Monday 15 September 2014

شاهنامه خوانی در منچستر - 42

تا اینجا خواندیم که سودابه (دختر پادشاه شکست خورده ی هاماوران) با کی کاووس (که از جنگ پیروز بیرون آمد) ازدواج کرد
+++
پدر سودابه که هم دخترش را از دست داده بود و هم کشورش را و باید از آن پس باج و خراج بپردازد، تصمیم می گیرد که با حیله ای همه چیز را از کی کاووس پس بگیرد. پس هشت روز بعد نامه ای به او می نویسد و از او می خواهد که برای جشن و سرور به هاماوران بیاید. سودابه به این دعوت شک کرده و پادشاه را از شرکت در آن جشن برحذر می دارد. ولی کی کاووس همسرش را باور نمی کند، به هاماوران می رود و در جشنی که به مناسبت ورود وی برپا شده شرکت می کند.بعد از چند روز جشن و شادی به لشکر  شبیخون می زنند

غمی بد دل شاه هاماوران
ز هرگونه ای چاره جست اندران
چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه
فرستاده آمد به نزدیک شاه
که گر شاه بیند که مهمان خویش
بیاید خرامان به ایوان خویش
شود شهر هاماوران ارجمند
چو بینند رخشنده گاه بلند
بدین گونه با او همی چاره جست
نهان بند او بود رایش درست
مگر شهر و دختر بماند بدوی
نباشدش بر سر یکی باژجوی
بدانست سودابه رای پدر
که با سور پرخاش دارد به سر
به کاووس کی گفت کاین رای نیست
ترا خود به هاماوران جای نیست
ترا بی بهانه به چنگ آورند
نباید که با سور جنگ آورند
ز بهر منست این همه گفت وگوی
ترا زین شدن انده آید بروی
ز سودابه گفتار باور نکرد
نیامدش زیشان کسی را بمرد
+++
چو دیدش سپهدار هاماوران
پیاده شدش پیش با مهتران
ز ایوان سالار تا پیش در
همه در و یاقوت بارید و زر
به زرین طبقها فروریختند
به سر مشک و عنبر همی بیختند
به کاخ اندرون تخت زرین نهاد
نشست از بر تخت کاووس شاد
همی بود یک هفته با می به دست
خوش و خرم آمدش جای نشست
شب و روز بر پیش چون کهتران
میان بسته بد شاه هاماوران
پرستنده بر پیش ایرانیان
ببسته همه لشکرش را میان
+++
شبی بانگ بوق آمد و تاختن
کسی را نبد آرزو ساختن
ز بربرستان چون بیامد سپاه
به هاماوران شاددل گشت شاه
گرفتند ناگاه کاووس را
چو گودرز و چون گیو و چون طوس را

بعد از اسارت کی کاووس برای باز گرداندن سودابه عده ای را می فرستند ولی وی راضی به اسارت همسرش نیست. و می خواهد تا او را هم بکشند. بناچار پدر وی را هم به نزد کی کاووس به اسارت نگه می دارد

برفتند پوشیده رویان دو خیل
عماری یکی درمیانش جلیل
که سودابه را باز جای آورند
سراپرده را زیر پای آورند
چو سودابه پوشیدگان را بدید
ز بر جام هی خسروی بردرید
به مشکین کمند اندرآویخت چنگ
به فندق گلان را بخون داد رنگ
+++
جدایی نخواهم ز کاووس گفت
وگر چه لحد باشد او را نهفت
چو کاووس را بند باید کشید
مرا بی گنه سر بباید برید
بگفتند گفتار او با پدر
پر از کین شدش سر پر از خون جگر
به حصنش فرستاد نزدیک شوی
جگر خسته از غم به خون شسته روی

بعد از اینکه خبر اسارت کی کاووس پخش شد، هرج و مرج براه افتاد و هر کسی به بهانه پادشاهی بپاخاست

چو بر تخت زرین ندیدند شاه
بجستن گرفتند هر کس کلاه
ز ترکان و از دشت نیزه وران
ز هر سو بیامد سپاهی گران
گران لشکری ساخت افراسیاب
برآمد سر از خورد و آرام و خواب
از ایران برآمد ز هر سو خروش
شد آرام گیتی پر از جن گوجوش

ایرانیان از رستم یاری خواستند. او قبول می کند و نماینده ای به شاه هاماوران می فرستد و کار او را ناجوانمردی می خواند و از او می خواهد تا کی کاووس را آزاد کند یا آماده ی نبرد شود. فرستاده هم پاسخی برای او می آورد که هرگاه رستم به هاماوران بیاید او را نیز به بند می کشند

دو بهره سوی زاولستان شدند
دو بهره سوی زاولستان شدند
+++
دریغست ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
+++
چنین داد پاسخ که من با سپاه
میان بسته ام جنگ را کینه خواه
چو یابم ز کاووس شاه آگهی
کنم شهر ایران ز ترکان تهی
+++
اگر شاه کاووس یابد رها
تو رستی ز چنگ و دم اژدها
وگرنه بیارای جنگ مرا
به گردن بپیمای هنگ مرا

بین دو سپاه جنگ در می گیرد و چون زور بازوی رستم نمایان می شود، سالار هاماوران دو فرستاده به مصر و بربر می فرستند و از آنها کمک می خواهند. وقتی نیروهای کمکی می رسند رستم فرستاده ای به کی کاووس می رساند و می گوید که می ترسم از انتقام جویی من به تو گزندی رسد و کسب تکلیف می کند. کی کاووس هم امر به جنگ می کند

چو بنشست سالار با رایزن
بدان تا فرستد هم اندر زمان
یکی نامه هر یک به چنگ اندرون
کزین پادشاهی بدان نیست دور
گرایدونک باشید با من یکی
وگرنه بدان پادشاهی رسد
+++
چو بنشست سالار با رایزن
دو مرد جوان خواست از انجمن
بدان تا فرستد هم اندر زمان
به مصر و به بربر چو باد دمان
یکی نامه هر یک به چنگ اندرون
نوشته به درد دل از آب خون
کزین پادشاهی بدان نیست دور
بهم بود نیک و بد و جنگ و سور
گرایدونک باشید با من یکی
ز رستم نترسم به جنگ اندکی
وگرنه بدان پادشاهی رسد
درازست بر هر سویی دست بد
+++
چو رستم چنان دید نزدیک شاه
نهانی برافگند مردی به راه
که شاه سه کشور برآراستند
بر این گونه از جای برخاستند
اگر جنگ را من بجنبم ز جای
ندانند سر را بدین کین ز پای
نباید کزین کین به تو بد رسد
که کار بد از مردم بد رسد
مرا تخت بربر نیاید به کار
اگر بد رسد بر تن شهریار
+++
چنین داد پاسخ که مندیش ازین
نه گسترده از بهر من شد زمین
چنین بود تا بود گردان سپهر
که با نوش زهرست با جنگ مهر
و دیگر که دارنده یار منست
بزرگی و مهرش حصار منست
تو رخش درخشنده را ده عنان
بیارای گوشش به نوک سنان
ازیشان یکی زنده اندر جهان
ممان آشکارا نه اندر نهان

دو سپاه برابر هم قرار گرفتند و رستم به تعقیب پادشاه شام پرداخت و او را گرفتار کرد. نهایتا دشمنان شکست خورده و کی کاووس آزاد می گردد

سپهبد چو لشکر به هامون کشید
سپاه سه شاه و سه کشور بدید
چنین گفت با لشکر سرفراز
که از نیزه ی مژگان مدارید باز
بش و یال بینید و اسپ و عنان
دو دیده نهاده به نوک سنان
اگر صدهزارند و ما صدسوار
فزونی لشکر نیاید به کار
+++
همی تاخت اندر پی شاه شام
بینداخت از باد خمیده خام
میانش به حلقه درآورد گرد
تو گفتی خم اندر میانش فسرد
ز زین برگرفتش به کردار گوی
چو چوگان به زخم اندر آمد بدوی
+++
شه بربرستان بچنگ گراز
گرفتار شد با چهل رز مساز
ز کشته زمین گشت مانند کوه
همان شاه هاماوران شد ستوه
به پیمان که کاووس را با سران
بر رستم آرد ز هاماوران
سراپرده و گنج و تاج و گهر
پرستنده و تخت و زرین کمر
سه کشور سراسر بیاراستند
برین بر نهادند و برخاستند
چو از دژ رها کرد کاووس را
همان گیو و گودرز و هم طوس را
سلیح سه کشور سه گنج سه شاه
سراپرده و لشکر و تاج و گاه
سپهبد جزین خواسته هرچ دید
بگنج سپهدار ایران کشید

لغاتی که آموختم
جلیل = پرده

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
چو پیوسته ی خون نباشد کسی
نباید برو بودن ایمن بسی

چو مهر کسی را بخواهی ستود
بباید بسود و زیان آزمود


چنین است رسم سرای سپنج
گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج
سرانجام نیک و بدش بگذرد
شکارست مرگش همی بشکرد

قسمت های پیشین

ص 259 نامه کاووس به افراسیاب

© All rights reserved

No comments: