Monday 20 January 2014

شاهنامه خوانی در منچستر - 32

وقتی لشکر شماساس و خزروان به سمت سیستان حرکت می کنند. زال سوگوار پدرش بوده

و دیگر که از شهر ارمان شدند
به کینه سوی زابلستان شدند
شماساس کز پیش جیحون برفت
سوی سیستان روی بنهاد و تفت
خزروان ابا تیغ زن سی هزار
ز ترکان بزرگان خنجرگزار
برفتند بیدار تا هیرمند
ابا تیغ و با گرز و بخت بلند
ز بهر پدر زال با سوگ و درد
به گوراب اندر همی دخمه کرد

مهراب پیکی نزد زال می فرستد و از او می خواهد که سریع خود را به وی برساند

نوندی برافگند نزدیک زال
که پرنده شو باز کن پر و بال
به دستان بگو آنچ دیدی ز کار
بگویش که از آمدن سر مخار
که دو پهلوان آمد ایدر بجنگ
ز ترکان سپاهی چو دشتی پلنگ
دو لشکر کشیدند بر هیرمند
به دینارشان پای کردم به بند
گر از آمدن دم زنی یک زمان
برآید همی کامه ی بدگمان

 زال که به مهراب می رسد و او را در فکر می بیند به او می گوید که نگران مباش. همین شب کاری می کنم که لشگر مقابل خبردار شود که من بازگشته ام

شوند آگه از من که بازآمدم
دل آگنده و کینه ساز آمدم
کمانی به بازو در افگند سخت
یکی تیر برسان شاخ درخت
نگه کرد تا جای گردان کجاست
خدنگی به چرخ اندرون راند راست
بینداخت سه جای سه چوبه تیر
برآمد خروشیدن دار و گیر
چو شب روز شد انجمن شد سپاه
بران تیر کردند هر کس نگاه
بگفتند کاین تیر زالست و بس
نراند چنین در کمان تیر کس

 در میدان رزم زال خزروان و گلباد را می کشد و شماساس فرار می کند

بدست اندرون داشت گرز پدر
سرش گشته پر خشم و پر خون جگر
بزد بر سرش گرزه ی گاورنگ
زمین شد ز خونش چو پشت پلنگ
بیفگند و بسپرد و زو درگذشت
ز پیش سپاه اندر آمد به دشت
شماساس را خواست کاید برون
نیامد برون کش بخوشید خون
به گرد اندرون یافت کلباد را
به گردن برآورد پولاد را
چو شمشیرزن گرز دستان بدید
همی کرد ازو خویشتن ناپدید

شاه توران نوذر را که اسیر بوده می کشد و می خواسته که خانواده و دیگراسیران را نیز بکشد ولی آغریرث وساطت می کند و می گوید که کستن اسیران خوب نیست. آنها را بمن بسپار تا در زندان نگهشان دارم. این خواسته پذیرفته شد و بدین ترتیب پادشاهی نوذر از بین رفت و افراسیاب بر تخت پادشاهی نشست

برآشفت و گفتا که نوذر کجاست
کزو ویسه خواهد همی کینه خواست
چه چاره است جز خون او ریختن
یکی کینه ی نو برانگیختن
به دژخیم فرمود کو را کشان
ببر تا بیاموزد او سرفشان
سپهدار نوذر چو آگاه شد
بدانست کش روز کوتاه شد
سپاهی پر از غلغل و گفت و گوی
سوی شاه نوذر نهادند روی
ببستند بازوش با بند تنگ
کشیدندش از جای پیش نهنگ
به دشت آوریدندش از خیمه خوار
برهنه سر و پای و برگشته کار
چو از دور دیدش زبان برگشاد
ز کین نیاگان همی کرد یاد
ز تور و ز سلم اندر آمد نخست
دل و دیده از شرم شاهان بشست
بدو گفت هر بد که آید سزاست
بگفت و برآشفت و شمشیر خواست
بزد گردن خسرو تاجدار
تنش را بخاک اندر افگند خوار
شد آن یادگار منوچهر شاه
تهی ماند ایران ز تخت و کلاه
+++
پس آن بستگان را کشیدند خوار
به جان خواستند آنگهی زینهار
چو اغریرث پرهنر آن بدید
دل او ببر در چو آتش دمید
همی گفت چندین سر بی گناه
ز تن دور ماند به فرمان شاه
+++
که چندین سرافراز گرد و سوار
نه با ترگ و جوشن نه در کارزار
گرفتار کشتن نه والا بود
نشیبست جایی که بالا بود
سزد گر نیاید به جانشان گزند
سپاری همیدون به من شان ببند
بریشان یکی غار زندان کنم
نگهدارشان هوشمندان کنم


ابیاتی که خیلی دوست داشتم
چه جویی از این تیره خاک نژند
که هم بازگرداندت مستمند
که گر چرخ گردان کشد زین تو
سرانجام خاکست بالین تو

همی گفت چندین سر بی گناه
ز تن دور ماند به فرمان شاه

چه چاره است جز خون او ریختن
یکی کینه ی نو برانگیختن

به دستان بگو آنچ دیدی ز کار
بگویش که از آمدن سر مخار

کلماتی که آموختم
هیون = اسب، شتر بزرگ
نَوند = پیک
درای = پتک آهنگری
مسمار = میخ آهنین و زنجیر

قسمت های پیشین


ص 180 پادشاهی افراسیاب اندر ایران زمین

© All rights reserved

No comments: