Monday 24 March 2014

شاهنامه خوانی در منچستر - 39

تا اینجای ماجرا رستم هفت خوان را پشت سر گذاشته و شاه کاووس و دیگر اسیران ایرانی را آزاد کرده. نامه ای از جانب کاووس به شاه مازندران نوشته می شود و همراه فرهاد به دربار شاه مازندران فرستاده می شود تا تسلیم شوند. وقتی فرهاد با نامه به بارگاه شاه مازندران می رسد جنگجوهای مازندران او را می آزارند  و شاه مازندران پاسخ نامه را به تندی می دهد که راضی به تسلیم نیست. فرهاد باز می گردد و ماجرا را برای کاوس روایت می کند

بخواند آن زمان شاه فرهاد را
گراینده ی تیغ پولاد را
گزین بزرگان آن شهر بود
ز بی کاری و رنج بی بهر بود
بدو گفت کاین نامه ی پندمند
ببر سوی آن دیو جسته ز بند
چو از شاه بشنید فرهاد گرد
زمین را ببوسید و نامه ببرد
+++
ز لشکر یکایک همه برگزید
ازیشان هنر خواست کاید پدید
چنین گفت کامروز فرزانگی
جدا کرد نتوان ز دیوانگی
همه راه و رسم پلنگ آورید
سر هوشمندان به چنگ آورید
پذیره شدندش پر از چین به روی
سخنشان نرفت ایچ بر آرزوی
یکی دست بگرفت و بفشاردش
پی و استخوانها بیازاردش
نگشت ایچ فرهاد را روی زرد
نیامد برو رنج بسیار و درد
+++
چنین داد پاسخ به کاووس کی
که گر آب دریا بود نیز می
مرا بارگه زان تو برترست
هزاران هزارم فزون لشکرست
به هر سو که بنهند بر جنگ روی
نماند به سنگ اندرون رنگ و بوی
بیارم کنون لشکری شیرفش
برآرم شما را سر از خواب خوش

رستم پیشنهاد می دهد که نامه ای دیگر (تندتر)  نوشته شود و اینبار خود او این پیام را به دربار مازندران ببرد. وقتی که به دربار می رسد چنان محکم پاسخ زورآزمایی پهلوانان مازندران را می دهد که دست زورآزما خرد می شود. با اینکه نظر جنگجویان مازندران به تسلیم است ولی شاه مازندران زیر بار نمی رود و جنگ در می گیرد 

مرا برد باید بر او پیام
سخن برگشایم چو تیغ از نیام
یکی نامه باید چو برنده تیغ
پیامی به کردار غرنده میغ
شوم چون فرستاده ای نزد اوی
به گفتار خون اندر آرم به جوی
به پاسخ چنین گفت کاووس شاه
که از تو فروزد نگین و کلاه
پیمبر تویی هم تو پیل دلیر
به هر کینه گه بر سرافراز شیر
بفرمود تا رفت پیشش دبیر
سر خامه را کرد پیکان تیر
+++
چو چشم تهمتن بدیشان رسید
به ره بر درختی گشن شاخ دید
بکند و چو ژوپین به کف برگرفت
بماندند لشکر همه در شگفت
بینداخت چون نزد ایشان رسید
سواران بسی زیر شاخ آورید
یکی دست بگرفت و بفشاردش
همی آزمون را بیازاردش
بخندید ازو رستم پیلتن
شده خیره زو چشم آن انجمن
بدان خنده اندر بیفشارد چنگ
ببردش رگ از دست وز روی رنگ
بشد هوش از آن مرد رزم آزمای
ز بالای اسب اندر آمد به پای
+++
کلاهور با دست آویخته
پی و پوست و ناخن فروریخته
بیاورد و بنمود و با شاه گفت
که بر خویشتن درد نتوان نهفت
ترا آشتی بهتر آید ز جنگ
فراخی مکن بر دل خویش تنگ
ترا با چنین پهلوان تاو نیست
اگر رام گردد به از ساو نیست
+++
بگویش که سالار ایران تویی
اگرچه دل و چنگ شیران تویی
منم شاه مازندران با سپاه
بر اورنگ زرین و بر سر کلاه
مرا بیهده خواندن پیش خویش
نه رسم کیان بد نه آیین پیش
براندیش و تخت بزرگان مجوی
کزین برتری خواری آید بروی
سوی گاه ایران بگردان عنان
وگرنه زمانت سرآرد سنان
اگر با سپه من بجنبم ز جای
تو پیدا نبینی سرت را ز پای
تو افتاده ای بی گمان در گمان
یکی راه برگیر و بفگن کمان

نخست جویان از سپاه مازندران مبارز می طلبد و رستم تنها کسی است که برای مصاف با او داوطلب است و موفق به شکست دادن او می شود. پس از این مبارزه جنگ بین دو سپاه در میگیرد

یکی نامداری ز مازندران
به گردن برآورده گرز گران
که جویان بدش نام و جوینده بود
گراینده ی گرز و گوینده بود
+++
چو آواز جویان به رستم رسید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
پس پشت او اندر آمد چو گرد
سنان بر کمربند او راست کرد
بزد نیزه بر بند درع و زره
زره را نماند ایچ بند و گره
ز زینش جدا کرد و برداشتش
چو بر بابزن مرغ برگاشتش
بینداخت از پشت اسپش به خاک
دهان پر ز خون و زره چاک چاک

از دو طرف کلی در هفت روز کشته می شود. روز هشتم کاوس دست به نیایش برمی دارد و پس از آن نتیجه جنگ تغییر میابد. ایرانیان موفق ترند و شاه مازندران که عرصه را تنگ می بیند در کوهی مخفی می شود. رستم هم آن لخت کوه را از جا برمیدارد و به بارگاه کاوس می برد و می گوید یا از این تخته سنگ بیرون بیا و یا من سنگ را می تراشم و به تو می رسم. پادشاه مازندران هم تسلیم می شود. وی را می کشند و بر مازندران پیروز می شوند

چو برق درخشنده از تیره میغ
همی آتش افروخت از گرز و تیغ
هوا گشت سرخ و سیاه و بنفش
ز بس نیزه و گونه گونه درفش
زمین شد به کردار دریای قیر
همه موجش از خنجر و گرز و تیر
دوان باد پایان چو کشتی بر آب
سوی غرق دارند گویی شتاب
+++
به هشتم جهاندار کاووس شاه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
به پیش جهاندار گیهان خدای
بیامد همی بود گریان به پای
از آن پس بمالید بر خاک روی
چنین گفت کای داور راستگوی
برین نره دیوان بی بیم و باک
تویی آفریننده ی آب و خاک
مرا ده تو پیروزی و فرهی
به من تازه کن تخت شاهنشهی
+++
ز شبگیر تا تیره شد آفتاب
همی خون به جوی اندر آمد چو آب
ز چهره بشد شرم و آیین مهر
همی گرز بارید گفتی سپهر
ز کشته به هر جای بر توده گشت
گیاها به مغز سر آلوده گشت
+++
گمانم چنان بد که او شد نگون
کنون آید از کوهه ی زین برون
بر این گونه شد سنگ در پیش من
نبود آگه از رای کم بیش من
برین گونه خارا یکی کوه گشت
ز جنگ و ز مردی ب یاندوه گشت
به لشکر گهش برد باید کنون
مگر کاید از سنگ خارا برون
+++
بدو گفت ار ایدونک پیدا شوی
به گردی ازین تنبل و جادوی
وگرنه به گرز و به تیغ و تبر
ببرم همه سنگ را سر به سر
چو بشنید شد چون یکی پاره ابر
به سر برش پولاد و بر تنش گبر
تهمتن گرفت آن زمان دست اوی
بخندید و زی شاه بنهاد روی

رستم قولش به اولاد را بیاد دارد و به کاوس می گوید که من به او قول داده ام به پاس رهنمایی کردن من پادشاهی مازندران از آن وی خواهد بود. کی کاوس هم موافقت می کند و لشکر بعد از جشن و سرور به سمت پارس برمی گردند

تهمتن چنین گفت با شهریار
که هرگونه ای مردم آید به کار
مرا این هنرها ز اولاد خاست
که بر هر سویی راه بنمود راست
به مازندران دارد اکنون امید
چنین دادمش راستی را نوید

لغاتی که آموختم
خبیره = جمع شدن
گَشن = انبوه
اورنگ = تخت
دِرع = جامه ای جنگی از حلقه های آهنی

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
یکی نامه باید چو برنده تیغ
پیامی به کردار غرنده میغ
شوم چون فرستاده ای نزد اوی
به گفتار خون اندر آرم به جوی
+++
بفرمود تا رفت پیشش دبیر
سر خامه را کرد پیکان تیر

اگر دادگر باشی و پاک دین
ز هر کس نیابی به جز آفرین
وگر بدنشان باشی و بدکنش
ز چرخ بلند آیدت سرزنش

بدو داد پس نامور نامه را
پیام جهانجوی خودکامه را

قسمت های پیشین

ص 245 باز امدن کاوس به ایران

© All rights reserved

No comments: