Monday, 5 June 2017

شاهنامه خوانی در منچستر 108

جهن فرزند افراسیاب پیش کی خسرو می رود و پیامی از جانب افراسیاب را به او می دهد

بشد پیش دهلیز پرده سرای 
همی بود با نامداران بپای 
ازان پس بیامد منوشان گرد
خرد یافته جهن را پیش برد
 خردمند چو پیش خسرو رسید 
شد از آب دیده رخش ناپدید 
بماند اندرو جهن جنگی شگفت 
کلاه بزرگی ز سر بر گرفت
چو آمد بنزدیک تختش فراز 
  برو آفرین کرد و بردش نماز 

در این پیام افرایساب ابتدا اظهار خوشحالی می کند که نوه-اش به چنین مقامی رسیده و فرمانده لشکر شده. بعد می گوید که من خودم هم در شگفتم که چگونه شیطان مرا گول زد و وادارم کرد تا پدرت (سیاوش) را بکشم. ولی حالا ببین که به بهانه انتفام چقدر از بزرگان از بین رفتند و ویرانی ببار آمده. تو حتی اگر به کینه مرا بکشی نه تو آرام خواهی گرفت و نه پروردگار راضی خواهد بود

نخستین درودی رسانم بشاه 
ازان داغ دل شاه توران سپاه 
که یزدان سپاس و بدویم پناه 
که فرزند دیدم بدین پایگاه
که لشکر کشد شهریاری کند
 بپیش سواران سواری کند 
+++
بدان مهربانی و آن راستی 
چرا شد دل من سوی کاستی
که بردست من پور کاوس شاه
سیاوش رد کشته شد بی گناه
 جگر خسته ام زین سخن پر ز درد 
نشسته بیکسو ز خواب و ز خورد 
نه من کشتم او را که ناپاک دیو 
ببرد از دلم ترس گیهان خدیو 
زمانه ورا بد بهانه مرا 
  بچنگ اندرون بد فسانه مرا 
+++
نگه کن تا چند شهر فراخ
پر از باغ و ایوان و میدان و کاخ 
 شدست اندرین کینه جستن خراب 
هانه سیاوش و افراسیاب
همان کارزاری سواران جنگ 
 بتن همچو پیل و بزور نهنگ 
که جز کام شیران کفنشان نبود
سری تیز نزدیک تنشان نبود
 یکی منزل اندر بیابان نماند
بکشور جز از دشت ویران نماند
+++
جز از کینه و زخم شمشیر تیز 
نماند ز ما نام تا رستخیز
نیاید جهان آفرین را پسند 
 بفرجام پیچان شویم از گزند 
+++
جز از کینه و زخم شمشیر تیز 
نماند ز ما نام تا رستخیز 
نیاید جهان آفرین را پسند
بفرجام پیچان شویم از گزن 
 وگر جنگ جویی همی بیگمان 
نیاساید از کین دلت یک زمان
نگه کن بدین گردش روزگار 
 جز او را مکن بر دل آموزگار 

ضمنا فصل سرما هم در راهه. ما اینجا در امان هستیم ولی تو بیرون دژ هستی. من می توانم سپاهی عظیم را خبر کنم تا شما را از بین ببرد

هم ایدر مرا گنج و ایدر سپاه
هم ایدر نگین و هم ایدر کلاه
 هم اینجام کشت و هم اینجام خورد
هم اینجام مردان روز نبرد
 تراگاه گرمی و خوشی گذشت
گل و لاله و رنگ و شی گذشت
 زمستان و سرما بپیش اندرست
که بر نیزه ها گردد افسرده دست 
 بدامن چو ابر اندرافگند چین
بر و بوم ما سنگ گردد زمین
 ز هر سو که خوانم بیاید سپاه 
    نتابی تو با گردش هور و ماه 

گمان نکن که تو می توانی بمن دست بیابی که من در پناه خداوند هستم و به راز و رمزی دسترسی دارم که حتی می توانم به آسمان ها پرواز کنم. میروم و به وقتش ازت انتقام می گیرم. اگر دست از این کینه خواهی برداری تو را از مال دنیا بی نیاز می کنم. اگر هم جنگ را پیشه کنی بدان که چون پلنگی با تو می جنگمl 

نبیره ی سر خسروان زادشم 
ز پشت فریدون وز تخم جم 
مرا دانش ایزدی هست و فر 
همان یاورم ایزد دادگر 
چو تنگ اندر آید بد روزگار
نخواهد دلم پند آموزگار 
 بفرمان یزدان بهنگام خواب 
شوم چون ستاره برآفتاب 
بدریای کیماک بر بگذرم
سپارم ترا لشکر و کشورم 
+++
مرا گنگ و دژ باشد آرامگاه 
نبیند مرا نیز شاه و سپاه 
چو آید مرا روز کین خواستن 
ببین آنزمان لشکر آراستن 
+++
و گر کینه از مغز بیرون کنی
بمهر اندرین کشور افسون کنی 
 گشایم در گنج تاج و کمر 
همان تخت و دینار و جام گهر
که تور فریدون به ایرج نداد
تو بردار وز کین مکن هیچ یاد
 و گر چین و ماچین بگیری رواست 
بدان رای ران دل همی کت هواست
خراسان و مکران زمین پیش تست
   مرا شادکامی کم وبیش تست 
+++
همه لشکرت را توانگر کنم 
ترا تخت زرین و افسر کنم 
همت یار باشم بهر کارزار
بهر انجمن خوانمت شهریار
 گر از پند من سر بپیچی همی
و گر با نیاکین بسیچی همی
 چو زین باز گردی بیارای جنگ
  منم ساخته جنگ را چون پلنگ

کی خسرو در پاسخ پیام افراسیاب، می گوید که خردمند کسی است که کردارش از گفتارش بهتر است. حتی فریدون با همه بزرگیش ادعا نکرد که به آسمان رفته آنوقت تو از این گفتار خودت خجالت نمی کشی. تو پدر مرا کشتی و مادرم را به میدان کشیدی و تازیانه زدی تا مرا که در شکم داشت از بین ببری. تقدیر بر این بود تا من بمانم و با میانجیگری پیران نجات پیدا کنم. شبانی مرا بزرگ کرد و وقتی بزرگ شدم و نزد تو آورده شدم خداوند زبانم را دوخت تا تو گمان کنی من لایق پادشاهی و در پی تاج و تخت تو نیستم و مرا نکشتی
مرا داد یزدان همه هرچ گفت
که با این هنرها خرد باد جفت
 ترا چند خواهی سخن چرب هست
بدل نیستی پاک و یزدان پرست
 کسی کو بدانش توانگر بود
زگفتار کردار بهتر بود
 فریدون فرخ ستاره نگشت
نه از خاک تیره همی برگذشت
 تو گویی که من بر شوم بر سپهر 
    بشستی برین گونه از شرم چهر 
+++
پدر کشته را شاه گیتی مخوان
کنون کز سیاوش نماند استخوان 
 همان مادرم را ز پرده براه
کشیدی و گشتی چنین کینه خواه
 مرا نوز نازاده از مادرم 
 همی آتش افروختی برسرم 
+++
که هرگز بگیتی کس آن بد نکرد
ز شاهان و گردان و مردان مرد 
 که بر انجمن مر زنی را کشان
سپارد بزرگی بمردم کشان 
 زننده همی تازیانه زند
که تا دخترش بچه را بفگند 
+++
خردمند پیران بدانجا رسید
بدید آنک هرگز ندید و شنید
 چنین بود فرمان یزدان
سرافراز گردم بهر انجمن
 که من گزند و بلای تو از من بگاشت 
  که با من زمانه یکی راز داشت
+++
بپیش شبانان فرستادیم
بپرواز شیران نر دادیم 
+++
چنین بود تا روز من برگذشت
مرا اندر آورد پیران ز دشت
 بپیش تو آورد و کردی نگاه
که هستم سزاوار تخت و کلاه
 بسان سیاوش سرم را ز تن
ببری و تن هم نیابد کفن
 زبان مرا پاک یزدان ببست
  همان خیره ماندم بجای نشست 
+++
کسی گر بدیهات گیرد شمار
فزون آید از گردش روزگار

ضحاک و جمشید هم مثل تو بدی های خود را به پای دیو پلید گذاشتند

دگر آنک گفتی که دیو پلید 
دل و رای من سوی زشتی کشید
همین گفت ضحاک و هم جمشید
چو شدشان دل از نیکویی ناامید 
 که ما را دل ابلیس بی راه کرد
 ز هر نیکویی دست کوتاه کرد 

تو با همه لشکر کشی ها و کشتارهایی که کردی اکنون می گویی که از بخت من خوشحالی. من گول حرف های تو را نمی خوردم

مرا گویی اکنون که از تخت تو
دل افروز و شادانم از بخت تو 
 نگه کن که تا چون بود باورم
چو کردارهای تو یاد آورم 
 ازین پس مرا جز بشمشیر تیز
نباشد سخن با تو تا رستخیز

جهن پیام کی خسرو را به افراسیاب می رساند. او هم عصبانی شده و سپاه را آماده جنگ کرد

همانگه بشد جهن پیش پدر 
بگفت آن سخنها همه دربدر 
ز پاسخ برآشفت افراسیاب
سواری ز ترکان کجا یافت خواب
 ببخشید گنج درم بر سپاه
 همان ترگ و شمشیر و تخت و کلاه

حال سپاه تورانیان در دژ گنگ مستقر است و سپاه ایران بیرون از دژ. سپاه ایران با منجنیق دژ را آتش باران می کنند و از جانب دیگر زیر حصار قلعه نقب می زند و زیر دژ را خالی می کند ولی با ستون هایی دیوار را برپا نگه می دارد.  بعد درون کانالی که زیر حصار زده را از نفت پر میکند و آنرا به آتش می کشد. ستون ها می سوزند و حصار قلعه پایین می ریزد

همی لشکر آراست افراسیاب 
دلش بود پردرد و سر پر شتاب 
چو از گنگ برخاست آوای کوس  
زمین آهنین شد هوا آبنوس 
+++
دو صد ساخت عراده بر هر دری
دو صد منجنیق از پس لشکری
 دو صد چرخ بر هر دری با کمان
ز دیوار دژ چون سر بدگمان
 پدید آمدی منجینق از برش 
چو ژاله همی کوفتی بر سرش
پس منجنیق اندرون رومیان
ابا چرخها تنگ بسته میان 
 دو صد پیل فرمود پس شهریار
   کشیدن ز هر سو بگرد حصار 
+++
یکی کنده ای زیر باره درون
بکند و نهادند زیرش ستون
بد آن منکری باره مانده بپای
بدان نیزه ها برگرفته ز جای 
 پس آلود بر چوب نفط سیاه
بدین گونه فرمود بیدار شاه
 بیک سو بر از منجنیق و ز تیر
رخ سرکشان گشته همچون زریر
 به زیر اندرون آتش و نفط و چوب
ز بر گرزهای گران کوب کوب 
 بهر چارسو ساخت آن کارزار 
  چنانچون بود ساز جنگ حصار 

کی خسرو برای پیروزی دعا می کند ولی حتی در دعا انصاف دارد و می گوید اگر داد بینی رای من مرا به خواسته ام برسان

ز لشکر بشد تا بجای نماز
ابا کردگار جهان گفت زار
 ابر خاک چون مار پیچان
همی خواند بر کردگار آفرین
 ز کین همی گفت کام و بلندی ز تست
بهر سختیی یارمندی ز تست
 اگر داد بینی همی رای من 
مرگدان ازین جایگه پای من 
 نگون کن سر جاودانرا ز تخت 
   مرادار شادان دل و نیک بخت 
+++
بدان چوب و نفط آتش اندر زدند 
ز برشان همی سنگ بر سر زدند
زبانگ کمانهای چرخ و ز دود 
شده روی خورشید تابان کبود
ز عراده و منجنیق و ز گرد
زمین نیلگون شد هوا لاژورد
 خروشیدن پیل و بانگ سران 
   درخشیدن تیغ و گرز گران 
+++
ز نفط سیه چوبها برفروخت 
به فرمان یزدان چو هیزم بسوخت
نگون باره گفتی که برداشت پای 
 بکردار کوه اندر آمد ز جای 
+++
بپیروزی از لشکر شهریار 
برآمد خروشیدن کارزار
سوی رخنه ی دژ نهادند روی
بیامد دمان رستم کینه جوی
 خبر شد بنزدیک افراسیاب 
  کجا باره ی شارستان شد خراب 

سپاه ایران از خرابی دیوار دژ استفاده می کند و به داخل دژ می رود و با سپاهیان توران می جنگد. سرانجام رستم که بهمراه سپاهش از همان رخنه به دژ نفوذ کرده پرچم سیاه نشان افراسیاب را برمی دارد و پرچم بنفس را می افرازاند و بدین گونه پیروزی سپاه ایران را اعلام می کند

سپاهی ز ترکان گروها گروه 
بدان رخنه رفتند بر سان کوه 
بکردار شیران برآویختند 
خروش از دو رویه برانگیختند 
+++
برخنه در آورد یکسر سپاه 
چو شیر ژیان رستم کینه خواه 
پیاده بیامد بکردار گرد 
درفش سیه را نگون سار کرد
نشان سپهدار ایران بنفش 
 بران باره زد شیر پیکر درفش 
+++
بدان شارستان اندر آمد سپاه 
چنان داغ دل لشکری کینه خواه 
بتاراج و کشتن نهادند روی
برآمد خروشیدن های هوی 
 زن و کودکان بانگ برداشتند
بایرانیان جای بگذاشتند
 چه مایه زن و کودک نارسید
که زیر پی پیل شد ناپدید
 همه شهر توران گریزان چو باد
نیامد کسی را بر و بوم یاد 
 بشد بخت گردان ترکان نگون
  بزاری همه دیدگان پر ز خون

افراسیاب که موقعیت را چنان می بیند با عده ای از سربازان می گریزد

بایوان برآمد پس افراسیاب
پر از خون دل از درد و دیده پرآب
+++
همه شارستان دود و فریاد دید
همان کشتن و غارت و باد دید 
 یکی شاد و دیگر پر از درد و رنج
چنانچون بود رسم و رای سپنج
 چو افراسیاب آنچنان دید کار
چنان هول و برگشتن کارزار
 نه پور و برادر نه بوم و نه بر
نه تاج و نه گنج و نه تخت و کمر
 همی گفت با دل پر از داغ و درد 
   که چرخ فلک خیره با من چه کرد 
+++
پر از درد ازان باره آمد فرود
همی داد تخت مهی را درود 
+++
در ایوان که در دژ برآورده بود 
یکی راه زیر زمین کرده بود
ازان نامداران دو صد برگزید
بران راه بی راه شد ناپدید 
 وزآنجای راه بیابان گرفت 
همه کشورش ماند اندر شگفت
نشانی ندادش کس اندر جهان 
  بدان گونه آواره شد در نهان 

لشکریان ایران که دیدند که کی خسرو در پی انتقام جویی نیست تعجب می کنند. این سخن به کی خسرو می رسد و او می گوید که نباید دنبال انتقام بود

ز خویشان او کس نیازرد شاه
چنانچون بود در خور پیشگاه
 چو زان گونه دیدند کردار اوی
سپه شد سراسر پر از گفت و گوی
 که کیخسرو ایدر بدان سان شدست
که گویی سوی باب مهمان شدست 
 همی یاد نایدش خون پدر 
  بخیره بریده ببیداد سر
+++
چرا چون پلنگان بچنگال تیز 
نه انگیزد از خان او رستخیز 
فرود آورد کاخ و ایوان اوی
برانگیزد آتش ز کیوان اوی 
+++
که هر جای تندی نباید نمود 
سر بی خرد را نشاید ستود
همان به که با کینه داد آوریم
بکام اندرون نام یاد آوریم
 که نیکیست اندر جهان یادگار
نماند بکس جاودان روزگار
 همین چرخ گردنده با هر کسی 
   تواند جفا گستریدن بسی 

بعد کی خسرو دستور می هد تا زنان را از پیش او بیاورند. بزرگان گمان می کردند که کی خسرو همه انها را خواهد کشت

ازان پس بفرمود شاه جهان
که آرند پوشیدگان را نهان
چو ایرانیان آگهی یافتند 
پر از کین سوی کاخ بشتافتند 
بران گونه بردند گردان گمان 
 که خسرو سرآرد بریشان زمان 

بانوی قلعه به کی خسرو می گوید که ما بی گناهیم. من افراسیاب را نصیحت ها کردم ولی او گوش نکرد

بر شاه شد مهتر بانوان 
ابا دختران اندر آمد نوان 
پرستنده صد پیش هر دختری
ز یاقوت بر هر سری افسری
 چو خورشید تابان ازیشان گهر
بپیش اندر افگنده از شرم سر
 بیک دست مجمر بیک دست جام
برافروخته عنبر و عود خام 
تو گفتی که کیوان ز چرخ برین
ستاره فشاند همی بر زمین
 مه بانوان شد بنزدیک تخت 
   ابر شهریار آفرین کرد سخت 
+++
بسی دادمش پند و سودی نداشت
بخیره همی سر ز پندم بگاشت
 گوای منست آفریننده ام
 که بارید خون از دو بیننده ام 
+++
کنون از پی بیگناهان بما
نگه کن بر آیین شاهان بما
همه پاک پیوسته ی خسرویم
جز از نام او در جهان نشنویم 
 ببد کردن جادو افراسیاب 
نگیرد برین بیگناهان شتاب
بخواری و زخم و بخون ریختن
چه بر بی گنه خیره آویختن 
 که از شهریاران سزاوار نیست 
 بریدن سری کان گنهکار نیست 
+++
 چو بشنید خسرو ببخشود سخت
نماند کسی در سپنجی سرای 

کی خسرو زنان را بخشید و گفت آن بدی که بر من کردند من برای دیگری نمی خواهم (آنچه به خود نمی پسندی به دیگران مپسند) و حاضر نیستم این بی گناهان مجازات شوند

چنین گفت کیخسرو هوشمند
که هر چیز کان نیست ما را پسند
 نیاریم کس را همان بد بروی 
وگر چند باشد جگر کینه جوی
چو از کار آن نامدار بلند
براندیشم اینم نیاید پسند 
 که بد کرد با پرهنر مادرم 
  کسی را همان بد بسر ناورم
+++
بدیشان چنین گفت کایمن شوید
ز گوینده گفتار بد مشنوید 
 کزین پس شما را ز من بیم نیست 
مرا بی وفایی و دژخیم نیست 
+++
بایرانیان گفت پیروزبخت
بماناد تا جاودان تاج و تخت 
+++
ز دلها همه کینه بیرون کنید
بمهر اندرین کشور افسون کنید 
+++
بکوشید و خوبی بکار آورید
چو دیدید سرما بهار آورید
+++
ز خون ریختن دل بباید کشید
سر بیگناهان نباید برید 
 نه مردی بود خیره آشوفتن
بزیر اندر آورده را کوفتن

و نگذاشت که به زنان یا اموال تورانیان دست درازی شود

ز پوشیده رویان بپیچید روی
هرآن کس که پوشیده دارد بکوی
 ز چیز کسان سر بتابید نیز 
که دشمن شود دوست از بهر چیز
نیاید جهان آفرین را پسند 
  که جوینده بر بیگناهان گزند 
+++
سران را ز توران زمین بهر داد 
بهر نامداری یکی شهر داد 
بهر کشوری هر که فرمان نبرد 
ز دست دلیران او جان نبرد
شدند آن زمان شاه را چاکران
چو پیوسته شد نامه ی مهتران
 ز هر سو فرستادگان نزد شاه 
یکایک سر اندر نهاده براه 
ابا هدیه و نامه ی مهتران
  شده یک بیک شاه را چاکران

لغاتی که آموختم
باره= دژ، حصار، اسب
عراده = آلت جنگی شبیه منجنیق ولی کوچک تر

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
زبان پر زگفتار و دل پر دروغ
بر مرد دانا نگیرد فروغ 

همان پیش یزدان بباشم بپای
نخواهم بگیتی جزو رهنمای 

کسی کو ندیدست جز کام و ناز 
برو بر ببخشای روز نیاز 

هم آن کن که پرسد ز تو کردگار 
نپیچی ازان شرم روز شمار 

تن خویش را بد نخواهد کسی 
چو خواهد زمانش نباشد بسی 
یادداشتی به خود: بنی آدم اعضای یک پیکرند

شجره نامه
افراسیاب نوه فریدون
پشنگ پسر شیده پسر افراسیاب

قسمت های پیشین
ص  870   نامه کیخسرو بکاووس به نوید پیروزی 

© All rights reserved

No comments: