Monday, 19 August 2019

شاهنامه‌خوانی در منچستر 182

داستان تا آغاز پادشاهی یزدگرد رسید

یزدگرد از اینکه پادشاهی به او رسیده خوشحال است

چو شد پادشا بر جهان یزدگرد
سپه را ز دشت اندرآورد گرد
کلاه برادر به سر بر نهاد
همی بود ازان مرگ ناشاد شاد

حال نوبت به خطبه‌ی پادشاهی یزدگرد می‌رسد. جالب اینجاست که حتی یزدگرد که به عنوان یزدگرد بزه‌کار معرفی شده خطابه‌ی خود را با دعوت مردم به نیایش یزدان آغاز می‌کند و از داد سخن می‌راند و ادعا می‌کند که کسی پایگاهش پیش او محکم می‌شود که از بدی دوری جوید

چنین گفت با نامداران شهر
که هرکس که از داد یابند بهر
نخست از نیایش به یزدان کنید
دل از داد ما شاد و خندان کنید
بدان را نمانم که دارند هوش
وگر دست یازند بد را بکوش
کسی کو بجوید ز ما راستی
بیارامد از کژی و کاستی
به هرجای جاه وی افزون کنیم
ز دل کینه و آز بیرون کنیم

ایزدگرد همچنین می‌گوید که اندیشه‌ی خود جز با افراد خردمند نمی‌گوییم  و کسی که روانش پر از عیب است و زورش را به مردم بیچاره می‌رساند و از داشته‌های درویشان به مال خود اضافه می‌کند، دستش را کوتاه می‌کنیم. یادداشتی به خود: پادشاهان قبلی به داد و دوری از دروغ و بخشش دعوت می‌کردند و یزدگرد قول‌هایی به مردم می‌دهد که چنین خواهیم کرد و چنان. خود را بری از عیب و ایراد دیدن و تافته‌ای جدابافته پنداشتن = راهکاری برای تمیز خوبی و بدی؟

سگالش نگوییم جز با ردان
خردمند و بیداردل موبدان
کسی را کجا پر ز آهو بود
روانش ز بیشی به نیرو بود
به بیچارگان بر ستم سازد اوی
گر از چیز درویش بفرازد اوی
بکوشیم و نیروش بیرون کنیم
به درویش ما نازش افزون کنیم
کسی کو بپرهیزد از خشم ما
همی بگذرد تیز بر چشم ما
همی بستر از خاک جوید تنش
همان خنجر هندوی گردنش
به فرمان ما چشم روشن کنید
خرد را به تن بر چو جوشن کنید

در ابتدا کسانی که (قلدران؟) امیدشان به زوربازو و شمشیر بود ترسان شدند ولی همین‌که خر یزدگرد از پل گذشت و پایه‌های پادشاهیش محکم شد از محبت و مهرش کم کرد و به غرورش افزود.  یادداشتی به خود: فردوسی نشانه‌های دیکتاتور را چنین می‌گوید: کسی که زبان و عملش با هم یکی نیست، وعده به مهر و داد می‎‌دهد ولی هنگامی که جای خود را محکم می‌بیند ظلم می‌کند، خردمند نزدیک او خوار می‌شود و همه‌ی وعده‌های که قبل از محکم شدن پایه‌های قدرتش وعده کرده بود را فراموش می‌کند. 
همچنین فردوسی می‌گوید که پهلوانان و ردان و افراد پرخرد و دیندار نزد دیکتاتور اهمیتی ندارد و آنها به خواسته‌ی هیچ کسی توجه‌ نمی‌کنند، گناه دیگران را به سختی تنبیه می‌کند و مال و منال همه‌ی دوروبری‌های خود را مرتب اضافه می‌کنند و همه از دست آنان در وحشت هستند

تن هرکسی گشت لرزان چو بید
که گوپال و شمشیرشان بد امید
چو شد بر جهان پادشاهیش راست
بزرگی فزون کرد و مهرش بکاست
خردمند نزدیک او خوار گشت
همه رسم شاهیش بیکار گشت
کنارنگ با پهلوان و ردان
همان دانشی پرخرد موبدان
یکی گشت با باد نزدیک اوی
جفا پیشه شد جان تاریک اوی
سترده شد از جان او مهر و داد
به هیچ آرزو نیز پاسخ نداد
کسی را نبد نزد او پایگاه
به ژرفی مکافات کردی گناه
هرانکس که دستور بد بر درش
فزایندهٔ اختر و افسرش
همه عهد کردند با یکدگر
که هرگز نگویند زان بوم و بر
همه یکسر از بیم پیچان شدند
ز هول شهنشاه بیجان شدند

عده‌ی زیادی برای دادخواهی نزد یزدگرد می‌روند ولی وزیر و دستیار یزدگرد می‌گوید که امکان ملاقات با یزدگرد را نخواهید داشت. یادداشتی به خود: یکی دیگر از نشانه‌های دیکتاتوری: مردم به او برای دادخواهی راهی ندارند

فرستادگان آمدندی ز راه
همان زیردستان فریادخواه
چو دستور زان آگهی یافتی
بدان کارها تیز بشتافتی
به گفتار گرم و به آواز نرم
فرستاده را راه دادی به شرم
بگفتی که شاه از در کار نیست
شما را بدو راه دیدار نیست
نمودم بدو هرچ درخواستی
به فرمانش پیدا شد آن راستی

هفت سال بدین گونه یزدگرد با دیکتاتوری بر تخت نشسته و همه دینداران از دست او به عذاب بودند تا اینکه فرزند او بهرام به دنیا میاید

ز شاهیش بگذشت چون هفت سال
همه موبدان زو به رنج و وبال
سر سال هشتم مه فوردین
که پیدا کند در جهان هور دین
یکی کودک آمدش هرمزد روز
به نیک اختر و فال گیتی فروز
هم‌انگه پدر کرد بهرام‌ نام
ازان کودک خرد شد شادکام

ستاره‌شناسان و طالع‌بینان که بزرگی آگاه و دانشمند به نام سروش داشتند اختر بهرام را دیدند و به یزدگرد مژده دادند که اختر بهرام بلند است و او پادشاهی موفق خواهد شد

به در بر ستاره‌شمر هرک بود
که شایست گفتار ایشان شنود
یکی مایه‌ور بود با فر و هوش
سر هندوان بود نامش سروش
یکی پارسی بود هشیار نام
که بر چرخ کردی به دانش لگام
بفرمود تا پیش شاه آمدند
هشیوار و جوینده راه آمدند
به صلاب کردند ز اختر نگاه
هم از زیچ رومی بجستند راه
از اختر چنان دید خرم نهان
که او شهریاری بود در جهان
ابر هفت کشور بود پادشا
گو شاددل باشد و پارسا
برفتند پویان بر شهریار
همان زیچ و صلابها بر کنار
بگفتند با تاجور یزدگرد
که دانش ز هرگونه کردیم گرد
چنان آمد اندر شمار سپهر
که دارد بدین کودک خرد مهر
مر او را بود هفت کشور زمین
گرانمایه شاهی بود بافرین
ز گفتارشان شاد شد شهریار
ببخشیدشان گوهر شاهوار

وقتی ستاره‌شناسان از دیوان یزدگرد بیرون آمدند با هم مشورت کردند که باید کاری کنیم که بهرام مثل پدش بی‌دادگر و  مایه آزار مردم نشود

چو ایشان برفتند زان بارگاه
رد و موبد و پاک دستور شاه
نشستند و جستند هرگونه رای
که تا چارهٔ آن چه آید به جای
گرین کودک خرد خوی پدر
نگیرد شو خسروی دادگر
گر ایدونک خوی پدر دارد اوی
همه بوم زیر و زبر دارد اوی
نه موبد بود شاد و نه پهلوان
نه او در جهان شاد روشن‌روان

نهایتا موبدان نردیک شاه آمدند و گفتند که بهرام پادشاهی بلندپایه خواهد شد بهتر است که او را تعلیم بدهیم. آنها پیشنهاد کردند که باید ببینیم بهترین معلم کیست تا او را به دست ایشان بسپاریم تا به بهترین وجه او را تربیت کند

همه موبدان نزد شاه آمدند
گشاده‌دل و نیک‌خواه آمدند
بگفتند کاین کودک برمنش
ز بیغاره دورست و ز سرزنش
جهان سربسر زیر فرمان اوست
به هر کشوری باژ و پیمان اوست
نگه کن به جایی که دانش بود
ز داننده کشور به رامش بود
ز پرمایگان دایگانی گزین
که باشد ز کشور برو آفرین
هنر گیرد این شاه خرم نهان
ز فرمان او شاد گردد جهان
چو بشنید زان موبدان یزدگرد
ز کشور فرستادگان کرد گرد
هم‌انگه فرستاد کسها به روم
به هند و به چین و به آباد بوم
+++
به هر سو همی رفت خواننده‌ای
که بهرام را پروراننده‌ای
بجوید سخنگوی و دانش‌پذیر
سخن‌دان و هر دانشی یادگیر
بیامد ز هر کشوری موبدی
جهاندیده و نیک‌پی بخردی

در همین راستا نعمان و منذر از بزرگان عرب به نزد یزدگرد می‌روند و می‌گویند که ما هم سوار و پهلوان و گردافکن هستیم و هم در ستاره‌شناسی و هندسه همپا نداریم. بهرام را به ما بسپار

برفتند نعمان و منذر به شب
بسی نامداران گرد از عرب
بزرگان چو در پارس گرد آمدند
بر تاجور یزدگرد آمدند
+++ 
چنین گفت منذر که ما بنده‌ایم
خود اندر جهان شاه را زنده‌ایم
هنرهای ما شاه داند همه
که او چون شبانست و ما چون رمه
سواریم و گردیم و اسپ افگنیم
کسی را که دانا بود بشکنیم
ستاره‌شمر نیست چون ما کسی
که از هندسه بهره دارد بسی
پر از مهر شاهست ما را روان
به زیر اندرون تازی اسپان دمان
همه پیش فرزند تو بنده‌ایم
بزرگی وی را ستاینده‌ایم
  
یزدگرد هم می‌اندیشد و نهایتا بهرام را به ایشان می‌سپارد. بهرام را با خلعت پادشاهی به یمن می‌فرستند و از یزرگرد دور می‌کنند. در آنجا چهار زن را انتخاب می‌کنند تا برای بهرام دایه باشند

چو بشنید زو این سخن یزدگرد
روان و خرد را برآورد گرد
نگه کرد از آغاز فرجام را
بدو داد پرمایه بهرام را
+++
بفرمود تا خلعتش ساختند
سرش را به گردون برافراختند
تنش را به خلعت بیاراستند
ز در اسپ شاه یمن خواستند
ز ایوان شاه جهان تا به دشت
همی اشتر و اسپ و هودج گذشت
پرستنده و دایهٔ بی‌شمار
ز بازارگه تا در شهریار
به بازار گه بسته آیین به راه
ز دروازه تا پیش درگاه شاه
جو منذر بیامد به شهر یمن
پذیره شدندش همه مرد و زن
چو آمد به آرامگاه از نخست
فراوان زنان نژادی بجست
ز دهقان و تازی و پرمایگان
توانگر گزیده گران سایگان
ازین مهتران چار زن برگزید
که آید هنر بر نژادش پدید
دو تازی دو دهقان ز تخم کیان
ببستند مرا دایگی را میان

وقتی بهرام هفت ساله شد به منذر می‌گوید که من بزرگ شده‌ام، چرا می‌خواهی که مرا طفلی شیرخواره نگه داری. مرا به فرهنگیان بسپار تا تربیتم کنند

همی داشتندش چنین چار سال
چو شد سیرشیر و بیاگند یال
به دشواری از شیر کردند باز
همی داشتندش به بر بر به ناز
چو شد هفت ساله به منذر چه گفت
که آن رای با مهتری بود جفت
چنین گفت کای مهتر سرفراز
ز من کودک شیرخواره مساز
به داننده فرهنگیانم سپار
چو کارست بیکار خوارم مدار

منذر هم پاسخ می‌دهد که اکنون به فرهنگ نیازی نداری وقتش که رسید خودم این کار را خواهم کرد

بدو گفت منذر که ای سرفراز
به فرهنگ نوزت نیامد نیاز
چو هنگام فرهنگ باشد ترا
به دانایی آهنگ باشد ترا
به ایوان نمانم که بازی کنی
به بازی همی سرفرازی کنی

باز بهرام می‌گوید از من کوچولویی بی‌کار نساز من ممکن است که سن و سالم کم باشد ولی علم و دانش بارم هست. تو ممکن است که سن و سالت زیاد باشد ولی خردت نسبت به سنت کمتر است. هنوز نمی‌دانی که اگر منتظر فرصت بنشینی شانس انجام کار از بین می‌رود و کاری به نتیجه نخواهد رسید

چنین پاسخ آورد بهرام باز
که از من تو بی‌کار خوردی مساز
مرا هست دانش اگر سال نیست
بسان گوانم بر و یال نیست
ترا سال هست و خرد کمترست
نهاد من از رای تو دیگرست
ندانی که هرکس که هنگام جست
ز کار آن گزیند که باید نخست
تو گر باز هنگام جویی همی
دل از نیکویها بشویی همی
همه کار بی‌گاه و بی‌بر بود
بهین از تن زندگان سر بود

من همه‌ی آنچه که درخور پادشاه است یاد خواهم گرفت. منذر تعجب می‌کند و چون بهرام را آماده‌ی یادگیری می‌بیند دنبال سه موبد فرهنگ‌جو در شورستان می‌فرستد تا به بهرام خواندن و نوشتن و رسم شکار و رزم و هنر چوگان را بیاموزند

هران چیز کان در خور پادشاست
بیاموزیم تا بدانم سزاست
سر راستی دانش ایزدیست
خنک آنک بادانش و بخردیست
نگه کرد منذر بدو خیره ماند
به زیر لبان نام یزدان بخواند
فرستاد هم در زمان رهنمون
سوی شورستان سرکشی بر هیون
سه موبد نگه کرد فرهنگ جوی
که در شورستان بودشان آب‌روی
یکی تا دبیری بیاموزدش
دل از تیرگیها بیفروزدش
دگر آنک دانستن باز و یوز
بیاموزدش کان بود دلفروز
ودیگر که چوگان و تیر و کمان
همان گردش رزم با بدگمان
چپ و راست پیچان عنان داشتن
به آوردگه باره برگاشتن

موبدان هم به تعلیم و تربیت بهرام پرداختند و بهرام در هجده سالگی به جایی می‌رسد که پهلوانی می‌شود که از معلمان خود هم جلو می‌زند

چنین موبدان پیش منذر شدند
ز هر دانشی داستانها زدند
تن شاه زاده بدیشان سپرد
فزاینده خود دانشی بود و گرد
چنان گشت بهرام خسرونژاد
که اندر هنر داد مردی بداد
هنر هرچ بگذشت بر گوش اوی
به فرهنگ یازان شدی هوش اوی
چو شد سال آن نامور بر سه شش
دلاور گوی گشت خورشیدفش
به موبد نبودش به چیزی نیاز
به فرهنگ جویان و آن یوز و باز
به آوردگه بر عنان تافتن
برافگندن اسپ و هم تاختن
به منذر چنین گفت کای پاک‌رای

بهرام به منذر می‌گوید که دیگر نیازی به این معلمان نیست. منذر هم به آنها هدایایی می‌دهد و آنها را روانه می‌سازد. بهرام همچنین از منذر می‌خواهد تا نیزه‌وران از مقابل او رد بشوند و نوک سرنیزه‌هایشان به طرف او باشد تا بهرم آنچه را که می‌پسندد مبلغش را بپردازد و آنرا برای خود بردارد

گسی کن هنرمند را باز جای
ازان هر یکی را بسی هدیه داد
ز درگاه منذر برفتند شاد
وزان پس به منذر چنین گفت شاه
که اسپان این نیزه‌داران بخواه
بگو تا بپیچند پیشم عنان
به چشم اندر آرند نوک سنان
بهایی کنند آنچ آید خوشم
درم پیش خواهم بریشان کشم

منذر به بهرام می‌گوید که گله دار اسبان من پیش توست و صاحب آنها از خویشاوندان توست. اگر از اسبان تازی می‌خواهی بخری دیگر چرا من سختی بکشم؟ بهرام هم پاسخ می‌دهد که من اسبی می‌خواهم که در سرازیری که می‌تازم چنان تند برود که افسار و رکابش از هم تشخیص داده نشوند 

چنین پاسخ آورد منذر بدوی
که ای پر هنر خسرو نامجوی
گله‌دار اسپان من پیش تست
خداوند او هم به تن خویش تست
گر از تازیان اسپ خواهی خرید
مرا رنج و سختی چه باید کشید
بدو گفت بهرام کای نیک‌نام
به نیکیت بادا همه ساله کام
من اسپ آن گزینم که اندر نشیب
بتازم نه بینم عنان از رکیب
چو با تگ چنان پایدارش کنم
به نوروز با باد یارش کنم
وگر آزموده نباشد ستور
نشاید به تندی برو کرد زور


منذر هم به نعمان می‌گوید و گله کره اسبان را نگاه کن و اسبان مناسب را بیاور. نعمان هم چندیدن اسب از میان اسبان جنگی برمی‌گزیند. بهرام هم در میان اسبان انتخاب شده مدتی می‌چرخد و آنها را امتحان می‌کند. هر اسب بادپایی را که انتخاب می‌کند و می‌تازاند، آنها برای سوارکاری مثل بهرام توانمند نبودند 

به نعمان بفرمود منذر که رو
فسیله گزین از گله‌دار نو
همه دشت پیش سواران بگرد
نگر تا کجا یابی اسپ نبرد
بشد تیز نعمان صد اسپ آورید
ز اسپان جنگی بسی برگزید
چو بهرام دید آن بیامد به دشت
چپ و راست پیچید و چندی بگشت
هر اسپی که با باد همبر بدی
همه زیر بهرام بی‌پر شدی

تا اینکه بهرام اسبی سرخ‌رنگ را انتخاب می‌کند که مثل نهنگ بوده که از نعلش آتش بلند می‌شده. منذر هم بهای آن اسب را می‌پردازد و آن اسب بهرام می‌شود

برین‌گونه تا برگزید اشقری
یکی بادپایی گشاده‌بری
هم از داغ دیگر کمیتی به رنگ
تو گفتی ز دریا برآمد نهنگ
همی آتش افروخت از نعل اوی
همی خون چکید از بر لعل اوی
بها داد منذر چو بود ارزشان
که در بیشهٔ کوفه بد مرزشان
بپذرفت بهرام زو آن دو اسپ
فروزنده بر سان آذر گشسپ
همی داشتش چون یکی تازه سیب
که از باد ناید بروبر نهیب

بعد از مدتی بهرام باز به منذر می‌گوید که تنهاست و همدم و زنی می‌خواهد و از منذر می‌خواهد تا چند کنیز نزد او بفرستند تا او ببیند که کدام پسندش میایند و فرزندی هم داشته باشم تا پدرش هم خوشنود شود و او سربلند 

به منذر چنین گفت روزی جوان
که ای مرد باهنگ و روشن‌روان
چنین بی‌بهانه همی داریم
زمانی به تیمار نگذاریم
همی هرک بینی تو اندر جهان
دلی نیست اندر جهان بی‌نهان
ز اندوه باشد رخ مرد زرد
به رامش فزاید تن زادمرد
برین‌بر یکی خوبی افزای پس
که باشد ز هر درد فریادرس
اگر تاجدارست اگر پهلوان
به زن گیرد آرام مرد جوان
همان زو بود دین یزدان به پای
جوان را به نیکی بود رهنمای
کنیزک بفرمای تا پنج و شش
بیارند با زیب و خورشیدفش
مگر زان یکی دو گزین آیدم
هم اندیشهٔ آفرین آیدم
مگر نیز فرزند بینم یکی
که آرام دل باشدم اندکی
جهاندار خشنود باشد ز من
ستوده بمانم به هر انجمن

 منذر این سخن بهرام را به مبارکی می‌گیرد و به سمت منزل برده‌فروش می‌رود و چهل کنیز رومی را انتخاب می‌کند و بهرام از میان آنان دو کنیز را انتخاب می‌کند که یکی بسیار زیبا بود و دیگری نوازنده‌ی چنگ. بهای این دو را منذر می‌پردازد و مدتی بهرام با انها به زندگی (که به بازی چوگان و شکار می‌گذشته) مشغول می‌شود

چو بشنید منذر ز خسرو سخن
برو آفرین کرد مرد کهن
بفرمود تا سعد گوینده تفت
سوی کلبهٔ مرد نخاس رفت
بیاورد رومی کنیزک چهل
همه از در کام و آرام دل
دو بگزید بهرام زان گلرخان
که در پوستشان عاج بود استخوان
به بالا به کردار سرو سهی
همه کام و زیبایی و فرهی
ازان دو ستاره یکی چنگ‌زن
دگر لاله رخ چون سهیل یمن
به بالا چون سرو و به گیسو کمند
بها داد منذر چو آمد پسند
بخندید بهرام و کرد آفرین
رخش گشت همچون بدخشان نگین
+++
جز از گوی و میدان نبودیش کار
گهی زخم چوگان و گاهی شکار

حال با پایان دوران تعلیم و تربیت بهرام چه اتفاقی میفتد، می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
سگالش=فکر و اندیشه
کنارنگ = مرزبان
سنان = سرنیزه
عنان = افسار
همبر = برابر
اشقر = اسب سرخ
سغد = خجسته
نخاس = فروشنده حیوانات، برده‌فروش

ابیانی که خیلی دوست داشتم
چو شد بر جهان پادشاهیش راست
بزرگی فزون کرد و مهرش بکاست
خردمند نزدیک او خوار گشت
همه رسم شاهیش بیکار گشت
کنارنگ با پهلوان و ردان
همان دانشی پرخرد موبدان
یکی گشت با باد نزدیک اوی
جفا پیشه شد جان تاریک اوی
سترده شد از جان او مهر و داد
به هیچ آرزو نیز پاسخ نداد
کسی را نبد نزد او پایگاه
به ژرفی مکافات کردی گناه
هرانکس که دستور بد بر درش
فزایندهٔ اختر و افسرش


شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور)

قسمتهای پیشین
ص 1361  چنان بد که یک روز بی انجمن 
© All rights reserved


No comments: