Sunday 23 March 2014

تفسیری بر هفت خوان رستم

در شاهنامه های قدیمی تر  "خوان" در هفت خوان رستم با املایی متفاوت با برخی از شاهنامه های جدید "هفت خان" آمده. زبان در طی دوران مختلف دستخوش تحول می شود و معانی لغات ونحوه ی نگارش آنها عوض می شود. ولی امروز می خواهم به هفت خوان با همین املا بپردازم. "خوان" در فرهنگ معین به معنی "سفره ای که برای عموم مردم گستردند و دعوت عام کنند" آمده. یعنی می خواهم به هفت خوان نه تنها به عنوان هفت مرحله دشوار برای رستم بلکه کلی تر نگاه کنم. البته این تعبیری شخصی است و الزاما تنها و یا بهترین تعبیر نیست 

آغاز هفت خوان 
 کی کاوس (پادشاه وقت) قصد حمله به مازندران می کند.  پهلوانان و بزرگ مردان جنگی با این حمله مخالفند ولی او توجهی نمی کند. از زال می خواهند تا صحبتی با کاوس داشته باشد بلکه او بتواند کاوس را از این تصمیم برحذر دارد. ولی زال هم موفق نمی شود {حداقل کاوس این بینش را داشته که از گفتن عباراتی چون "یا با مایید و یا برعلیه ما" خودداری کند}، ایران را به او می سپارد و خود راهی مازندران می شود

تو با رستم ایدر جهاندار باش
نگهبان ایران و بیدار باش

باری، جنگ درمی گیرد، ایرانیان شکست می خورند و کی کاوس و پهلوانان ایران اسیر می شوند. پیغامی به زال می رسانند که
 برای نجات کی کاوس اقدام کند

درِ گنج و آن لشکر نامدار
بیاراسته چون گل اندر بهار
همه چرخ گردان به دیوان سپرد
تو گفتی که باد اندر آمد ببرد
کنون چشم شد تیره و خیره بخت
نگونسار گشته سر تاج و تخت
چنین خسته در دست اهرمنم
همی بگسلد زار جان از تنم
چن از پندهای تو یاد آورم
همی از جگر سردباد آورم
نرفتم به گفتار تو هوشمند
ز کمی خرد بر من آمد گزند
اگر تو نبندی بدین بد میان
همه سود را مایه باشد زبان

تا اینجا رستم که به دوران نوجوانی رسیده است در رزم های مختلف همراه زال جنگیده است. در این مرحله زال که پا به سن گذاشته به رستم می گوید که زمان آن رسیده تا وی برای نجات ایرانیان به تنهایی اقدام کند. و این آغاز هفت خوان است که می تواند به معنی شروع هر کار یا مسئولیتی هنگامی که باید به تنهایی قدم برداشت، باشد

رستم به زال می گوید که کاوس حدود یک ماه سفر کرده تا به مازندران رسیده و چنانچه من بخواهم بدنبال وی بروم مدتها طول خواهد کشید تا به مازندران برسم. زال راهی میانبر را به وی می نمایاند ولی هشدار می دهد که آن راه بسیار خطرناکی است

یکی زین دو راه آنک کاوس رفت
دگر کوه و بالا به رفتن دو هفت
ترا شیر و دیو آید و تیرگی
بماند دو چشم اندر آن خیرگی
تو کوتاه بگزین، شگفتی ببین
که یار تو باشد جهان آفرین

با اینکه زال و رودابه هر دو نگران فرزند خود هستند وی را راهی می کنند. این دقیقا همان مرحله ای است که هر پدر یا مادری باید برخلاف اینکه از آن وحشت دارد به آن تن درهند. لحظه پرواز جوجه ها / بچه ها از آشیانه

شب تیره تا برکشد تابناک
ستایش کنم پیش یزدان پاک
مگر باز بینم برو یال تو
همان تیغ زن چنگ و گوپال تو
+++
بیامد پر از آب دیده رودابه روی 
همی زار بگریست دستان براوی
به پدرود کردنش رقتند پیش
که دانست که ش بازبیند بیش

خلاصه راه ممکن است پرخطر باشد ولی گاهی عبور از راه های پرخطر گزینه ای بهتر از دنباله روی کردن از دیگران است. باید راه را شناخت و از خطرهای راه هم آگاه بود و دانست که گاهی میانبر زدن ضروری است 

خوان اول: کشته شدن شیر توسط رخش

دو دست اندر آورد و زد بر سرش
همان تیز دندان به پشت اندرش
همی زد بران خاک تا پاره کرد
ددی را بران چاره بیچاره کرد
چو بیدار شد رستم تیزچنگ
جهان دید بر شیر تاریک و تنگ
چنین گفت با رخش کای هوشیار
که گفتت که با شیر کن کارزار
اگر تو شدی کشته در چنگ اوی
من این گرز و این مغفر جنگجوی
چگونه کشیدی به مازندران
کمند کیانی و گرز گران
چرا نامدی نزد من با خروش
خروش توام چون رسیدی به گوش
سرم گر ز خواب خوش آگه شدی
ترا جنگ با شیر کوته شدی

در این خوان عملا رستم کاری نمی کند. چرا که وی در خواب است. شیر به رخش حمله می کند ولی  رخش شیر را از پا درمیاورد. با مرور زندگی نامه مشاهیر جهان (نویسندگان، نقاشان و غیره) در اکثر مواقع شاهدیم که در مرحله ای تماس با دیگری موجب تحولی عظیم شده که شاید بتوان گفت که ذهن یا دید خواب رفته آنها با این تماس بیدار گشته. این دیگری حتی می تواند موری باشد که دانه ی غلاتی را با خود حمل می کند و رمز و راز جنگ را به سرداری بزرگ می آموزد. به عنوان مثال می توان از ابوعلی سینا نام برد که نقل کرده "من چهل بار کتاب مابعدالطبیعه ارسطو را خواندم و تمام متن آن را از حفظ شدم، ولی محتوای آن را نفهمیدم، تا روزی در بازار کتابفروشان، مردی با اصرار کتابی ارزان به من فروخت. بعدا متوجه شدم، آن کتاب شرح مابعدالطبیعه ارسطو به قلم ابونصر فارابی است. پس از خواندن آن، مفهوم کتاب ارسطو را به درستی دریافتم." یا می توان به ناموفقیت ابتدایی کتاب ترجمه اشعار خیام توسط فیتزجرالد اشاره کرد تا انکه کتابفروشی کتاب ها را به قیمت ارزانی برای فروش می گذارد و ادیبی آن کتاب را می بیند و تمامی جلدها را خریده و به دوستان اهل ادب و قلم می فرستد و بدین ترتیب ترجمه فیتزجرالد از کارهای خیام مورد توجه قرار می گیرد 
همچنین دوست دارم به شعری که چندی پیش دکتر بیات مرا با آن آشنا کردند می توان اشاره کرد
هیچ کس از پیش خود چیزی نشد
هیچ آهن، خنجر تیزی نشد
هیچ کس استاد قنادی نگشت
تا که شاگرد شکرریزی نشد

 نتیجه: خود را در جوی مساعد قرار دادن و بودن با گروهی که قادرند افکار بخواب رفته ات را بیدار کنند و حس خلاقیتت را قلقلک بدهند مهم است

خوان دوم: عبور از بیابان بی آب و علف

بیفتاد رستم بر آن گرم خاک
زبان گشته از تشنگی چاک چاک
همانگه یکی میش نیکوسرین
بپیمود پیش تهمتن زمین
ازان رفتن میش اندیشه خاست
بدل گفت کابشخور این کجاست
همانا که بخشایش کردگار
فراز آمدست اندرین روزگار
بیفشارد شمشیر بر دست راست
به زور جهاندار بر پای خاست
بشد بر پی میش و تیغش به چنگ
گرفته به دست دگر پالهنگ
بره بر یکی چشمه آمد پدید
چو میش سراور بدانجا رسید

رستم در راه از بیابانی باید بگذرد که چیزی نمانده در آن از تشنگی هلاک شود. به اطراف می نگرد. حیوانی را در آن بیابان می بیند. با خود می اندیشد که این حیوان باید از جایی رفع تشنگی کند. پس به دنبال وی راه می افتد و به آبشخور می رسد. در تحقیق مرحله ای است که به آن جستجوی متون می گویند. یعنی آگاهی یافتن از کارهایی که قبلا در همان زمینه انجام شده. نه به معنی دنباله روی کورکورانه از آن کارها بلکه آگاهی به روش هایی موفق و ناموفق

 نتیجه: ببینیم که دیگران چگونه با مشکلات کنار آمدند
  
خوان سوم: رزم با اژدها

همی کوفت بر خاک رویینه سم
چو تندر خروشید و افشاند دم
تهمتن چو از خواب بیدار شد
سر پر خرد پر ز پیکار شد
به گرد بیابان یکی بنگرید
شد آن اژدهای دژم ناپدید
ابا رخش بر خیره پیکار کرد
ازان کاو سرخفته بیدار کرد
دگر باره چون شد به خواب اندرون
ز تاریکی آن اژدها شد برون
به بالین رستم تگ آورد رخش
همی کند خاک و همی کرد پخش
دگرباره بیدار شد خفته مرد
برآشفت و رخسارگان کرد زرد
بیابان همه سر به سر بنگرید
بجز تیرگی شب به دیده ندید
بدان مهربان رخش بیدار گفت
که تاریکی شب بخواهی نهفت
سرم را همی باز داری ز خواب
به بیداری من گرفتت شتاب
گر این بار سازی چنین رستخیز
سرت را ببرم به شمشیر تیز
پیاده شوم سوی مازندران
کشم ببر و شمشمیر و گرز گران
سیم ره به خواب اندر آمد سرش
ز ببر بیان داشت پوشش برش
+++
خروشید و جوشید و برکند خاک
ز نعلش زمین شد همه چاک چاک
چو بیدار شد رستم از خواب خوش
برآشفت با باره ی دستکش
چنان ساخت روشن جها ن آفرین
که پنهان نکرد اژدها را زمین
برآن تیرگی رستم او را بدید
سبک تیغ تیز از میان برکشید

رستم که هنگام شب به استراحت پرداخته از حمله اژدها غاقل است. رخش مرتب با سم کوباندن به زمین به رستم هشدار می دهد ولی هر بار که او از خواب بیدار می شود چون از شدت تاریکی شب قادر به دیدن ارژدا نیست با عصبانیت مجددا به خواب فرومی رود. این مرحله چند باز تکرار می شود تا روشنایی روز به رستم این امکان را می دهد تا نهایتا اژدها را دیده و او را بکشد. گاهی برای دیدن آنچه باید دید زمان لازم است و موقعیت باید جور شود

نتیجه: باید به کند و کاو و دیدن ادامه داد تا زمان مناسب فرا رسد

خوان چهارم: کشتن جادوگر

بیاراست رخ را بسان بهار
وگر چند زیبا نبودش نگار
بر رستم آمد پر از رنگ و بوی
بپرسید و بنشست نزدیک اوی
تهمتن به یزدان نیایش گرفت
ابر آفرینها فزایش گرفت
که در دشت مازندران یافت خوان
می و جام، با میگسار جوان
ندانست کاو جادوی ریمنست
نهفته به رنگ اندر اهریمنست
یکی طاس می بر کفش برنهاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
چو آواز داد از خداوند مهر
دگرگونه تر گشت جادو به چهر
روانش گمان نیایش نداشت
زبانش توان ستایش نداشت
سیه گشت چون نام یزدان شنید
تهمتن سبک چون درو بنگرید
بینداخت از باد خم کمند
سر جادو آورد ناگه ببند

در بیابان رستم به مجلس بزمی می رسد که جادوگری آن را آراسته و خود را نیز به عنوان زیبارویی جوان جا  زده و وقتی رستم زبان به نیایش پروردگار باز می کند جادوگر به شکل معمول خود باز می گردد و رستم ماهیت واقعی وی را می بیند و او را از بین می برد 
از اعتماد محض به ظواهرباید دوری جست 

نتیجه: گول ظاهر را نباید خورد

خوان پنجم: اسیر کردن اولاد - اولاد = نامی است

در و دشت شد پر ز گرد سوار
پراگنده گشتند بر کوه و غار
همی گشت رستم چو پیل دژم
کمندی به بازو درون شصت خم
به اولاد چون رخش نزدیک شد
به کردار شب روز تاریک شد
بیفگند رستم کمند دراز
به خم اندر آمد سر سرفراز
از اسپ اندر آمد دو دستش ببست
بپیش اندر افگند و خود برنشست
بدو گفت اگر راست گویی سخن
ز کژی نه سر یابم از تو نه بن
نمایی مرا جای دیو سپید
همان جای پولاد غندی و بید
به جایی که بستست کاووس کی
کسی کاین بدیها فگندست پی
نمایی و پیدا کنی راستی
نیاری به کار اندرون کاستی
من این تخت و این تاج و گرز گران
بگردانم از شاه مازندران
تو باشی برین بوم و بر شهریار
ار ایدونک کژی نیاری بکار

این تنها مرحله ای است که رستم پس از روبرو شدن با دشمن او را نمی کشد، بلکه وی را اسیر می سازد تا به اتکا به دانسته های او راه را پیدا کند

نتیجه: همیشه از بین بردن بهترین راه نیست و گاهی همراه کردن مخالفان برای رسیدن به مقصد راهی عاقلانه تر است


خوان ششم: کشتن ارژنگ دیو و دست یابی به اسرای ایرانی

تهمتن به اولاد گفت آن کجاست
که آتش برآمد همی چپ و راست
در شهر مازندران است گفت
که از شب دو بهره نیارند خفت
بدان جایگه باشد ارژنگ دیو
که هزمان برآید خروش و غریو
+++
چو رستم بدیدش برانگیخت اسپ
بیامد بر وی چو آذر گشسپ
سر و گوش بگرفت و یالش دلیر
سر از تن بکندش به کردار شیر
پر از خون سر دیو کنده ز تن
بینداخت ز آنسو که بود انجمن
+++
چو آید به دیو سپید آگهی
کز ارژنگ شد روی گیتی تهی
که نزدیک کاووس شد پیلتن
همه نره دیوان شوند انجمن
همه رنجهای تو بی بر شود
ز دیوان جهان پر ز لشکر شود
تو اکنون ره خانه ی دیو گیر
به رنج اندرآور تن و تیغ و تیر
مگر یار باشدت یزدان پاک
سر جادوان اندر آری به خاک

رستم که به راهنمایی اولاد به مخفی گاه کاوس دست میابد ارژنگ را می کشد و با کاوس دیدار می کند. کاوس وی را از درنگ برحذر می دارد و می گوید چنانچه خبر به دیو سپید رسد ترا از بین خواهد برد.  فرصت را غنیمت شمار و او را غافلگیر کن.

نتیجه: زمان مهم است و نباید وقت را بیهوده تلف کرد

خوان هفتم: کشتن دیو سپید

بدو گفت اولاد چون آفتاب
شود گرم و دیو اندر آید به خواب
بریشان تو پیروز باشی به جنگ
کنون یک زمان کرد باید درنگ
ز دیوان نبینی نشسته یکی
جز از جادوان پاسبان اندکی
بدانگه تو پیروز باشی مگر
اگر یار باشدت پیروزگر
نکرد ایچ رستم به رفتن شتاب
بدان تا برآمد بلند آفتاب
+++
چو مژگان بمالید و دیده بشست
دران جای تاریک لختی بجست
به تاریکی اندر یکی کوه دید
سراسر شده غار ازو ناپدید
به رنگ شبه روی و چون شیر موی
جهان پر ز پهنای و بالای اوی
سوی رستم آمد چو کوهی سیاه
از آهنش ساعد ز آهن کلاه
ازو شد دل پیلتن پرنهیب
بترسید کامد به تنگی نشیب
برآشفت برسان پیل ژیان
یکی تیغ تیزش بزد بر میان
ز نیروی رستم ز بالای اوی
بینداخت یک ران و یک پای اوی
+++
همی پوست کند این از آن آن ازین
همی گل شد از خون سراسر زمین
+++
تهمتن به نیروی جا نآفرین
بکوشید بسیار با درد و کین
بزد دست و برداشتش نره شیر
به گردن برآورد و افگند زیر
فرو برد خنجر دلش بردرید
جگرش از تن تیره بیرون کشید

 وقتی رستم به غار محل استراحت دیو سپید می رسند. اولاد به رستم می گوید که باید درنگ کرد تا دیو بخوابد و نگهبانان بخوابند تا راحت تر بشود بر آنها غلبه کرد. ضمنا به مبحث ترس در حین شجاعت هم اشاره شده

نتیجه: گاهی صبر و تامل لازم است و گاه سرعت عمل. منتطر از بین رفتن ترس نباید بود و شجاعت ادامه راه با وجود ترس است


© All rights reserved

2 comments:

Anonymous said...

ممنون از اقا کیومرث برای کامنت زیر
___
در شروع پادشاهی کاووس در حین جش و سرور . زنی جادوگر در لباس خنیگر برای کاووس میخواند . کاووس را به لشکر کشیی به مازندران بر می انگیزد . و مقدمه ایست برای هفتخوان رستم .

ابا پهلوانان ایران به هم
همی رای زد شاه بر بیش و کم
چو رامشگری دیو زی پرده‌دار
بیامد که خواهد بر شاه بار
چنین گفت کز شهر مازندران
یکی خوشنوازم ز رامشگران
اگر در خورم بندگی شاه را
گشاید بر تخت او راه را
برفت از بر پرده سالار بار
خرامان بیامد بر شهریار
بگفتا که رامشگری بر درست
ابا بربط و نغز رامشگرست
بفرمود تا پیش او خواندند
بر رود سازانش بنشاندند
به بربط چو بایست بر ساخت رود
برآورد مازندرانی سرود
که مازندران شهر ما یاد باد
همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گلست
به کوه اندرون لاله و سنبلست
هوا خوشگوار و زمین پرنگار
نه گرم و نه سرد و همیشه بهار
نوازنده بلبل به باغ اندرون
گرازنده آهو به راغ اندرون
همیشه بیاساید از خفت و خوی
همه ساله هرجای رنگست و بوی
گلابست گویی به جویش روان
همی شاد گردد ز بویش روان
دی و بهمن و آذر و فرودین
همیشه پر از لاله بینی زمین
همه ساله خندان لب جویبار
به هر جای باز شکاری به کار
سراسر همه کشور آراسته
ز دیبا و دینار وز خواسته
بتان پرستنده با تاج زر
همه نامداران به زرین کمر
چو کاووس بشنید از او این سخن
یکی تازه اندیشه افگند بن
دل رزمجویش ببست اندران
که لشکر کشد سوی مازندران

Unknown said...

شما به قدری زیبا مینویسید که من راهی جز خواندن ندارم