود کان شاه را بدگمان

اورمزد (یادداشتی به خود_ آیا دچار بیماری شده؟) متوجه می‌شود که روزگار زیادی در جهان نخواهد ماند، بنابر این پسرش بهرام را می‌خواند و  او را اینگونه نصیحت می‌کند

نبود از جهان شاد بس روزگار
سرآمد بران دادگر شهریار
 چو دانست کز مرگ نتوان گریخت
بسی آب خونین ز دیده بریخت 
 بگسترد فرش اندر ایوان خویش 
بفرمود کامدش بهرام پیش
بدو گفت کای پاک زاده پسر 
به مردی و دانش برآورده سر
به من پادشاهی نهادست روی 
که رنگ رخم کرد همرنگ موی
خم آورد بالای سرو سهی


حواست باشد تا پناه ستمکاران نباشی و دروغ نگویی.خرد و شرم را در تمام تصمیم‌ها مدنظر داشته باش. به آرامی سخن بگو، کینه‌جو نباش، دنبال هوا و هوس نرو  و تا می‌توانی دل زیردستان را بدست آور


نگر تا نپیچی سر از دادخواه
 نبخشی ستمکارگان را گناه
 زبان را مگردان به گرد دروغ 
چو خواهی که تاج از تو گیرد فروغ 
روانت خرد باد و دستور شرم 
سخن گفتن خوب و آواز نرم
خداوند پیروز یار تو باد
دل زیردستان شکار تو باد 
 بنه کینه و دور باش از هوا 
مبادا هوا بر تو فرمانرا

سخن‌چین و نادان را از خود دور کن و بدان که فرد بی‌شرم و زیاده‌گو آبرویی پیش هیچ‌کس ندارد. خشم را بنده‌‌ی خود نگه‌دار و بر آز چیره باش


سخن چین و بی دانش و چاره گر 
نباید که یابد به پیشت گذر
ز نادان نیابی جز از بتری 
نگر سوی بی دانشان ننگری
چنان دان که بی شرم و بسیارگوی
نبیند به نزد کسی آب روی
 خرد را مه و خشم را بنده دار 
مشو تیز با مرد پرهیزگار
نگر تا نگردد به گرد تو آز
که آز آورد خشم و بیم و نیاز
 همه بردباری کن و راستی
جدا کن ز دل کژی و کاستی 
 بپرهیز تا بد نگرددت نام 
که بدنام گیتی نبیند به کام
ز راه خرد ایچ گونه متاب
پشیمانی آرد دلت را شتاب 
 درنگ آورد راستیها پدید 
ز راه خرد سر نباید کشید
سر بردباران نیاید به خشم
ز نابودنیها بخوابند چشم 
 وگر بردباری ز حد بگذرد 
دلاور گمانی به سستی برد 
هرانکس که باشد خداوند گاه 
میانجی خرد را کند بر دو راه
نه سستی نه تیزی به کاراندرون
خرد باد جان ترا رهنمون
 نگه دار تا مردم عیب جوی
نجوید به نزدیک تو آب روی

هیچگاه از دشمن انتطار دوستی نداشته باش و در فراز و نشیب هیچ‌گاه به فریب رو نیاود


 ز دشمن مکن دوستی خواستار

وگر چند خواند ترا شهریار
 درختی بود سبز و بارش کبست
وگر پای گیری سر آید به دست
 اگر در فرازی و گر در نشیب
   نباید نهادن سر اندر فریب

به دل بد راه نده (مثبت اندیشی). اگر پیمانی که بستی را بشکنی مایه تمسخر دیگران می‌شوی

به دل نیز اندیشه ی بد مدار
بداندیش را بد بود روزگار
 سپهبد کجا گشت پیمان شکن 
بخندد بدو نامدار انجمن

بهترین آرایش جان، تاج و تخت و سپاه خرد هست. فقط با خردمردان به مشورت بنشین. بدان کسی که از روی هوا و هوس ستایش کسی که نالایق است را بکند به دنبال شکست تواست


خردگیر کرایش جان تست 

  نگهدار گفتار و پیمان تست
هم آرایش تاج و گنج و سپاه 
نماینده ی گردش هور و ماه 
نگر تا نسازی ز بازوی گنج
که بر تو سرآید سرای سپنج 
مزن رای جز با خردمند مرد 
از آیین شاهان پیشی مگرد
به لشکر بترسان بداندیش را 
به ژرفی نگه کن پس و پیش را 
ستاینده یی کو ز بهر هوا 
ستاید کسی را همی ناسزا
شکست تو جوید همی زان سخن
ممان تا به پیش تو گردد کهن


کسی که ستایش به دردش بخورد از مردم نیست. خداوند هم نیاز به ستایش ندارد. با بخشش و چشم پوشی داشته ها افزون می‌شود


 کسی کش ستایش بیاید به کار

تو او را ز گیتی به مردم مدار
 که یزدان ستایش نخواهد همی 
نکوهیده را دل بکاهد می 
هرانکس که او از گنهکار چشم 
بخوابید و آسان فرو برد خشم 
فزونیش هر روز افزون شود 
شتاب آورد دل پر از خون شود

 زبان چو تیری است که از کمان دل پرتاب میشود 

 کمان دار دل را زبانت چو تیر 
 تو این گفته های من آسان مگیر
گشاد پرت باشد و دست راست
نشانه بنه زان نشان کت هواست

زبان و خرد را با دلت یکی کن و با مشاور که به مشاورت می‌نشینی در انجمن نباش


 زبان و خرد با دلت راست کن 
همی ران ازان سان که خواهی سخن
هرانکس که اندر سرش مغز بود
همه رای و گفتار او نغز بود
 هرانگه که باشی تو با رای زن 
سخنها بیارای بی انجمن 
گرت رای با آزمایش بود 
همه روزت اندر فزایش بود
شود جانت از دشمن آژیرتر 
دل و مغز و رایت جهانگیرتر 
کسی را کجا پیش رو شد هوا 
چنان دان که رایش نگیرد نوا 
اگر دوست یابد ترا تازه روی
یفزاید این نام را رنگ و بوی

با دشمنت رو پر از اخم داشته باش و به ارزانیان از گنجت ببخش که آنها شایسته‌ی گنج تو هستند . بر کسی حسودی نکن


 تو با دشمنت رو پر آژنگ دار 

بداندیش را چهره بی رنگ دار
به ارزانیان بخش هرچت هواست 
که گنج تو ارزانیان را سزاست
بکش جان و دل تا توانی ز رشک
که رشک آورد گرم و خونین سرشک
 هرانگه که رشک آورد پادشا 
نکوهش کند مردم پارسا

وقتی این پندها نوشته می‌شود اورمزد دم آخر را می‌زند و از دنیا می‌رود

چو اندرز بنوشت فرخ دبیر 
بیاورد و بنهاد پیش وزیر
جهاندار برزد یکی باد سرد
 پس آن لعل رخسارگان کرد زرد

بهرام چهل روز بعد از مرگ پدر تاجگزاری می‌کند

چو رنگین رخ تاجور تیره شد
ازان درد بهرام دل خیره شد
 چهل روز بد سوکوار و نژند 
 پر از گرد و بیکار تخت بلند 
+++
چنین بود تا بود گردان سپهر 
گهی پر ز درد و گهی پر ز مهر
تو گر باهشی مشمر او را به دوست 
 کجا دست یابد بدردت پوست 
+++
شب اورمزد آمد و ماه دی 
ز گفتن بیاسای و بردار می

داستان پادشاهی اورمزد هم در اینجا به پایان می‌رسد. داستان پادشاهی بهرام را در جلسه‌ی بغدی دنبال خواهیم کرد

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
سفله = پست و فرومایه
ارزانیان = به معنی ارزانی و شایسته است

ابیانی که خیلی دوست داشتم
چنین بود تا بود گردان سپهر 
گهی پر ز درد و گهی پر ز مهر
تو گر باهشی مشمر او را به دوست 
 کجا دست یابد بدردت پوست

گر در فرازی و گر در نشیب
   نباید نهادن سر اندر فریب

شجره‌نامه 
اردشیر--- شاپور--- اورمزد --- بهرام

قسمتهای پیشین
ص 1322  پادشاهی بهرام اورمزد 

© All rights reserved

No comments: