بهار با کلید اعجازش قفل درهای رو به حیاط پشتی خانه را باز کرده و آفتاب خودمانی تر از هر روز خودش را در باغچه خانه ولو نموده، بی وزنی حضورش در حالیکه بر مخده های حصار چوبی باغ تکیه دارد اعجاب آور است. فرش چمن زیر پاهایم مرطوب از بارش قطرات شبنمی است که چون نگین های الماس و منجوق های طلایی بر مخملی یشمی می درخشند
سنجابی بدنش را در فضای مکعبی چوبی سوار بر پایه که مکانی برای ریختن غذا برای پرندگان است مچاله کرده و بدون اعتنا به من با ولع باقی ماندۀ غذای پرندگان را می خورد. دقایقی بعد شاید از پیچ و تاب غیرعادی که به بدنش داده خسته شده، پایین پریده و خودش را با خوردن تکه هایی که روی زمین افتاده مشغول می سازد و در همان حال مینایی با نوک زرد و پرهای سیاه که سعی به هم سفرگی با او را دارد می راند. چند پرنده دست کم با سه آوای مختلف بهار را ستایش می کنند. دو کلاغ قارقار کنان از فراز حیاط می گذرند. به گلهای زردی که نوبر فصل بهارند نگاه می کنم. همه چیز در نور آفتاب جلوه ای جادوئی دارد. بوته همیشه سبز پشت نیمکت حیاط به حجمی در رویا ارتقاء یافته
پرنده کوچکی که سرخی سینه اش با وجود کوچکی جسه از دور پیداست آرام نگاهم می کند. گلهای شکفته شده به رنگ های صورتی، بنفش و سفید از جدار کاسبرگ ها خود سرازیر شدند همچون مایعی که از جام لبالب شده ای بیرون بریزد. سایبان تاب را پایین تر می دهم تا چشمانم را از آسیب آفتاب برهانم
جوانه ها نوید جهش شاخه های سبز را با همان دلبری خال گونۀ یار با زبان کرشمه بیان می کنند. رایحه ملیح شکوفه ها در فضا پیچیده و چند گنجشک در دورترین تقطه حیاط بر شاخه ها جابجا می شوند. گرمای لمس خورشید را زیر پوستم حس می کنم. برای چند لحظه عبور پر سروصدای هواپیمایی ندای پرندگان را تحت الشعاع قرار می دهد ولی با عبورش نغمه خوانی ها با همان شور سابق ادامه میابد. شاید این پیام امروز بهار است: گذرا بودن سختی ها
جز مرگ هیچ همهمۀ دیگری رود جاری زندگی را برای همیشه بی صدا نمی کند. پس تا زندگی هست زندگی باید کرد
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment