The residual mix of emotion after a brief encounter with a loved one, in a dream last night still pumps through my veins.
Thank you for travelling from the other side to be with me.
Thank you for travelling from the other side to be with me.
دانه های درشت برف با سرعت بیشتری می بارند ولی به نظر آبکی تر از بارش یک ساعت پیش می آیند
روزهاست که چیزی برای وبلاگم ننوشته ام. امروز هم برای کار روی قطعه تاترم جلوی کامپیوتر نشستم ولی وسوسه ی ورود به این صفحه اغواکننده تر از معمول مرا فراخواند. نگارش چه چیزی از من طلب می شود؟ درست نمی دانم، ولی شاید بی ارتباط با ملاقاتم با عزیز تازه از دست داده ام در خواب نیست. در همان مکان معمول که خواب هایم در آنجا به وقوع (یا به رویا) می پیوندند ولی گویا می دانستم که خواب می بینم. چه موهبتی بود، دیدنش حتی برای لحظه ای کوتاه، حتی در خواب
...
ممنون که به دیدار آمدی، مادر
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment