داستان تولد شاپور دوم را خواندیم و اینکه وقتی پدرش اورمزد از دنیا میرود او هنوز به دنیا نیامده. با این حال برای پادشاهی انتخاب میشود و فقط چهل روز داشته که مراسم تاجگزاری او برپا میشود
شهرو نام موبدی بود که به جای شاپور فرمانروایی میکرده تا او بزرگ شود
یکی
موبدی بود شهرو به نام
خردمند
و شایسته و شادکام
بیامد
به کرسی زرین نشست
میان
پیش او بندگی را ببست
جهان
را همی داشت با داد و رای
سپه را
به هر نیک و بد رهنمای
پراگنده
گنج و سپاه ورا
بیاراست
ایوان و گاه ورا
به این ترتیب پنج سال گذشت تا شبی شاپور و شهرو با هم نشسته بودند، وقتی خورشید غروب کرد سر و صدایی برخاست. شاپور پرسید که چه خبر است و این سروصدا چیست. شهرو هم توضیح داد که بازاریها و چارهجوها از دوطرف بهم میرسند و میخواهند که از دجله عبور کنند ولی پل روی رودخانه باریک است و عبور هر دو گروه با هم خطرناک هست
چنین
تا برآمد برین پنج سال
برافراخت
آن کودک خرد یال
نشسته
شبی شاه در طیسفون
خردمند
موبد به پیش اندرون
بدانگه
که خورشید برگشت زرد
پدید
آمد آن چادر لاژورد
خروش
آمد از راه اروندرود
به
موبد چنین گفت هست این درود
چنین
گفت موبد بران شاه خرد
که ای
پاکدل نیک پی شاه گرد
کنون
مرد بازاری و چاره جوی
ز کلبه
سوی خانه بنهاد روی
چو بر
دجله بر یکدگر بگذرند
چنین
تنگ پل را به پی بسپرند
بترسد
چنین هرکس از بیم کوس
چنین
برخروشند چون زخم کوس
شاپور هم میگوید که باید پلی دیگر زده شود یکی برای رفتن و یکی هم برای برگشتن
چنین
گفت شاپور با موبدان
که ای
پرهنر نامور بخردان
پلی
دیگر اکنون بباید زدن
شدن را
یکی راه باز آمدن
بدان
تا چنین زیردستان ما
گر از
لشکری در پرستان ما
به
رفتن نباشند زین سان به رنج
درم
داد باید فراوان ز گنج
همه
موبدان شاد گشتند سخت
که سبز
آمد آن نارسیده درخت
موبد هم دستور داد تا پلی دیگر بسازند. مادر شاپور از تدبیر شاپور خرسند میشود و برای پروشش او فرهنگیان را میگمارد. چندی نگذشت که شاپور از آموزگاران خود نیز پیشی گرفت
یکی پل
بفرمود موبد دگر
به
فرمان آن کودک تاجور
ازو
شادمان شد دل مادرش
بیاورد
فرهنگ جویان برش
به زودی
به فرهنگ جایی رسید
کز
آموزگاران سراندر کشید
وقتی شاپور هفت ساله میشود جنگجویی و رسم همآورد گرفتن و چوگان بازی را فرامیگیرد و در هشت سالگی آیین تاج و تخت را و اصطخر را برای پاییتخت خود انتخاب میکند
چو بر
هفت شد رسم میدان نهاد
همآورد
و هم رسم چوگان نهاد
بهشتم
شد آیین تخت و کلاه
تو
گفتی کمر بست بهرامشاه
تن
خویش را از در فخر کرد
نشستنگه
خود به اصطخر کرد
بر
آیین فرخ نیاکان خویش
گزیده
سرافراز و پاکان خویش
مدتی که گذشت سپاهی به فرماندهی طایر به طیسفون حمله میکند و نوشه از بازماندگان نرسی (پدربزرگ شاپور) را با خود به اسارت میبرد
چو یک
چند بگذشت بر شاه روز
فروزنده
شد تاج گیتی فروز
ز
غسانیان طایر شیردل
که
دادی فلک را به شمشیر دل
سپاهی
ز رومی و از قادسی
ز
بحرین و از کرد وز پارسی
بیامد
به پیرامن طیسفون
سپاهی
ز اندازه بیش اندرون
به
تاراج داد آن همه بوم و بر
کرا
بود با او پی و پا و پر
ز
پیوند نرسی یکی یادگار
کجا
نوشه بد نام آن نوبهار
بیامد
به ایوان آن ماهروی
همه
طیسفون گشت پر گفتوگوی
ز
ایوانش بردند و کردند اسیر
که
دانا نبودند و دانشپذیر
یکسال نوشه به اسارت طایر میماند و از او باردار میشود. فرزند او دختری بود به نام مالکه که شبیه خود نرسی بود
چو یک
سال نزدیک طایر بماند
ز
اندیشگان دل به خون در نشاند
ز طایر
یکی دختش آمد چو ماه
تو
گفتی که نرسیست با تاج و گاه
پدر
مالکه نام کردش چو دید
که
دختش همی مملکت را سزید
وقتی شاپور بیست و شش سالش میشود دوازده هزار نفر از لشکرش را انتخاب میکند و برای جنگ با طایر میرود. او در این جنگ موفق است و از سپاه طایر خیلیها را میکشد. طایر که چنین میبیند فرار میکند. خیلی از سپاهیان طایر هم با او به دژی در یمن پناه میبرند
چو
شاپور را سال شد بیست و شش
مهیوش
کیی گشت خورشیدفش
به دشت
آمد و لشکرش را بدید
ده و
دو هزار از یلان برگزید
ابا هر
یکی بادپایی هیون
به پیش
اندرون مرد صد رهنمون
هیون
برنشستند و اسپان به دست
برفتند
گردان خسروپرست
ازان
پس ابا ویژگان برنشست
میان
کیی تاختن را بببست
برفت
از پس شاه غسانیان
سرافراز
طایر هژبر ژیان
فراوان
کس از لشکر او بکشت
چو طایر
چنان دید بنمود پشت
برآمد
خروشیدن داروگیر
ازیشان
گرفتند چندی اسیر
که
اندازهٔ آن ندانست کس
برفتند
آن ماندگان زان سپس
حصاری
شدند آن سپه در یمن
خروش
آمد از کودک و مرد و زن
بیاورد
شاپور چندان سپاه
که بر
مور و بر پشه بربست راه
ورا با
سپاهش به دژ در بیافت
در جنگ
و راه گریزش نیافت
شب و
روز یک ماهشان جنگ بود
سپه را
به دژ بر علف تنگ بود
به شبگیر شاپور یل برنشست
همی
رفت جوشان کمانی به دست
سیه
جوشن خسروی در برش
درفشان
درفش سیه بر سرش
ز
دیوار دژ مالکه بنگرید
درفش و
سر نامداران بدید
چو گل
رنگ رخسار و چون مشک موی
به رنگ
طبرخون گل مشک بوی
بشد
خواب و آرام زان خوب چهر
مالکه به دایه خود میگوید برو و از جانب من برای شاپور پیامی ببر. او برای جنگ آمده ولی او را به جشن دعوت کن و به او بگو که من هم خون او و نوادهی نرسی هستم. او اگر مرا بپذیرد دژ مال او خواهد شد
بر
دایه شد با دلی پر ز مهر
بدو
گفت کین شاه خورشیدفش
که
ایدر بیامد چنین کینهکش
بزرگی
او چون نهان منست
جهان
خوانمش کو جهان منست
پیامی
ز من نزد شاپور بر
+++
به رزم
آمدست او ز من سور بر
بگویش
که با تو ز یک گوهرم
هم از
تخم نرسی کنداورم
همان
نیز با کین نه هم گوشهام
که
خویش توام دختر نوشهام
مرا گر
بخواهی حصار آن تست
چو
ایوان بیابی نگار آن تست
برین
کار با دایه پیمان کنی
زبان
در بزرگی گروگان کنی
بدو
دایه گفت آنچ فرمان دهی
بگویم
بیارمت زو آگهی
وقتی شب تیره زمین را در بر گرفت دایهی مالکه با ترس و لرز و از طایر هراسان خود را به پردهسرای شاپور میرساند و به پردهدار میگوید اگر مرا به پیش شاه ببری انعام خوبی خواهی گرفت. او هم دایه را به پیش شاه میبرد
چو شب
در زمین پادشاهی گرفت
ز دریا
به دریا سپاهی گرفت
زمین
تیرهگون کوه چون نیل شد
ستاره
به کردار قندیل شد
تو
گویی که شمعست سیصدهزار
بیاویخته
ز آسمان حصار
بشد
دایه لرزان پر از ترس و بیم
ز طایر
همی شد دلش بدو نیم
چو آمد
به نزدیک پردهسرای
خرامید
نزدیک آن پاکرای
بدو
گفت اگر نزد شاهم بری
بیابی
ز من تاج و انگشتری
هشیوار
سالار بارش ببرد
ز دهلیز پرده بر شاه گرد
هیچ از من بدی نمیشنود و همیشه در آغوشش جای خواهم داشت. دایه هم برمیگردد و ماجرا را برای مالکه تعریف میکند و از بروروی شاپور سخنها میگوید
بیامد
زمین را به مژگان برفت
سخن
هرچ بشنید با شاه گفت
ز
گفتار او شاد شد شهریار
بخندید
و دینار دادش هزار
دو
یاره یکی طوق و انگشتری
ز
دیبای چینی و از بربری
چنین
داد پاسخ که با ماه روی
به
خوبی سخنها فراوان بگوی
بگویش
که گفت او به خورشید و ماه
به
زنار و زردشت و فرخ کلاه
که هر
چیز کز من بخواهی همی
گر از
پادشاهی بکاهی همی
ز من
هیچ بد نشنود گوش تو
نجویم
جدایی ز آغوش تو
خریدارم
او را به تخت و کلاه
به
فرمان یزدان و گنج و سپاه
چو
بشنید پاسخ هم اندر زمان
ز پرده
بیامد بر دژ دوان
شنیده
بران سرو سیمین بگفت
که
خورشید ناهید را گشت جفت
ز بالا
و دیدار شاپور شاه
بگفت
آنچ آمد به تابنده ماه
ز خاور
چو خورشید بنمود تاج
گل زرد
شد بر زمین رنگ ساج
ز
گنجور دستور بستد کلید
خورش
خانه و خمهای نبید
بدژدر
هرانکس که بد مهتری
وزان
جنگیان رنج دیده سری
خورشها
فرستاد و چندی نبید
هم از
بویها نرگس و شنبلید
مالکه همچنین به ساقی هم سفارش کرد که به طایر شراب خالص بده تا مست بشود
پرستندهٔ
باده را پیش خواند
به
خوبی سخنها فراوان براند
بدو
گفت کامشب تویی بادهده
به
طایر همه بادهٔ ساده ده
همان
تا بدارند باده به دست
بدان
تا بخسپند و گردند مست
بدو
گفت ساقی که من بندهام
به
فرمان تو در جهان زندهام
وقتی طایر ازبادهی خالص نوشید، مست شد و به سوی خوابگاه رفت
چو
خورشید بر باختر گشت زرد
شب
تیره گفتش که از راه برد
می
خسروی خواست طایر به جام
نخستین
ز غسانیان برد نام
چو
بگذشت یک پاس از تیره شب
بیاسود
طایر ز بانگ جلب
برفتند
یکسر سوی خوابگاه
پرستندگان
را بفرمود شاه
که با
کس نگوید سخن جز براز
آهسته در دژ را باز کردند و شاپور و سپاهش وارد دژ شدند و دستئر داد از مالکه محافظت کنند و بعد شروع به کشتن همه و جمعآوری غنیمت کردند
نهانی
در دژ گشادند باز
بدان
شاه شاپور خود چشم داشت
از
آواز مستان به دل خشم داشت
چو شمع
از در دژ بیفروخت گفت
که
گشتیم با بخت بیدار جفت
مر آن
ماهرخ را به پردهسرای
بفرمود
تا خوب کردند جای
سپه را
همه سر به سر گرد کرد
گزین
کرد مردان ننگ و نبرد
به
باره برآورد چندی سوار
هرانکس
که بود از در کارزار
به دژ
در شد و کشتن اندرگرفت
همه
گنجهای کهن برگرفت
طایر و سپاهش که همه مست بودند، از خواب سراسیمه بلند میشوند و شروع به جنگ میکنند ولی خیلی از آنها کشته میشوند
سپه
بود با طایر اندر حصار
همه
مست خفته فزون از هزار
دگر
خفته آسیمه برخاستند
به هر
جای جنگی بیاراستند
ازیشان
کس از بیم ننمود پشت
بسی
نامور شاه ایران بکشت
طایر به دست شاپور اسیر میشود. صبح روز بعد تختی میگذارند و شاپور به تخت مینشیند
چو شد
طایر اندر کف او اسیر
بیامد
برهنه دوان ناگزیر
به چنگ
وی آمد حصار و بنه
گرفتار
شد مردم بدتنه
ببود
آن شب و بامداد پگاه
چو
خورشید بنمود زرین کلاه
یکی
تخت پیروزه اندر حصار
به
آیین نهادند و دادند بار
چو از
بارپردخته شد شهریار
مالکه با سر و روی آراسته پیش شاپور مینشیند و وقتی طایر او را میبیند جریان را متوجه میشود. میگوید ببین که فرزندم با من چکار کرد
به
نزدیک او شد گل نوبهار
ز
یاقوت سرخ افسری بر سرش
درفشان
ز زربفت چینی برش
بدانست
کای جادوی کار اوست
بدو بد
رسیدن ز کردار اوست
چنین
گفت کای شاه آزاد مرد
نگه کن
که که فرزند با من چه کرد
شاپور هم پاسخ میدهد که این تو بودی که دختر بهرام را با خود به اسیری آوردی. بعد دستور میدهد که سر طایر را بزنند و تنش را در آنش بسوزانند
چنین
گفت شاپور بدنام را
که از
پرده چون دخت بهرام را
بیاری
و رسوا کنی دوده را
برانگیزی
آن کین آسوده را
به
دژخیم فرمود تا گردنش
زند به
آتش اندر بسوزد تنش
سر
طایر از ننگ در خون کشید
دو کتف
وی از پشت بیرون کشید
شاپور از بازماندگان هم انتقام میگیرد و هر عربی را که پیدا میکردند کتفهای آنها را از بدن جدا میکنند و به همین دلیل لقب ذوالاکتاف را به او دادهاند
هرانکس
کجا یافتی از عرب
نماندی
که با کس گشادی دو لب
ز دو
دست او دور کردی دو کفت
جهان
ماند از کار او در شگفت
عرابی
ذوالاکتاف کردش لقب
چو از
مهره بگشاد کفت عرب
چنان
بد که یک روز با تاج و گنج
همی
داشت از بودنی دل به رنج
ز تیره
شب اندر گذشته سه پاس
بفرمود
تا شد ستارهشناس
بپرسیدش
از تخت شاهنشهی
هم از
رنج وز روزگار بهی
منجم
بیاورد صلاب را
بینداخت
آرامش و خواب را
نگه
کرد روشن به قلب اسد
که هست
او نماینده فتح و جد
بدان
تا رسد پادشا را بدی
فزاید
بدو فره ایزدی
چو
دیدند گفتندش ای پادشا
جهانگیر
و روشندل و پارسا
یکی
کار پیش است با رنج و درد
نیارد
کس آن بر توبر یاد کرد
چنین
داد شاپور پاسخ بدوی
که ای
مرد داننده و راهجوی
چه
چارست تا این ز من بگذرد
تنم
اختر بد به پی نسپرد
ستارهشمر
گفت کای شهریار
ازین
گردش چرخ ناپایدار
به
مردی و دانش نیابی گذر
خردمند
گر مرد پرخاشخر
بباشد
همه بودنی بیگمان
نتابیم
با گردش آسمان
چنین
داد پاسخ گرانمایه شاه
که
دادار باشد ز هر بد نگاه
که
گردان بلند آسمان آفرید
توانایی
و ناتوان آفرید
بگسترد
بر پادشاهیش داد
مدتی بدین ترتیب و بیدردسر شاه حکمروایی میکند و بعد از مدتی شاپور تصمیم میگیرد که به روم برود و سروگوشی آب بدهد و بفهمد که وضع چنگی رومیان چگونه است و آیا میتواند با آنها به جنگ برخیزد و آنها را شکست بدهد. کسی را برجای خود گماشت و کشور را به او سپرد
همی
بود یک چند بیرنج و شاد
چو
آباد شد زو همه مرز و بوم
چنان
آرزو کرد کاید به روم
ببیند
که قیصر سزاوار هست
ابا
لشکر و گنج و نیروی دست
همان
راز بگشاد با کدخدای
یک
پهلوان گرد با داد و رای
همه
راز و اندیشه با او بگفت
همی
داشت از هرکس اندر نهفت
چنین
گفت کاین پادشاهی به داد
بدارید
کزداد باشید شاد
ده کاروان شتر پر از گوهر کرد و با ساربانان در لباس مبدل بازرگانان راه افتاد. به منزل دهقانی رسید. در آنجا شب را مهمان بود و سپیده دمان به دهقان از مال همراهش چیزی بخشید و به قصد رسیدن به قصر قیصر راه افتاد
شتر خواست پرمایه ده کاروان
به هر کاروان بر یکی ساروان
ز دینار وز گوهران بار کرد
ازان سی شتر بار دینار کرد
بیامد پراندیشه ز آبادبوم
همی رفت زین سان سوی مرز روم
یکی روستا بود نزدیک شهر
که دهقان و شهری بدو بود بهر
بیامد به خان یکی کدخدای
بپرسید کاید مرا هست جای
برو آفرین کرد مهتر بسی
که چون تو نیابیم مهمان کسی
ببود آن شب و خورد و بخشید چیز
ز دهقان بسی آفرین یافت نیز
سپیده برآمد بنه برنهاد
سوی خانهٔ قیصر آمد چو باد
حال در روم چه اتفاقی برای شاپور که در لباس بازرگانان وارد روم شده میافتد، میماند برای جلسهی بعدی شاهنامهخوانی در منچستر
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته میشود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید
لغاتی که آموختم
ساج = چوبی به رنگ مشکی
جلب = توفیق، احضاریه
ابیانی که خیلی دوست داشتم
به شبگیر شاپور یل برنشست
همی رفت جوشان کمانی به دست
سیه جوشن خسروی در برش
درفشان درفش سیه بر سرش
ز دیوار دژ مالکه بنگرید
درفش و سر نامداران بدید
چو گل رنگ رخسار و چون مشک موی
به رنگ طبرخون گل مشک بوی
خواب و آرام زان خوب چهر
قسمتهای پیشین
No comments:
Post a Comment